🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🖤🖤🖤🖤🖤
🖤🖤🖤🖤
🖤🖤🖤
🖤🖤
🖤
رمان چــشم تــ🖤ــاریکیـ
#پارت_18
چن دقیقه بعد همه چی تموم شده بود....
..
کابین بوی خون گرفته بود بدنی که بدون .... بود
_خوب به عنوان کادو بگیریش ...
سرش رو غلت داد طرفم محمد خواست به طرفش حمله ور بشه که .... داد زدم.
+بشین محمد!!!!
منتظر جوابش نموندم رفتم سراغ دختره سرش تو دستام بود به چشمای مظلومش که باز بود نگاه کردم.... حس کردم داره میاد سمتم به سمتش نگاه نکردم و به صورتش شلیک کردم.....
افتاد رو زمین ...... حقش بود هم زجر بکشه هم بمیره اما چه فایده ...... که یهو دیدم محمد با همون چاقویی که اومد سراغ این دختره. دوید سمتش رفت سراغ خودش وتمام.........
رفتیم سراغ انتحاریش تایمر داشت فقط پنج دقیقه آروم. چاشنی هار رو کشیدم بیرون ریموت رو غیر فعال. کردم و سیم اتصال رو قطع کردم خنثی شد.....
#محمد
تموم شد ولی به چه قیمتی....
صدای های هق هق مادری که داشت واسه تن بی جون دخترش لالایی. میخوند رو میشنیدم.
به خاطر اتفاق هایی که افتاد مجبور شدیم سمت تهران برگردیم .
از هواپیما پیاده شدیم چشمم خورد به اون ماشینی که میخاست اون جنازه ها رو حمل کنه رفتم اونجا...
+سلام سرگرد لطفا جنازه این اقا رو با اون خانم نبرید دو تا ماشین جدا باشه،لطفا.
اولش منظورم رو متوجه نشد اما بعدش که فهمید با بی میلی موافقت کرد...
رفتیم سایت حال هیچکس خوب نبود لباسامون رو که عوض کردیم با امیر رفتیم نمازخانه همه یه گوشه کز کرده بودن.....
یه نقشه ایی اومد تو ذهنم که حال هممونو خوب کنه........ لبخند شیطانی زدم..
با صدایی بلند و خشمگین...
+مگه من با شما نیستم خجالت نمی کشید که خوابید بلند شید ببینم....(با داد)
همه جاخوردن.......
+ د پاشید دیگه.(با داد)
همه به خودشون اومدن و بلند شدن خستگی از چشمای همشون میبارید همیشه بعد اتمام یه پرونده بچه ها یه هفته دو هفته مرخصی بودند اما الان خبری از مرخصی نبود.
خندیدم.......
همه با تعجب نگاه کردند.
+چتونه تا حالا خنده ندیدین؟؟؟؟!
خیلی خوب امشب کار بسه استراحت و تفریح فقط یکتون رو تو سایت ببینم توبیخ میکنمااا رسوللللل!؟
&جانم آقا
+اون PS4رو بیار بازی کنیم.
_هنننن چشمم به جمالتون باز شد آقا محمد!؟
دوساعت پشت سر هم بازی میکردیم هوای هممون عوض شد که یهو در استراحتگاه باز شد آقای عبدی بود...
$خوب خوب میبینم که دو تا فرمانده عین بچه های سه ساله شدن همه زدن زیر خنده...
& آقای عبدی شما بیاید یه بار وقت دنیا رو بگیرید با ما بازی کنید.
+رسولل؟؟؟!
$بدم نیست اومدم!
بالاخره اون روز تلخ و شب شیرینش هم تموم شد.....
⚡⚡⚡⚡⚡⚡⚡⚡
⚡⚡⚡⚡⚡⚡⚡
⚡⚡⚡⚡⚡⚡
⚡⚡⚡⚡⚡
⚡⚡⚡⚡
⚡⚡⚡
⚡⚡
⚡
#رمان_امنیتی_گمنام3
#پارت_18
فاتح:
نسبتا بلند گفتم
_ ببخشید اسمتون چی بود؟
نگاهی به دور و برش کرد
_بابا اینجا پر دوربینههه..اروم تررررر، ریما صدام کن..
_اخخخ وای فک کنم گند زدم..
_گند رو که زدی:/
_ریما خانم؟
با چشم های گشاد به من خیره شد
_ببینم مسیح تو واقعاً تو گروه عملیات بودی...
همون خانم شکوری صدام کنی کمتر شک میکنن..
دستی به گردنم کشیدم
_تا بخوام عادت کنم عملیات لو رفته
_خوبه حالا محرمیم به هم، وگرنه چه میکردی..
_خداوکیلی سخته
_قصد نداری راهو باز کنی؟
_اخخ ببخشید
_باید بریم بالا
_در ضمن
بی زحمت تو این قرار جلو شکمتو بگیر
از اینکه به این زودی مرا شناخته بود به وجد آمدم
_سعی خودمو میکنم گند نزنم
......................
قبل از اینکه زنگ در را بزنم باز شد
نگاهم متوقف شد روی ویلای بزرگی که انتهای باغ بود
با ضربه ای که به شانه ام خورد به خود امدم
_ای بابا برو دیگه..
_باشه باشه
کنارم هم قدم برداشتیم تا رسیدیم به ورودی ساختمان
در از پشت باز شد و قامت مردی در چهرچوب در مشخص شد
دستش را به سمتم دراز کرد
_خوش آمدید
عرفان شکوهی هستم
دستم را به دستش قفل کردم
_مسیح دلارام هستم
خوشبختم
به خانم شکوهی اشاره ای کردم و ادامه دادم
_ایشون هم همسرم هستن
سرش را به نشانه احترام خم کرد
_بفرمایید داخل
تشکر کردم و پشت سرش سمت سالن اصلی حرکت کردیم
با دیدن کسی که زودتر از ما رسیده بود و داشت با زنی صحبت می کرد خودم را جمع و جور کردم
به او رسیدیم، مردی که حالا فهمیده بودم اسمش عرفان است گفت
_ایشون اقای سالار بیاتی هستن
قراره با هم کار کنید
اسمش برایم اشنا بود
با دقت بیشتری سر تا پایش را برانداز کردم
تازه متوجه شدم داوود است
عجب تغییر چهره ای..:)
محمد:
تنها بودم جلوی اتاق عمل منتظر خبری از حالش راهروی مقابل اتاق عمل را متر میکردم و هر از گاهی می ایستادم برای خواندن نوشته های تابلوی اعلانات
خسته از اینهمه انتظار و بی خوابی، به سعید زنگ زدم
این بار چندم بود
_بله آقا؟
_چه خبر
_اقا محمد همین نیم ساعت پیش با هم حرف زدیما
_سعیییددد
_شرمنده
بچه ها همه رسیدن ویلا، غیر فرشید
اونم حدود ده دقیقه دیگه میرسه
_صدا دارید؟
_از گوشی فاتح بله
_کسی که شک نکرده
_تا اونجا که من از شنود متوجه شدم، ویکتوریا اونجا نیست..
با صدای باز و بسته شدن در اتاق عمل رو برگرداندم
_سعید بعدا باهات تماس می گیرم
_هرجور صلاحه، خداحافظ
در اتاق عمل باز شد..
_اقای دکتر حالشون چطوره؟
_عملشون بد نبود اما افت فشار خون خیلی داشتند..ببخشید ایشون دارویی بهشون قبلا تزریق شده بود...
کمی فکر کردم...
_اره.. متاسفانه یه روان گردان بوده..
با حرفم کمی به فکر فرو رفت...
_چیزی شده...
_من از خودشون پرسیدم گفتن دارویی مصرف نمیکردن...
_ولی نظر شخصی من اینه که زیاد نمیتونه دووم بیاره..
از کنارم رد شد ..
پشت سرش تخت چرخدار بیرون امد...
سری که جز نیمه پایین صورتش چیزی مشخص نبود..
چشمانی که قرمز شده بود و ورم کرده بود
و دلشوره ای که داشت به واقعیت تبدیل میشد
این حال بی دلیل نبود...
انگار که بخواهد با چشمان بسته اش با من حرف بزند..
شاهد دور شدنش بودم ...
همان جا روی زمین نشستم و به دیوار تکیه دادم..
لینک ناشناس: https://harfeto.timefriend.net/16450706416388