eitaa logo
گــــاندۅ😎
340 دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
2.4هزار ویدیو
41 فایل
گاندو‌صداےماست🗣 ما همان نسل جوانیم ڪہ ثابت کردیم در ره‍ عشـق جگـر دار تر از صد مردیـم...🙃🙌🏻 🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨ ادمین : @r_ganji_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
نویسنده جان عزیزم به جان خودم ما قش کردیم ادامه رمان بنویس ولی خوب بنویس اینقدر بد فکر نباش پهلوان😐 _______ نمی نویسم😑
من داخل یه کانال دیدم قسمت آخر رمانش داوود را شهید کرد _____________ منم خوندم😂
فقط لطفاً ۱ کلمه بگو محمد تو ذهنت داره کجااا می‌ره ؟!! خواهشاً ___________ خیابون😂
رمانت اول خیلی عالی بود ولی هر لحظه یکی داره اسیب میبینه بازی کامپیوتری که نیست ۱۰۰تا جون داشته باشن که اگه داشتن با این همه بلایی که سرشون اوردی تا الان گرماور شده بودن اگه خودشون رمانو بخونن به خودشون افتخار میکنن مردان اهنی نویسنده ________ بالاخره قهرمان یه مملکتن دیگه😂
7.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
وقتی استاد رسول چیز عجیبی کشف میکند.... 😱😱😂😂😂 𝄞------•°•🍃🌸🍃•°•------𝄞 ♥️⃟
هدایت شده از ♡𝑔𝒶𝓃𝒹𝑜♡
6.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پاندای کونگ فوکار😂😎✌️ @gandoia
و اما پارت جدید
گــــاندۅ😎
✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_گمنام #قسمت_49 ای کاش معجزه ای می شد.... ای کاش از
✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ محمد: از بچه ها خداحافظی کردم.. برخلاف همه آرام بودم. انگار دانستن اینکه چه اتفاقی قرار است برایت بیفتد قلبت را ارام می کند. سنگینی نگاهی را از همان اول روی خود حس کردم. قبل از اینکه بخواهم از خانه دور شوم تصمیم گرفتم برای عطیه پیامی بفرستم. _سلام عطیه جان...انشالله که حال تو و عزیز خوبه....دارم می رم ماموریت...تا چند روز خطم خاموشه....نگران نشی....مراقب خودت باش. سریع سین خورد. _در امان خدا محمد جان... سیمکارت را از گوشی در آوردم و زیر پایم خرد کردم. هدفون را در گوشم تنظیم کردم. _رسول صدا خوبه؟ _بله...موفق باشی فرمانده. _بسم الله. جایی جز حرم نمی شناختم....راه افتادم سمت حرم... انگار کبوتری بودم که به سمت صاحبش پر می کشد.. دو روز بود که به این شهر آمده بودیم ولی هنوز ضریح را زیارت نکرده بودیم... ساعت 6 صبح بود... خیابان ها هم خلوط... کار تعقیب کنندگان راحت تر شده بود. دست به سینه ام گذاشتم و به سمت حرم خم شدم...زیر لب ذکری گفتم _الهم الرزقنا توفیق شهادت فی سبیلک راهم را به سمت یکی از کوچه های نزدیک حرم کج کردم. این بار هیچ امیدی به برگشتنم نداشتم. اگر قرار است حرم حضرت معصومه(ص) نا امن شود، غیرتم قبول نمی کند زنده بمانم... صدای نفس کشیدنشان را به وضوح می شنیدم. رسول: استرس داشتم ... میکروفون را فعال کردم... صداهای نا مشخصی می آمد.. انگار که صدای دعوا و کتک کاری بود.. صدا را روی بلندگو گذاشتم و پخش کرد. دستم را میان موهایم قفل کردم.. _رسول این صدا دیگه چیه؟ _مال میکروفونیه که به آقا محمد وصله... _میکروفون؟....مگه آقا محمد نگفت سرخود کاری نکنید... کلافه فریاد زدم. _حالا می گی چی کار کنم سعید...می خوای برم ازش بگیرم؟ _چرا عصبی میشی رسول جان...حالا این صدا ها چی هست.. _نمی دونم سعید...دارم دوونه میشم...انگار آقا محمد رو گرفتن... _اینو که خودمون هم می دونیم...اصلا برنامه مون همین بود. _سعید این ماموریت مثل قبلی ها نیست که برگشتنت دست خودت باشه...نیکلاس رحم و مروت حالیش نیست...هر بلایی ممکنه سرش بیاره... _همه ی ما نگرانیم...اقا محمد سر این قضیه خیلی جدیه... _اهم....بچه ها کجا رفتن؟ _فرشید و داوود که معلوم نیست کجان...حسام هم تو اتاق سر سیستم نشسته ... اقا محسن هم داره با تلفن حرف میزنه....خدا بخیر بگذرونه... محمد: همان افرادی که تعقیبم می کردند فرصت پیدا کردند که خودشان را نشان بدهند. هم زدم...هم خوردم....اخر هم که با ضربه ای که به کمدم زدند از هوش رفتم. ::::::::::::: پ.ن:_الهم الرزقنا توفیق شهادت فی سبیلک💔 لینک ناشناس: https://harfeto.timefriend.net/16347236434434