🍃🍃🍃🍃🍃 پرواز 🍃🍃🍃🍃🍃
#پارت_هودهم
#گاندو
Zm:
داود از اتاق محمد بیرون اومد که سعید رو دید که پیش فرشید بود میز فرشید هم دقیقاااااا بغل میز داود هست خواست راهش رو عوض کنه به ی سمت دیگه که فرشید و سعید اومدن سمتش داود هم ی لبخند مصنوعی زد فرشید تا خواست با داود حرف بزنه تلفنش زنگ خورد و مجبور شد بره
سعید: به به آقا داود سفر خوب بود خوش گذشت؟ بچه ها خوب بودن ؟
داود دلش میخواست یک مشت حواله صورت سعید کنه که با خودش گفت بی خیخی برای همین جوابش رو داد البته خیلی سر سنگین: سلام مگه رفته بودم تفریح که خوش بگذره از بچه ها هم فقط امیر رو دیدم بقیه نبودن که اونم خوب بود
سعد متوجه شد که محمد موضوع دینا رو بهش گفته برای همین گفت:داود جان من برم کار دارم بعدا که خستگید در اومد باهم حرف میزنیم
و رفت
داود زیر لب گفت میخوام صد سال سیاه باهم حرف نزنیم
رفت سمت میزش سرش رو روی میزش گذاشته بود و داشت فکر میکرد که اگه من جای سعید بودم چی میشد که خوب بود برادر زهرا خانم هم با من اینجوری رفتار کنه یا اصلا زهرا خانم برادی داره سرم داشت منفجر میشد که زهرا خانم اومد بالا سرم یک کاغذ هم دستش بود با صداش به خودم اومدم
زهرا : ببخشید آقا داود
داود:بله بفرمایید (چون ی دفعه از افکارم پرت شدم گیج شده بودم ی جوری گفتم بله بفرمایید که انگار دارم با تلفن حرف میزنم )
خندش گرفته بود اما طبق شناختی که از جانب یک همکار نسبت بهش داشتم این رو میدونستم که آدم سختی هست که میتونه احساساتش رو کنترول کنه خیله با متانت گفت این لیست شهر ها و کشور هایی هست که لیام تالا اونجا رفته کنار هر محل وسیله ای که باهاش سفر کرده و تاریخ و زمان دقیقش هم نوشته شده لطفاً چک کنید اگر مشکلی نداشت بدید به آقای امیریان که پرینت کنند و بدید به آقا محمد
داود در حینی که داشت برگه رو از دست زهرا میگرفت گفت:بله البته ممنون
زهرا در تمام طول صحبتش نگاهش به سمت پایین بود خیلی کم پیش میو مد که نگاهم کنه اونم زمانی نگاهم میکرد که میرفتم سر میزش و صداش میکردم که مثلا آمار فلان چیز رو از فلان قسمت بگیرید اون هم ی نگاه خیلی سریعی میکرد که اونم هیچ وقت به چشم های ی مرد نامحرم نگاه نمیکرد همیشه نمازش اول وقت بود مگر اینکه تو ماموریت باشه و نتونه پوستش رو ترک کنه البته من هم هیچ وقت تو چشماش نگاه نمیکردم بجز یک بار اونم اتفاقی که این دلم سوارم شد چ هر کاری کردم نشد که نشد مهرش رو از دلم بندازم
........
رسول سرش خیلی شلوغ بود خیلی خیلی خیلییی
داشت دوربین های مداربسته بیمارستان رو چک میکرد که ببینه لیام چطور این حد موز مار بازی در میاره که متوجه ایمیلی از ............
مارو در کانال گاندو به نشانی @RRR138دنبال کنید🧡💚🧡💚
https://harfeto.timefriend.net/16236011155635
نظرات و پیشنهادات و انتقادات خود رو در رابطه با رمان پرواز درناشناس بالا لا ما در اشتراک بگذارید