eitaa logo
گــــاندۅ😎
343 دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
2.4هزار ویدیو
41 فایل
گاندو‌صداےماست🗣 ما همان نسل جوانیم ڪہ ثابت کردیم در ره‍ عشـق جگـر دار تر از صد مردیـم...🙃🙌🏻 🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨ ادمین : @r_ganji_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
ببخشید صبح نبودم رفته بودم شادمو درست کنم
قسمت چهارم سریال بچه های گروهان بلال🌹
30.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥سریال بچه های گروهان بلال پارت_اول
40.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥سریال بچه های گروهان بلال پارت_دوم
33.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥سریال بچه های گروهان بلال پارت_سه
34.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥سریال بچه های گروهان بلال پارت_چهار
پارت جدید تا دقایقی دیگر✋
گــــاندۅ😎
✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_گمنام #قسمت_20 _خوب اقا محمد نمی خوای بگی این یه ماه کجا بودی؟ _خوب مام
✨✨✨ ✨✨ ✨ ناگهان صدای پیامک های پی در پی که از طرف شماره ناشناس بود به صدا در امد.... پیام اول را باز کردم.... _از غیب شدنم نگران نباش فعلا عراقم.. انتظارش رو نداری که بگم کجا رفتم؟....بالاخره حریم خصوصیمه .. .اقا محمد... می دونم می خوای بیای عراق....ولی بدون... حتی فکرش هم نمی تونی بکنی که چه عملیات بزرگی رو می خوام عملی کنم.... راستی... حال اون شهید زنده چطوره؟... عجب عقلی داری محمد جون... امیدوارم هم رو ببینیم.. به زودی.... او از کجا می دانست داوود زنده است؟ هیچ کس به غیر از گروه من از این قضیه خبر نداشت... نکند..... نه چنین چیزی ممکن نیست... این بچه ها همه پاک و صادق اند. _بچه ها شما قضیه زنده بودن داوود رو به کسی گفتید؟ رسول: _نباید می گفتیم اقا؟ _رسووول...چی کار کردی باز... به کی گفتی؟ _به سیاوش اقا محمد....گیر داده بود که چرا اینقدر خوشحالی، منم گفتم قراره متوجه شن دیگه....بهش گفتم. _خیله خب... به کارت برس... دیگر ارام ارام داشتم مطمئن می شدم که سیاوش نیروی نفوذیه الکساندر است. باید یک تصمیم درست می گرفتم... _رسول؟ _بله اقا محمد؟ _دوربین هارو چک کن ببین روز های قبل مورد مشکوکی تو تلفن عمومی های این دور و بر دیده شده یا نه. _مثلا کی اقا؟ _سیاوش... می خوام مطمئن شم که نیروی نفوذی هست یا نه. _یعنی همون نیروی نفوذی که تو جلسه بهش اشاره کردین، سیاوشه؟ _بله... عجله کن نباید دیرشه.. _چشم... چند ساعت بعد صدای ایوووول رسول مرا از خواب بیدار کرد...البته چه بیدار کردنی. رسول امد اتاقم. _اقا پیداش کردم... _چی رو رسوللللل. _یکی از تلفن های عمومی این منطقه دوربین نداشت...ولی تونستیم از یه سوپری که روبه روی اون تلفن عمومی بود متوجه شیم که سیاوش تقریبا هر بار که از سایت خارج میشه، می ره اونجا و پشت سر هم چند تماس می گیره... _خب؟ _چند باری هم سیاوش و میلاد فلش رد و بدل کردن... _پس چرا متوجه نشدید؟ _شرمنده... _رسول الان شرمندگی تو به چه دردم می خوره؟ این ها هرچی می خواستن رد و بدل کردن..الان چطور می خوایم متوجه شیم که اون اطلاعات چی بود؟ _اقا یه چیز دیگه هم متوجه شدم... میلاد تمام این فلش ها واطلاعات رو می بره یه خونه بعد ادمای الکساندر می رن تو و با چند تا کاغذ برمی گردن....به نظر میرسه فلش ها همشون اونجا باشه... یعنی برای حفظ اطلاعات اصلی اون خونه بهترین مکانه... _خب پس من می رم اونجا ...می خوام سیاوش رو تو زمان انجام جرم دستگیر کنم.. چک کن... هر موقع خواست بره اون جا بهم خبر بده.. _چشم....فقط میشه منم باهاتون بیام... _صد درصد خیر.... تو اینجا باش.. ممکن بود تله باشه....الکساندر کار خطایی نمی کنه و قطعا حواسش هست... سردرد و سرگیجه دوباره به سراغم امده بود. سرم را روی میز گذاشتم و چشمانم رابستم... با صدای در چشمانم را باز کردم. _بیا تو رسول. _اقامحمد سیاوش همین الان راه افتاد. _باشه رسول...من می رم... تو هم حواست باشه...به بچه ها بگو تو سایت باشن. _اقا بهتر نیست یکی رو با خودتون ببرید؟شما تازه از بیمارستان مرخص شدید. _رسول.... من حالم خوبه... این نگرانی های بی دلیلتون خیلی اذیتم می کنه... _بببخشید... بعد از تحویل گرفتن اسلحه ام به سمت ادرس راه افتادم... یک خیابان کاملا شلوغ که رفت و امد و ترافیک سرعت را کم می کرد. _رسول صدامو داری؟ _بله اقا محمد. _رفته داخل؟ _بله... مراقب باشید...اسلحه همراشه.. _تو از کجا می دونی؟ _خب زیادی به کمرش دست می کشه.. معلومه اسلحه رو بسته به کمرش.. _من می رم داخل... داخل کوچه شدم...پرنده ی رسول تو دید بود.. _ رسول پرنده رو ببر بالا تر. تقریبا خلوط بود... رسیدم جلوی ساختمان... البته بیشتر شبیه ویلا بود تا یک خانه معمولی.. در باز بود....اسلحه ام را در اوردم. بعد از مسلح کردنش وارد خانه شدم... ناگهان دستی از پشت روی گردنم نشست... لینک ناشناس: https://harfeto.timefriend.net/16334360601664
گــــاندۅ😎
عالی بود لذت بردم خدا قوت خسته نباشی
قربانت❤ قابلی نداشت پارت بعد بمونه واسه فردا😂😂