🖤🖤🖤🖤🖤 پرواز 🖤🖤🖤🖤🖤
#پارت_پنجاه_یکم
#گاندو
#لبیک_یا_حسین
🖤🕊️🖤
🕊️🖤🕊️
فروشنده حلقه ها را در جعبه هایشان گذاشت و به ما داد شون
دستم رو در دستان داوود حلقه کردم نمیدونم چرا احساس کردم تین لحظه دیگر تکرار نخواهد شد یا برای من یا برای داوود نگاهی به صورتش کردم لبخند عشقولانه ای در صورتش داشت خیابون خلوت خلوت بود از لبخندش قند تو دلم آب شد سرم رو به سینه اش چسباندم و تمام عطر خنک مردانه اش را استشمام کردم داود سرم رو از سینه اش بلند کرد و صورتم رو با دستاش قاب کرد قدم زنان به سمت ماشین رفتیم ماشین رو روشن کرد نا خود آگاه شعری به زبانم اومد :اگر دل میبری جانان روا باشد که دلداری ...
تا خواستم ادامه شعر رو بخونم تلفنم زنگ خورد شماره سایت بود
زهرا:الو بله ؟
محمد:با داوودی ؟
زهرا:آره چیزی شده ؟
محمد:سریع خودتون رو برسونید سایت ماموریت داریم
تلفن رو قطع کرد داوود نگران نگاهم کرد نگاهی نگران و تعجب بار
خیلی سریع گفتم:بدووو بریم سایت عملیات داریم
داوود پاش رو گاز فشار داد و خیلی سریع رفتم سایت ی دفعه احساس کردم افکارم پرت شد تو چند ساعت پیش چی شد یم دفعه من غسل شهادت کردم ؟
به خودم اومدم دیدم رسیدیم ضبط گوشیم رو روشن کردم و شروع به وصیت کردن کردم .
زهرا رفته بود نماز خونه تا روسریش رو عوض کنه و من پیش بچه ها تو اتاق آقا محمد
زهرا امروز عجیب شده بود از هروز چهره اش زیبا تر شده بود فکر کنم حسابی عاشقم شده بود
با اومدن زهرا به اتاق جلسه محمد خیلی سریع شروع کرد :خب بچه ها اصلا وقت نداریم امروز دستور از بالا دریافت کردیم که باید وارد فاز عملیاتی بشید
زهرا:نمیشه که
محمد:چرا؟
رسول:همین الان بچه ها از فرودگاه گفتن لیام داره از کشور خارج میشه
زهرا:مشکل همینجاست دیگه رئیس جمهور چین و روسیه هم امروز دارن میان تهران آقا رسول ساعت پرواز لیام رو میدونید؟
رسول:آمم یک لحظه آهان بله ساعت پانزده و چهل دقیقه
فرشید: دقیقا وقتی که ما داریم رئیس جمهور چین و روسیه رو اسکورت میکنیم