eitaa logo
گــــاندۅ😎
327 دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
2.4هزار ویدیو
41 فایل
گاندو‌صداےماست🗣 ما همان نسل جوانیم ڪہ ثابت کردیم در ره‍ عشـق جگـر دار تر از صد مردیـم...🙃🙌🏻 🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨ ادمین : @r_ganji_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
گــــاندۅ😎
🍃🍃🍃🍃 پرواز 🍃🍃🍃🍃 #پارت_بیست_و_چهارم #گاندو محمد هم تحدیدش کرد که اگه به کسی این موضوع رو بگه از مر
🍃🍃🍃🍃🍃 پرواز 🍃🍃🍃🍃🍃 محمد داشت حرف میزد ولی من حواسم نبود و تمام حواسم پیش داود بود اون روز که کارم داشت ولی احمد پرید وسط اون موقع که توی هوا پیما تمام نگاهش به من بود و اون روز که امیر داشت بهم تیکه مینداخد پرید وسط و بحث رو عوض کرد و همه همه این حرف ها که محمد جوری که بقیه بچه ها نفهمن که میخواد منو از افکارم بیرون کنه زد رو میز و گفت خب بچه ها برای امروز کافیه بفرمایید خواستم از جام بلند شم که بهم گفت :خانم مرادی لطفاً بمونید کارتون دارم سرم درد میکرد و گیرم روی لنز ها بود محمد بهم گفت :برو حاضر شو میریم خونه ما زهرا:نه میرم خونه خودمون مامان بابام منتظرن محمد:مادر و پدرت رفتن دیروز مشهد با خودت تماس گرفته بودن که تلفنت خاموش بود برای همین به من زنگ‌ زدن لبخندی زدم و گفتم مزاحم نیستم محمد:اتفاقا عزیز دلش واست خیلی تنگ شده برو حاضر شو با لبخندی از جام بلند شدم و به سمت نماز خونه رفتم همیشه وضو می‌گرفتم چون وضو داشتن بهم آرا مش میداد به سمت کمدم رفتم و روسریی لیمویی که روز بوتو جقه های سبزی داشت برداشتم و سرم کردم و کتاب هایی که محمد بهم داده بود رو توی نایلونی گذاشتم و رفتم پایین شبنم اومد سمتم و گفت :داری میری مهمونی چه تیپی هم زدی ؟😂 لبخندی زدم و گفتم این وضعیتی که ما داریم خونه خودمون رفتن هم مهمونی حساب میشه هردو باهم زدیم زیر خنده محمد جوری که بقیه نفهمن بهم گفت که برم پایین سمت پارکینگ خودش هم داشت میو مد که داود جلوش رو گرفت داود:چی شد آقا گفتید بهش محمد:خونه منم نزارم با آبجیم ازدواج کنی ؟ داود:آبجیتون 😳😳😳 محمد:بله آبجیم ، چطور تو مخالفت میکنی با سعید من هم با تو مخالفت میکنم 😂 داود :آقا من که گفتم حرفی ندارم محمد:آره به زبون گفتی ولی در رفتار جور دیگه ای داود زیر لب گفت :آخه چطوری اون مرادی یه این حسینی این سبزس اون سفیده ... محمد شنید حرف داود رو :اولا که خواهر و برادر خونی نیستیم خواهر برادر شیری ایم دو ما هم تو چیکار یه این کارا داری داود :😢 ببخشید آقا محمد:یا علی داود:علی یارتون محمد اومد سمت ماشین سوار شدیم سرم رو به شیشه چسبونده بودم محمد:زهرا زهرا:جانم داداش محمد: نظرت چیه ؟ میدونستم منظورش چیه ولی به روی خودم نیاوردم و گفتم :در باره ی پوز خندی زد و گفت:داود زهرا:نمیدونم محمد:میگم ما بچه ی خوبیه نمازش سر وقته بچه سر به زیری هم هست من تا حالا ندیدم با دختری صمیمی صحبت کنه زهرا:من شناختی از شون ندارم محمد:واا دو ساله همکارت هستا زهرا:خب فقط در باره ی همکار میشناسمش زد زیر خنده و گفت:لابد میخوای ادامه تحصیل بدی اخمی بهش کردم و پشت چشمی نازک کردم و سرو رو روی شیشه تکیه دادم نمیدونم چی شد که خوابم برد محمد:زهرا جان بیدار شو رسیدیم زهرا:عوا رو سریم خوبه محمد: آره خوبه محمد در رو باز کرد دلم برای عزیز خیلی تنگ شده بود فکر کنم ی چند ماهی بود ندیده بودمش خواستیم قافل گیر کنیمشون البته خیر سرمون میترا داشت حیاط رو جارو میکرد و عزیز داشت رخت ولو میکرد محمد رو که دید گفت چ عجب یاد ما کردی میترا سلام کرد و آب رو گرفت رو محمد محمد هم جا خالی داد و من شدم موش آب کشیده 😂 شانس اوردم لباسای من و میترا بهم میخورد عزیز هم منو بغل کرد و قوربون صدقم می‌رفت من از عزیز چادر و جانماز گرفتم و رفتم نمازم رو خودم ی جوری بودم یاد اولین روزی افتادم که داداش داشت از نیرو های جدید امتحان می‌گرفت که از اون امتحان فقط پنج نفر از اون امتحان ها سر بلند بیرون اومدن که یکیش من بودم چ روزایی بود رو به آسمون کردم و گفتم خدایا همون همیشگی بلند شدم و رفتم داخل کمک عزیز سفره رو ولو کردیم بعد از خوردن شام و شستن ظرف ها به کمک میترا رفتم سر کتاب ها و شروع کردم به خوندنشون