🍃🍃🍃🍃 پرواز 🍃🍃🍃🍃🍃
#پارت_بیست_و_نهم
#گاندو
که یک دفعه فاطمه اومد و از پشت هول م داد مثلاً خاست باهام شوخی کنه ولی از پله ها پرت شدم پایین و یک طبقه رو قل خوردم دماغ و پیشونم خون اومد بچه ها اومدن سرم و بهم دستمال کاغذی دادن تا خون های صورتم رو پاک کنم این وسط من داغون شده بودم بعد فاطمه گریه میکرد که حلال کن اگه میمردی چی رفتم و صورتم رو آب زدم خداروشکر چیزی نبود فقط ابروم چون خورده بود لبه پله شکسته بود که اون هم به نفع ترم بود برای مأموریت چون قیافم رو شر کرده بود
....
وقتی صدای جیغ فاطمه خانم رو شنیدم ترسیدم و به سرعت سمت صدا دویدم که دیدم زهرا از پله ها افتاده پایین خیلی ترسیده بودم که نکنه ضربه مغزی شده باشه 😥 از زور ترس دستام میلرزید یکی نبود به هم بگه یکی دیگه از پله افتاده پایین یکی دیگه اون یکی رو هول داده من ترسیدم خداایشش از تعجب داشتم شاخ در میو وردم بینیش خون اومده بود ابروش خون میو مد ولی هیچ چیزی نگفت حتی سر فاطمه خانم داد هم نکشید فقط بهش گفت لطفاً از این شوخی ها دیگه نکن بعد هم لبخند کوتاهی بهش زد
سر میزم نشسته بودم که سعید اومد پیشم
سعید :داوود داداش به خدا اگه میدونستم انقدر باهام بد میشی غلط میکردم حرفی بزنم میدونم تو نگران خواهرت هستی و دوست داری با کسی ازدواج کنه که هر لحظه نگران اومدن خبر شهادت شوهرش نباشه حق هم داری درک می کنمت
از خودم بدم اومد که همچین رفتاری کردم با سعید برای همین بغلش کردم و گفتم داداش من این روز ها حال خوشی ندارم تو به دل نگیر در باره ازدواجت هم با خواهرم باید نظر خودش رو بپرسم
سعید بوسه ای روی صورتم زد و رفت سمت میزش سرش رو به سمت آسمان بلند کرد و خدایا شکرت
سرگرم کار هایم بودم که رسول زد به کتفم و گفت بالاخره یافتم
باتعجب پرسیدم :چیو ؟
با خودم گفتم در باره پروندس دیگه ولی اون قیافه مغرورانه ای گرفت و گفت :.....