🍃🍃🍃🍃🍃 پرواز 🍃🍃🍃🍃🍃
#پارت_نوزدهم
#گاندو
رسول داشت به سمت آسانسور میرفت که وحید اومد سمتش
وحید:ع رسول داری میری ؟
رسول:نه دارم میام پنج دقیقه دیگه میرسم پیشت
وحید:شیطون بلا بیا اول این لیست پرواز هارو بده به من بعدا برو
رسول با حالت تعجبی پرسید: وا بسم الله کدوم برگه ؟
وحید :خانم مرادی ی لیست نوشته بود داده بود داود که تکمیل کنه بده امیریان امیریان هم پرینت بگیره بده به محمد رفتم پیش آقا محمد که لیست رو بگیرم که گفت امیریان بهش لیست نداده رفتم پیش امیریان که اونم اصلا خبر نداشت خلاصه کل سایت رو دنبال داود گشتم که دیدم تو نماز خونه خوابه بیدارش کردم یک کلمه گفت رسول خلاصه که اومدم خدمت شما
رسول: وااا به من کسی چیزی نداده تو برو به کارت برس که من برم سر داود
از پله ها بالا رفتم نماز خونه خانما و آقایون توی یک طبقه بود سوت راست نماز خونه خانوم ها بود و سمت چپ نماز خونه آقایان البته نماز خونه اسمش بود ولی توش هم آشپز خونمون بود هم خوابگاه ی گوشش هم وزنه و فوتبال دستی و دیلم بود این امکانات هم در نماز خونه آقایان بود هم در نماز خونه بانوان
خلاصه که رفتم سمت چپ که ببینم داود چی گفته بوده نماز خونه خالی بود ع نه داود اونجا رو صندلی پشت میز نشسته بود ی لیوان هم دستش بود و این مجسمه خشکش زده بود و در افوق محو بود رفتم پیشش گفته چاییت یخ کرد پسر خیلی تو خودش بود ولی با شنیدن صدای من از افکارش پرت شد بیرون
داود:هان چیه بله
رسول: کجا سیل میکنی پسر حواست کجاس خیلی تو خودتی
داود:رسول حال و حوصله ندارمااا کارت رو بگو ع شال و کلاه کردی داری میری
رسول:داشتم میرفتم اما وحید اومد سراغم گفت تو گفتی لیست پرواز های لیام دسته من اومدم ببینم قضیه چیه ؟
داود:وی هان نه بابا من نگفتم من داشتم خواب تورو میدی دم که مثل همیشه داشتی مبالغه میکردی و اسرار منو جار میزدی
رسول درحالی که عینکش رو در اورد و چشمش رو با دستش فشار داد گفت:از همین الان معلومه خوابت چرت بوده چون من هیچ وقت اسرار کسی رو جار نزدم
داود:عی عی عی عجب آدمیی تو ها کی بود رفته بود به همه گفته بود که من گفتم آقا اصلا...... داشتم ادامه میدادم که محمد رو دیدم که از در اومد داخل
محمد:عوا تو که نرفتی هنوز خونه که
رسول:بله آقا دیگه داشتم میرفتم ، داود تو هم برگه هارو برسون دست وحید
داود :باشه برو خداحافظ
رسول از محمد و داود خدا حافظی کرد و رفت .
محمد با یک لیوان چایی سمت داود اومد و رو به روی داود نشست
محمد:آقا داود درسته سعید از خواهر شما خوشش اومده ولی دلیل نمیشه شما باهاش سر سنگین باشی قبل از این موضوع شما مثل داداش بودید الان هم باید باشید ده ثانی سعید از تو بزرگ تره احترامش واجبه
داود :بله آقا میدونم ولی ........