eitaa logo
گــــاندۅ😎
343 دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
2.4هزار ویدیو
41 فایل
گاندو‌صداےماست🗣 ما همان نسل جوانیم ڪہ ثابت کردیم در ره‍ عشـق جگـر دار تر از صد مردیـم...🙃🙌🏻 🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨ ادمین : @r_ganji_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
گــــاندۅ😎
✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_گمنام #قسمت_20 _خوب اقا محمد نمی خوای بگی این یه ماه کجا بودی؟ _خوب مام
✨✨✨ ✨✨ ✨ ناگهان صدای پیامک های پی در پی که از طرف شماره ناشناس بود به صدا در امد.... پیام اول را باز کردم.... _از غیب شدنم نگران نباش فعلا عراقم.. انتظارش رو نداری که بگم کجا رفتم؟....بالاخره حریم خصوصیمه .. .اقا محمد... می دونم می خوای بیای عراق....ولی بدون... حتی فکرش هم نمی تونی بکنی که چه عملیات بزرگی رو می خوام عملی کنم.... راستی... حال اون شهید زنده چطوره؟... عجب عقلی داری محمد جون... امیدوارم هم رو ببینیم.. به زودی.... او از کجا می دانست داوود زنده است؟ هیچ کس به غیر از گروه من از این قضیه خبر نداشت... نکند..... نه چنین چیزی ممکن نیست... این بچه ها همه پاک و صادق اند. _بچه ها شما قضیه زنده بودن داوود رو به کسی گفتید؟ رسول: _نباید می گفتیم اقا؟ _رسووول...چی کار کردی باز... به کی گفتی؟ _به سیاوش اقا محمد....گیر داده بود که چرا اینقدر خوشحالی، منم گفتم قراره متوجه شن دیگه....بهش گفتم. _خیله خب... به کارت برس... دیگر ارام ارام داشتم مطمئن می شدم که سیاوش نیروی نفوذیه الکساندر است. باید یک تصمیم درست می گرفتم... _رسول؟ _بله اقا محمد؟ _دوربین هارو چک کن ببین روز های قبل مورد مشکوکی تو تلفن عمومی های این دور و بر دیده شده یا نه. _مثلا کی اقا؟ _سیاوش... می خوام مطمئن شم که نیروی نفوذی هست یا نه. _یعنی همون نیروی نفوذی که تو جلسه بهش اشاره کردین، سیاوشه؟ _بله... عجله کن نباید دیرشه.. _چشم... چند ساعت بعد صدای ایوووول رسول مرا از خواب بیدار کرد...البته چه بیدار کردنی. رسول امد اتاقم. _اقا پیداش کردم... _چی رو رسوللللل. _یکی از تلفن های عمومی این منطقه دوربین نداشت...ولی تونستیم از یه سوپری که روبه روی اون تلفن عمومی بود متوجه شیم که سیاوش تقریبا هر بار که از سایت خارج میشه، می ره اونجا و پشت سر هم چند تماس می گیره... _خب؟ _چند باری هم سیاوش و میلاد فلش رد و بدل کردن... _پس چرا متوجه نشدید؟ _شرمنده... _رسول الان شرمندگی تو به چه دردم می خوره؟ این ها هرچی می خواستن رد و بدل کردن..الان چطور می خوایم متوجه شیم که اون اطلاعات چی بود؟ _اقا یه چیز دیگه هم متوجه شدم... میلاد تمام این فلش ها واطلاعات رو می بره یه خونه بعد ادمای الکساندر می رن تو و با چند تا کاغذ برمی گردن....به نظر میرسه فلش ها همشون اونجا باشه... یعنی برای حفظ اطلاعات اصلی اون خونه بهترین مکانه... _خب پس من می رم اونجا ...می خوام سیاوش رو تو زمان انجام جرم دستگیر کنم.. چک کن... هر موقع خواست بره اون جا بهم خبر بده.. _چشم....فقط میشه منم باهاتون بیام... _صد درصد خیر.... تو اینجا باش.. ممکن بود تله باشه....الکساندر کار خطایی نمی کنه و قطعا حواسش هست... سردرد و سرگیجه دوباره به سراغم امده بود. سرم را روی میز گذاشتم و چشمانم رابستم... با صدای در چشمانم را باز کردم. _بیا تو رسول. _اقامحمد سیاوش همین الان راه افتاد. _باشه رسول...من می رم... تو هم حواست باشه...به بچه ها بگو تو سایت باشن. _اقا بهتر نیست یکی رو با خودتون ببرید؟شما تازه از بیمارستان مرخص شدید. _رسول.... من حالم خوبه... این نگرانی های بی دلیلتون خیلی اذیتم می کنه... _بببخشید... بعد از تحویل گرفتن اسلحه ام به سمت ادرس راه افتادم... یک خیابان کاملا شلوغ که رفت و امد و ترافیک سرعت را کم می کرد. _رسول صدامو داری؟ _بله اقا محمد. _رفته داخل؟ _بله... مراقب باشید...اسلحه همراشه.. _تو از کجا می دونی؟ _خب زیادی به کمرش دست می کشه.. معلومه اسلحه رو بسته به کمرش.. _من می رم داخل... داخل کوچه شدم...پرنده ی رسول تو دید بود.. _ رسول پرنده رو ببر بالا تر. تقریبا خلوط بود... رسیدم جلوی ساختمان... البته بیشتر شبیه ویلا بود تا یک خانه معمولی.. در باز بود....اسلحه ام را در اوردم. بعد از مسلح کردنش وارد خانه شدم... ناگهان دستی از پشت روی گردنم نشست... لینک ناشناس: https://harfeto.timefriend.net/16334360601664
گــــاندۅ😎
💫💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫💫 💫💫 💫 #رمان_امنیتی_گمنام2 #قسمت_20 عطیه: دیدمش... عجب... یعنی بچه تر
💫💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫💫 💫💫 💫 عطیه: سعی داشتم اخم کنم... باید تنبیه میشد... این یک هفته برایم اندازه یک سال نگرانی و انتظار داشت... _چه عجب اقا محمد... من از کی باید می شنیدم شما بیمارستانی؟؟ _اخ اخ اخ.... ارام به سمتش رفتم. سعید گفت. _من بیرون منتظرم....با اجازه.. _اقا محمد شما رو با فرماندتون تنها میذارم... محمد: با نیشخندی دستش را بالا برد و گفت. _موفق باشید اقا محمد... _سعییییدددد...دستم بهت برسههه.... از اتاق خارج شد... نگاهی به چشم و ابروی عطیه کردم. نزدیک شد. دستش را ارام روی شانه ام گذاشت و گفت. _کمکت کنم بخوابی رو تخت؟ _زحمت نشه بانو؟ _محمد داری نمک می ریزی ها... بزار خوب شی... به تلافی یه ماه نگه میدارمت خونه.. _دکتر نتونست یه هفته نگهم داره.... شما چطور میخوای یه ماه زندانیم کنی...اونم در حالی که حالم خوبه و پای فرار دارم؟ رسول: _علییییی ببین می تونی پیداش کنییی؟؟؟ _صبر کن... اینه... فردا صبح پرواز داره...به یه هویت جعلی... گیج شدم رسول... چطور به این سرعت هویت جعلی برا خودش دست و پا کرد. _اخهههه چطور؟؟؟ به همین راحتی فرار کرد؟؟؟ الان جواب اقا محمد و اقای عبدی رو چی میدیمممم... _چرا داد میزنی رسوللل...میلاد فرار کرده گیر دادی به من... _به جا این حرفا ببین کجاها رفته قبلش.. _ادرس رو فرستادم رو سیستمت.. _اون نزدیکا دوربین مدار بسته داره؟ _خود خیابون نه...یکی از سوپری های نزدیک ساختمون دوربین وصل کرده. _هک کن دوربینو...وقت نداریم بریم اونجا... _یه ربع دیگه اماده اس... کلافه از میزش فاصله گرفتم... قرار بود میلاد را منتقل کنیم زندان اوین.... اما انگار برای فراری دادنش نقشه کشیده بودنند... حالا میلاد داشت برای پرواز ساک می بست و به ریشمان می خندید... محکم دستم را روی میزم فرود اوردم... _لعنت به هر چی خائنههههه...... با صدای اقای عبدی شکه شدم... _چیشد باز رسول؟ _امممم...چیزه.... یعنی... اقا...میلاد رو فراری دادن... _یعنی چی که فراریش دادن....پس نیروهای ما اونجا چیکار می کردننن؟؟؟ _شرمنده اقا... _الان شرمندگی تو به چه دردی میخوره رسولللل؟؟؟... پیداش کردید؟ _یه پرواز با هویت جعلی...همین... _اگه عملیاتی تو کار باشه چطور میخوای متوجه شی؟ _اینکه عملیات دارن قطعی و ثابت شده است... به نظرم میخوان با تهدید از میلاد استفاده کنن... صبح روز بعد: تشییع جنازه بود... دلم بدجور هوایی شده بود. ناگهان علی گفت... _رسوللل....فهمیدممم.. نگاهم را به علی دادم... _‌جدول پرواز ها رو چک کردم... یه نفر رو قصد دارن تو پرواز حذف کنن... _کی ؟؟؟ :::::::::::::::::::: پ.ن:به نظرتون کیه🤔🤧 لینک ناشناس: https://abzarek.ir/service-p/msg/151464