🍃🍃🍃🍃🍃 پرواز 🍃🍃🍃🍃🍃
#پارت_بیست_و_ششم
#گاندو
مقنعه ام رو از کیم در اوردم و سرم کردم لنز هایی که زهره بهم داده بود رو گذاشتم و برای اینکه یکم بچه قرتی به نظر بیام آرایش ملیحی کردم دلم رازی نبود ولی چاره ای نداشتم
محمد اومد پایین و بهم ی رو پوش پزشکی به همراه کوله و لوازم لازمی پزشکیی مثل گوشی چراغ قوه و...
هم داد بهم به همراه کتاب های لازم خواستم چادرم رو سرم کنم که محمد گفت اسمت ستارس و اسم داداشت هم سینا
زهرا:اهان
محمد خاست امتحانم کنه گفت ستاره
که عطیه از پشتش در اومد و گفت :چشم روشن ستارهههه کیه ؟🤨
داشتم می مردم از خنده
محمد هم مونده بود چی بگه همش میگفت زهرا تو بگو کیه
اجازه نداشتیم بگیم اسم مستعار منه برای همین گفتم دوست داره اگر دختر شد بچت اسمش رو بزاره ستاره
عطیه:وا مگه نمی گفتی دوست داری بزاری فاطمه
به هر بند و بساتی بود بحث رو جمعش کردیم به سمت بیمارستان حرکت کردیم توی راه همش زیارت عاشورا میخوند
بالاخره رسیدیم
محمد از زیر قرآن رد مون کرد و ما وارد بیمارستان شدیم حس این بچه خنگایی رو داشتم که درس نخونده بودن و کل کلاس رو خواب بودن
وارد ی اتاقی شدیم که همه رزیدنت ها اونجا بودن ی پسره پرو اومد سمتم که بهم دست بده که فرشید اومد بجای من به یارو دست داد
چ پسرر خری بو الاغ دلم میخواست ی گوله حرومش میکردم اخمی کردم و کتاب هارو گزاشتم جلوم و ی جوری وانمود کردم که دارم درس میخونم حالا فهمیدم که محمد چرا میگفت باید یکی مراقبت باشه که ی دفعه ی می از پشت صدام کرد ستاره
برگشتم آقا فرشید بود به گوشیم اشاره کرد برش داشتم نوشته بود ببخشید مجبورم به اسم و صمیمانه باهاتون حرف بزنم .....