🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🖤🖤🖤🖤🖤
🖤🖤🖤🖤
🖤🖤🖤
🖤🖤
🖤
چـــشم تـــ🖤ــاریکی
#پارت_13
..... یه فرمانده دیگه اییم دارین.
^اقای عبدی من فرمانده تیم ضد تروریستم فرماندشون نیستم که فرماندشون محمده که اونم اینجاه...
+خیلی خوب
وقتی این رو گفتم هم بچه ها جا خوردن جز فرشید، فرشید قبلا تو تیم ضد تروریستی بود و میدونست واسه همین خوشحال هم بود
و ادامه ماجرا.......
همه رفتن فقط محمد بود
+محمد؟
_جانم آقا
+بازجویی از شریف
تعجب کرد
_امروز اقا
+بله
_ چشم...
#محمد
طبق گفته آقای عبدی رفتم سمت بخش بازجویی درد داشتم ولی کم بود اما ممکن بود تمرکزم رو بهم بزنه
رفتم داخل
_فک نمیکردم زنده باشی
+.......
_اونجوری که ماشین شما خمپاره خورد گفتم بای بای .
هیچی نمیگفتم آروم نشستم
+چیش به تو میرسه؟؟
_نمیدونم
+ادامه دادن این بحث فایده ای نداره
_واسه من آره اما واسه لوتی نه
+شارلوت؟؟؟؟ اشتباه نکن
و فایل ضبط شده بازجویی رو نشونش دادم
تموم که شد هنگ کرده
با یه لبخند ملیح رفتم استقبال لال بودنش
+فک کردی با ترور کردن من میتونی پرونده رو متوقف کنی
+ هااا؟
+میدونی اگه mi6بفهمه دو تا از بهترین افسراش تو چنگ مان چیکار میکنه ولی عملا تو برایmi6مردی
_از لوتی هیچی گیرت نمیاد
+واقعا
وفیلم ملاقاتش با سفیر سابق روسیه نشون دادم
کامل بهم ریخت
+نیم ساعت بهت وقت میدم که هر چی اطلاعات مونده داری رو بنویسی ها راستی لوتی رو فراموش نکن
خواستم بلند شم که پام تیر کشید بد تر از قبل چهرم رفت تو هم اما نفهمید سرش پایین بود آروم و لنگان رفتم سمت در
_پات چطوره بد جوری زخمی شدی معلومه مگه نه؟
+تو که خودت لالایی بلدی چرا خوابت نمیبره
هیچی نگفت
اشاره کردم دروباز کردم رفتم. سمت. اتاقم امیرم بود تعجب کردم چرا تو اتاق کنترل نبود
+عه اینجایی؟؟
_میخواستی کجا باشم؟
گفتم شاید اتاق خودت باشی یا بخش کنترل
میخاست یه چیزی بگه ک یهو رسول اومد تو اتاق
+رسول در هستا
¢ببخشید آقا
_چی شده رسول جان سراسیمه ای؟
¢شارلوت فرار کرد
+یعنی چی که فرار کرد مگه حواستون نبود آقا من چند دقیقه رفتم صورتم رو بشورم سامان رو گذاشتم جام دیدم گفت شارلوت فرار کرده
با اسم سامان تعجب کردم باورم نشد آخه اون دیگه مطمئن شدم سامان یه جاسوسه.
گــــاندۅ😎
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️ ⚡️ #رمان_امنیتی_گمنام3
⚡⚡⚡⚡⚡⚡⚡
⚡⚡⚡⚡⚡⚡
⚡⚡⚡⚡⚡
⚡⚡⚡⚡
⚡⚡⚡
⚡⚡
⚡
#رمان_امنیتی_گمنام3
#پارت_13
میلاد:
باورم نمیشد..
من چه کردم...به قصد کمک حالش را خراب تر کردم
شاید هم به خاطر اینکه لو نروم سنگ را کوبیدم به سرش
سنگی را که در دستم بود پرت کردم گوشه ای و کنارش نشستم..
دستم را زیر سرش گرفتم
_محمددد غلط کردمممم بلند شو..چشماتو نبندد..
به سختی بلندش کردم و گذاشتمش داخل ماشین خودش..
تلفنم زنگ خورد.
الان چه وقتش بود
_بگو ویکتوریا
_کدوم گوری هستییییی...ده دقیقه ای بیاااا کارت دارم...
_الان نمیتونم...درگیرم
_همین که گفتم میلادددد...
_خیله خببب...داد نزن
صدای بوق پی در پی نشان از قطع شدن تماس داشت...
نگاهی به چشم هایش کردم
تنها راه این بود که....
رسول:
تنها بیست دقیقه تا عمل
نه اقا محمد امده بود،نه سعید،نه....
با صدای پرستار سرم را برگرداندم
_اقای خادم برا عمل اماده اید؟
_بله
_من وظیفه دارم قبل عمل یه مواردی رو براتون کامل توضیح بدم
از راه تنفس از هوش میرید
حدود سه ساعتی عمل دارید
بعد عمل تا چند ساعت بیهوشید
زمانی که به هوش بیاید ماسک اکسیژن و دستگاه ضربان قلب بهتون وصله
تقریبا کل سرتونو میبندن
بعدی هم اینکه بهتره با دهن تنفس کنید
تا سه ماه نمیتونید کار سنگین انجام بدید
رانندگی هم تا دو هفته براتون ممنوع میشه
بهترین های بیمارستان عملتون میکنن
شما به داروی خاصی حساسیت دارید؟
_نه
_مصرف مواد مخدر یا مشروب...
با حالت مطمئن جواب دادم
_خیر
_بسیار عالی...همراهاتون کیا هستن؟
همراهانم چه کسانی بودند؟
رفیق؟
همسر؟
پدر؟
مادر؟
_همراه ندارم..
_تا زمان عمل پشت سرهم نفس عمیق بکشید...
فاتح:
_خانم ملکی...
_بله؟
_طبقه دوم اتاق وسط برای شماست
منم پایینم
_باشه ممنون
بعد از رفتن خانم ملکی، چرخی در ویلا زدم..
گشنه بودم..
رفتم سمت اشپزخانه
همه چیز از تمیزی برق میزد...
یخچال را باز کردم..
از دیدن داخل ان خشکم زد..
پر بود از خالی...(😑)
_اوفففففف....
رفتم سمت کاناپه ...
خط سفید را راه اندازی که کردم شماره سعید را گرفتم
تنها کسی که فعلا در سایت بود...
_بله؟
_سعید این چه وضعشه خدایی؟؟
خب حداقل یه نون خشک میذاشتید تو این خونه...
مردم از گشنگی..
_علیک سلام اقا مسیح شکمو...برادر من این دیگه وظیفه ما نبود
یه کارت بانکی زیر کاناپه بود اگه دقت میکردی
خرید مایحتاج این مدت با خودتونه
تو و خانم ملکی مواقع خرید و خوش گذرونی باهم از خونه خارج میشید
ادرستون الان تو دست فلوراس..
مراقب باشید
_فعلا فاتحما...مسیح نیستم برادر بسیجی
_عادت کن به اسمت...
_چشممممم....راستی...اسلحه هامون کجاس؟
_اونم دست گروه پشتیبانی طبقه بالاست
لازم شد بهم بگو هماهنگ کنم
_یه سوال دیگه
_باز چیه؟
_تو چطور میتونی اینقدر جدی باشی؟؟؟
_جناب مسیح خان...نمک نریز...برو استراحت کن..
بعد گریمت می کنن
لباساتو با هم جور کن
امروز خیلی مهمه
متوجه شدی؟
سر خم کردم
_کاملااااا
میلاد رها:
برای اینکه پنهان شوم به دیوار تکیه دادم...
امبولانس امده بود...
محمد را بردند، شاید اگر میگفتم نگرانم به خودم دروغ گفته بودم...
در دلم نفرتی داشتم...
نفرتی به عمق رفاقت
نفرتی به عمق عشق
بهتر از محمد در عمرم ندیده بودم
ولی این سرنوشت بود که مارا مقابل هم قرار داد
لینک ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16444724852534