🍃🍃🍃🍃🍃 پرواز 🍃🍃🍃🍃🍃
#پارت_چهارم
#گاندو
عزیز عطیه رو برد خونه محمد از خوشحالی رو پاش بند نبود زنگ زد خواهر شینا رو دعوت کرد که شب برن خونشون و ب همشون شام داد انقدر خوشحال بود که حتی یادش رفته بود خستگیش رو
............
رسول کلید انداخت تو در و خیلی آروم وارد خونشون شد خواست بره تو اتاقش که دید زهره نشسته رو سجادش و داره گریه میکنه
زهره :خدایا برای همه چیز شکرت اما ازت خواهش میکنم به حضرت فاطمه زهرا قسمت میدم که رسولم رو از نگیر ازت خواهش میکنم 😭😭😭😭
تو حال خودش بود که رسول صداش رو صاف مرد
زهره ی دفه برگشت وقتی دید رسوله خیلی خجالت کشید اولش رسول گفت
رسول:😂هیچ وقت گریت رو ندیده بودم
زهره :مگه تو اصلا خونه میای که بخوای گریم هم ببینی
رسول با کمی شیطنت :هی آروم برو ماهم برسیم خانمی اولنم من مجبورت نکردم زنم شی 😎 دومن خودت قبول کردی سومن کیو دیدی با شکم گشنه دعوا کنه 😉
زهره:😂اتفاقا امشب ی حسی بهم میگفت که شام بپزم صبر کن برم داغ کنم غذارو
رسول :😃واای آخ جون داشتم دست پختت رو یادم میرفت حالا چی پختی قورمه سبزی؟
زهره:نخییر ! اوملت 😂
رسول :ی جوری گفتی آشپزی کردم گفتم چی پختی
زهره : حالا قهر نکن شوخی کردم قیمه درست کردم
.............
زهرا (خانم مرادی)خیلی سخت سر گرم کارش بود جوری که متوجه داود نشد
داود اومد و دم میز زهرا ایستاد
داود : ببخشید یک لحظه وقت دارید ی کاری باهاتون داشتم
خانم مرادی:ع بله بفرمایید ببخشید من اصلاً متوجه شما نشدم
داود :اگه مایل باشید بریم تو محوطه آخه چیزه راستش
خانم مرادی:باشه موافقم
داود و زهرا رفتن داخل محوطه سایت
داود: ببخشید خانم مرادی ی عرضی داشتم
خانم مرادی: بفرمایید
داود :راستش راستشو بخوابد چیزه ......
پ.ن:یعنی داود با زهرا چیکار داره ؟🤨
@RRR138
🍁🍁🍁🍁 شاید 🍁🍁🍁🍁
#پارت_چهارم
#گاندو
سوار ماشین شدم مسیر مدرسه تا آتلیه برام تکراری بود دلم میخواست به جای آقا ابراهیم بابام پشت فرمون بود اما خب نبود
به آتلیه ی مامان رسیدیم از آقا ابراهیم خداحافظی کردم و وارد سالن شدم خانم روزبه (مدیر برنامه های شرکت) با سرعت دو سمتم اومد
خانم روزبه:وااایی پانیز جان چرا دیر کردی انقدر زود باش زود باش بیا
از اینکه ی جوری باهام حرف میزد که انگار طلب کاره بدم میومد پشت چشمی براش نازک کردم و رفتم نشستم جلوی آینه و بهار (گیریم مور) اومد سمتم و شروع کرد به مالیدن کرم و ..
بعد از گریم نوبت لباس شد شلواری با پاچه ای کا تا بالای مچ پام بود با رنگ آجری و پیراهنی سفید آستین گره ای که پایینش با کش چین خورده بود و از بغل گره میخورد آماده شدم و رفتم تو دکور و ژست گرفتم و لباس بعد و دوباره از نو
به سمت روزبه رفتم و با صدای عصبی و غر دار گفتم : خانم روزبه من حتی ناهار هم نخوردم میشه لطف کنید ده دقیقه تایم استراحت بدید
وقتی دید عصبی ام لبخندی زد و گفت:عزیزم خب زود تر میگفتی ``توی دلم گفتم الان زودتر میگفتم قبول میکردی خالی بند`
روزبه : ده دقیقه تایم استراحت
هوفی کشیدم و رفتم تو اتاق استراحت آبم رو از کوله پشتیم در اوردم سرم تو گوشیم بود و داشتم آب میخوردم که دیدم چند تا عکس جلوم گذاشته شد نگاهم رو از صفحه اینستا گرامم گرفتم و نگاهی گذرا به عکس ها انداختم گوشیم رو گذاشتم کنار و توجهم رو دادم به مامانم
مامان: باید یکم لاغر کنی همینجوری هیکلت خوبه اما تو عکس دوسایز بزرگ تر نشون میده
پانیز:باشه چشم
هنوز دوتا لباسه دیگه مونده بود تا عکس ها تموم شه ساعت تقریباً شیش بود لباش آخری که پوشیدم شلوار اسپرت مشکی زاپ دار بود با کت ستش جنس شون لی بو
حرف های مامانم اعصابم رو خورد کرده بود با همون لباس ها زدم بیرون