eitaa logo
گــــاندۅ😎
327 دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
2.4هزار ویدیو
41 فایل
گاندو‌صداےماست🗣 ما همان نسل جوانیم ڪہ ثابت کردیم در ره‍ عشـق جگـر دار تر از صد مردیـم...🙃🙌🏻 🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨ ادمین : @r_ganji_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
🖤🖤🖤🖤🖤 پرواز 🖤🖤🖤🖤🖤 🖤🕊️ 🖤🕊️ همه از صندلی هامون بلند شدیم و پراکنده شدیم .............. داوود رو تو نماز خونه گیر انداختم ،میدونستم دلش پیش زهرا خانم گیره و از طرفی هم میدونستم محمد برادر شیری زهرا خانم هست داوود داشت آب رو از پارچ به داخل لیوان می‌ریخت رسول: خب آقا داوود میبینم که دروغ گو هم شدی داداش داداش کردنت هم که شعار بود داوود:واا چی داری میگی داود داشت آب میخورد که گفتم :دیدم زهرا خانم لباس مهمونی تنش بود و رفت تو نماز خونه بانوان از طرفی هم دیدم تو و آقا محمد باهم اومدید و از طرف دیگه هم نامزد سعید که میشه خواهر شما به سعید همه چیز رو لو داده بود۰(البته این موضوع لو دادن نرو خالی بستم ) آب پرید تو گلوی داوود به شکلی که داشت خفه میشد محکم زدم پشتش تا نفسش بالا بیاد نگاهی به من انداخت و گفت:به کسی نگی هااا تورو خدااا گفته اگه کسی توی اداره بفهمه هم معذب می‌شم همم نمی‌خواد تا عقد نکردیم کسی از چیزی خبردار شه ده ثانی نه به باره و نه به دار ما تازه داشتیم حرف می‌زدیم که محمد گفت آقای عبدی دستور جلسه فوری داده دیدم رسول پقی زد زیر خنده هاج و واج نگاهش کردم گفتم کجاش خنده داشت ؟ رسول :اولا من از کجا باید زهرا خانم رو می‌دیدم که لباس مهمونی پوشیده وقتی چادر سرش هست و از اینجا به نماز خونه اونا دید نداره دومن دینا خانم وقتی هنوز نمیدونه جواب چیه چیو باید به سعید بگه سومن واقعا آقا محمد ...... نتونست ادامه حرفش رو بزنه از زور خنده نگاهی پر از فحش نثارش کردم و آبی که توی پارچ بود رو ریختم روش و شد موش آب کشیده رسول:مسخره چرا آب میریزی الان میرم همه جا جار میزنم نتونستم جلوش رو بگیرم فوری به زهرا زنگ زدم و موضوع رو گفتم که دیدم حلوی درب نماز خونه ظاهر شد سلام جدیی به رسول کرد و گفت : ببخشید آقا داود اطلاعات شخصی شمارو که خیچ ربطی به محل کار نداره رو مثلاً مهمونی رفتن یا پیکنیک رفتن ویا.... تون رو میاد جار بزنه که شما به گفته خودتون میخواید این کار رو بکنید ؟ رسول کاملا قانع شد و عذرخواهیی کرد و رفت داخل نماز خونه زهرا هم رفت دنبال کار خودش منم رفتم پیش رسول نگاهی به من انداخت و گفت:به نظر من همین الان برو بگو منصرف شدی و گرنه ی جوری قانع میکنت که شاخ در بیاری من در جایگاه همکار لال شدم خنده ای کردم و رفتم دم قفسه قرآن ها قرآنی رو برداشتم و شروع به خواندن سوره مبارکه نور کردم پلک هایم سنگین شده بود برای همین قرآن رو بوسیدم و در قفسه قرار دادم بالشتی برداشتم و دراز کشیدم چیزی نگذشت که خوابم برد با صدای اذان از خواب بلند شدم رفتم وضو گرفتم و نماز خاندم و خیلی سریع رفتم پایین دم میز رسول که همه اونجا بودن محمد:سلام بچه ها خب گروه بندی هارو میخونم زهرا مرادی و نیلوفر شادمهر به همراه حسین آقا و داود میرید روی نقطه آبی دقیقا جلوی مزون خانم مرادی و شادمهر باید مراقب خونه باشن کی میاد کی نیره داود هم وظیفه تعقیب رو داره حسین آقا هم رانندس و یکی یکی نام و وظیفه بقیه بچه هارو هم خوند آقا رسول پشت سیستمش نشسته بود که ی دفعه داد زد :آقا آقا لیام داره میره ترکیه محمد:چی کجا ؟ رسول:ترکیه محمد نگاهی به ساعتش انداخت و سریع تلفنش رو برداشت و شما ه آقای شاملو در فرودگاه امام خمینی رو گرفت و بهش گفت که سری یک بلیت برای احمد گرفت و احمد رو فرستاد بره ترکیه من و نیلوفر و داوود و حسین آقا هم که وظیفه مون این بود که خونه لیام رو پوشش بدیم حدود ده روز دم خونه لیام کمین کرده بودیم تو اون مدت فقط یک بار یک خانم میانسال با لباس های ساده رفت تو خونه که من برای اینکه سرو گوشی آب بدم جلوی راهش سبز شدم زهرا: ببخشید خانم اینجا منزل آقای مسعودی هست خانم میان سال لبخندی زد و گفت :خیر اینجا خونه آقای توسلی نیست خونه آقای ابراهیمیه (میدونستم اسمش رو گذاشته افشین ابراهیمی ) زهرا:آهان شما نمی‌دونید ابن آقای مسعودی خونش کجاست؟ خانم میانسال:نه والا من اینجا مصدختم هستم و کسی رو نمی‌شناسم زهرا: آهان ممنونم با ایجازه اون شب جامون رو با ی گروه دیگه عوض کردیم و رفتیم اداره اون شب به اسرار خانواده هامون به مودت یک ساعت مرخصی ساعتی گرفتیم و صیغه محرمیت خوندیم و من و داوود محرم شدیم