eitaa logo
گــــاندۅ😎
326 دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
2.4هزار ویدیو
41 فایل
گاندو‌صداےماست🗣 ما همان نسل جوانیم ڪہ ثابت کردیم در ره‍ عشـق جگـر دار تر از صد مردیـم...🙃🙌🏻 🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨ ادمین : @r_ganji_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
🖤🖤🖤🖤🖤🖤 🖤🖤🖤🖤🖤 🖤🖤🖤🖤 🖤🖤🖤 🖤🖤 🖤 رمان چــشم تــ🖤ــاریکیـ چن دقیقه بعد همه چی تموم شده بود.... .. کابین بوی خون گرفته بود بدنی که بدون .... بود _خوب به عنوان کادو بگیریش ... سرش رو غلت داد طرفم محمد خواست به طرفش حمله ور بشه که .... داد زدم. +بشین محمد!!!! منتظر جوابش نموندم رفتم سراغ دختره سرش تو دستام بود به چشمای مظلومش که باز بود نگاه کردم.... حس کردم داره میاد سمتم به سمتش نگاه نکردم و به صورتش شلیک کردم..... افتاد رو زمین ...... حقش بود هم زجر بکشه هم بمیره اما چه فایده ...... که یهو دیدم محمد با همون چاقویی که اومد سراغ این دختره. دوید سمتش رفت سراغ خودش وتمام......... رفتیم سراغ انتحاریش تایمر داشت فقط پنج دقیقه آروم. چاشنی هار رو کشیدم بیرون ریموت رو غیر فعال. کردم و سیم اتصال رو قطع کردم خنثی شد..... تموم شد ولی به چه قیمتی.... صدای های هق هق مادری که داشت واسه تن بی جون دخترش لالایی. می‌خوند رو می‌شنیدم. به خاطر اتفاق هایی که افتاد مجبور شدیم سمت تهران برگردیم . از هواپیما پیاده شدیم چشمم خورد به اون ماشینی که میخاست اون جنازه ها رو حمل کنه رفتم اونجا... +سلام سرگرد لطفا جنازه این اقا رو با اون خانم نبرید دو تا ماشین جدا باشه،لطفا. اولش منظورم رو متوجه نشد اما بعدش که فهمید با بی میلی موافقت کرد... رفتیم سایت حال هیچکس خوب نبود لباسامون رو که عوض کردیم با امیر رفتیم نمازخانه همه یه گوشه کز کرده بودن..... یه نقشه ایی اومد تو ذهنم که حال هممونو خوب کنه........ لبخند شیطانی زدم.. با صدایی بلند و خشمگین... +مگه من با شما نیستم خجالت نمی کشید که خوابید بلند شید ببینم....(با داد) همه جاخوردن....... + د پاشید دیگه.(با داد) همه به خودشون اومدن و بلند شدن خستگی از چشمای همشون می‌بارید همیشه بعد اتمام یه پرونده بچه ها یه هفته دو هفته مرخصی بودند اما الان خبری از مرخصی نبود. خندیدم....... همه با تعجب نگاه کردند. +چتونه تا حالا خنده ندیدین؟؟؟؟! خیلی خوب امشب کار بسه استراحت و تفریح فقط یکتون رو تو سایت ببینم توبیخ میکنمااا رسوللللل!؟ &جانم آقا +اون PS4رو بیار بازی کنیم. _هنننن چشمم به جمالتون باز شد آقا محمد!؟ دوساعت پشت سر هم بازی میکردیم هوای هممون عوض شد که یهو در استراحتگاه باز شد آقای عبدی بود... $خوب خوب میبینم که دو تا فرمانده عین بچه های سه ساله شدن همه زدن زیر خنده... & آقای عبدی شما بیاید یه بار وقت دنیا رو بگیرید با ما بازی کنید. +رسولل؟؟؟! $بدم نیست اومدم! بالاخره اون روز تلخ و شب شیرینش هم تموم شد.....
⚡⚡⚡⚡⚡⚡⚡⚡ ⚡⚡⚡⚡⚡⚡⚡ ⚡⚡⚡⚡⚡⚡ ⚡⚡⚡⚡⚡ ⚡⚡⚡⚡ ⚡⚡⚡ ⚡⚡ ⚡ فاتح: نسبتا بلند گفتم _ ببخشید اسمتون چی بود؟ نگاهی به دور و برش کرد _بابا اینجا پر دوربینههه..اروم تررررر، ریما صدام کن.. _اخخخ وای فک کنم گند زدم.. _گند رو که زدی:/ _ریما خانم؟ با چشم های گشاد به من خیره شد _ببینم مسیح تو واقعاً تو گروه عملیات بودی... همون خانم شکوری صدام کنی کمتر شک میکنن.. دستی به گردنم کشیدم _تا بخوام عادت کنم عملیات لو رفته _خوبه حالا محرمیم به هم، وگرنه چه میکردی.. _خداوکیلی سخته _قصد نداری راهو باز کنی؟ _اخخ ببخشید _باید بریم بالا _در ضمن بی زحمت تو این قرار جلو شکمتو بگیر از اینکه به این زودی مرا شناخته بود به وجد آمدم _سعی خودمو میکنم گند نزنم ...................... قبل از اینکه زنگ در را بزنم باز شد نگاهم متوقف شد روی ویلای بزرگی که انتهای باغ بود با ضربه ای که به شانه ام خورد به خود امدم _ای بابا برو دیگه.. _باشه باشه کنارم هم قدم برداشتیم تا رسیدیم به ورودی ساختمان در از پشت باز شد و قامت مردی در چهرچوب در مشخص شد دستش را به سمتم دراز کرد _خوش آمدید عرفان شکوهی هستم دستم را به دستش قفل کردم _مسیح دلارام هستم خوشبختم به خانم شکوهی اشاره ای کردم و ادامه دادم _ایشون هم همسرم هستن سرش را به نشانه احترام خم کرد _بفرمایید داخل تشکر کردم و پشت سرش سمت سالن اصلی حرکت کردیم با دیدن کسی که زودتر از ما رسیده بود و داشت با زنی صحبت می کرد خودم را جمع و جور کردم به او رسیدیم، مردی که حالا فهمیده بودم اسمش عرفان است گفت _ایشون اقای سالار بیاتی هستن قراره با هم کار کنید اسمش برایم اشنا بود با دقت بیشتری سر تا پایش را برانداز کردم تازه متوجه شدم داوود است عجب تغییر چهره ای..:) محمد: تنها بودم جلوی اتاق عمل منتظر خبری از حالش راهروی مقابل اتاق عمل را متر میکردم و هر از گاهی می ایستادم برای خواندن نوشته های تابلوی اعلانات خسته از اینهمه انتظار و بی خوابی، به سعید زنگ زدم این بار چندم بود _بله آقا؟ _چه خبر _اقا محمد همین نیم ساعت پیش با هم حرف زدیما _سعیییددد _شرمنده بچه ها همه رسیدن ویلا، غیر فرشید اونم حدود ده دقیقه دیگه میرسه _صدا دارید؟ _از گوشی فاتح بله _کسی که شک نکرده _تا اونجا که من از شنود متوجه شدم، ویکتوریا اونجا نیست.. با صدای باز و بسته شدن در اتاق عمل رو برگرداندم _سعید بعدا باهات تماس می گیرم _هرجور صلاحه، خداحافظ در اتاق عمل باز شد.. _اقای دکتر حالشون چطوره؟ _عملشون بد نبود اما افت فشار خون خیلی داشتند..ببخشید ایشون دارویی بهشون قبلا تزریق شده بود... کمی فکر کردم... _اره.. متاسفانه یه روان گردان بوده.. با حرفم کمی به فکر فرو رفت‌‌... _چیزی شده... _من از خودشون پرسیدم گفتن دارویی مصرف نمی‌کردن... _ولی نظر شخصی من اینه که زیاد نمیتونه دووم بیاره.. از کنارم رد شد .. پشت سرش تخت چرخدار بیرون امد... سری که جز نیمه پایین صورتش چیزی مشخص نبود.. چشمانی که قرمز شده بود و ورم کرده بود و دلشوره ای که داشت به واقعیت تبدیل میشد این حال بی دلیل نبود... انگار که بخواهد با چشمان بسته اش با من حرف بزند.. شاهد دور شدنش بودم ... همان جا روی زمین نشستم و به دیوار تکیه دادم.. لینک ناشناس: https://harfeto.timefriend.net/16450706416388