eitaa logo
گــــاندۅ😎
339 دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
2.4هزار ویدیو
41 فایل
گاندو‌صداےماست🗣 ما همان نسل جوانیم ڪہ ثابت کردیم در ره‍ عشـق جگـر دار تر از صد مردیـم...🙃🙌🏻 🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨ ادمین : @r_ganji_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
گــــاندۅ😎
✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_گمنام #قسمت_49 ای کاش معجزه ای می شد.... ای کاش از
✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ محمد: از بچه ها خداحافظی کردم.. برخلاف همه آرام بودم. انگار دانستن اینکه چه اتفاقی قرار است برایت بیفتد قلبت را ارام می کند. سنگینی نگاهی را از همان اول روی خود حس کردم. قبل از اینکه بخواهم از خانه دور شوم تصمیم گرفتم برای عطیه پیامی بفرستم. _سلام عطیه جان...انشالله که حال تو و عزیز خوبه....دارم می رم ماموریت...تا چند روز خطم خاموشه....نگران نشی....مراقب خودت باش. سریع سین خورد. _در امان خدا محمد جان... سیمکارت را از گوشی در آوردم و زیر پایم خرد کردم. هدفون را در گوشم تنظیم کردم. _رسول صدا خوبه؟ _بله...موفق باشی فرمانده. _بسم الله. جایی جز حرم نمی شناختم....راه افتادم سمت حرم... انگار کبوتری بودم که به سمت صاحبش پر می کشد.. دو روز بود که به این شهر آمده بودیم ولی هنوز ضریح را زیارت نکرده بودیم... ساعت 6 صبح بود... خیابان ها هم خلوط... کار تعقیب کنندگان راحت تر شده بود. دست به سینه ام گذاشتم و به سمت حرم خم شدم...زیر لب ذکری گفتم _الهم الرزقنا توفیق شهادت فی سبیلک راهم را به سمت یکی از کوچه های نزدیک حرم کج کردم. این بار هیچ امیدی به برگشتنم نداشتم. اگر قرار است حرم حضرت معصومه(ص) نا امن شود، غیرتم قبول نمی کند زنده بمانم... صدای نفس کشیدنشان را به وضوح می شنیدم. رسول: استرس داشتم ... میکروفون را فعال کردم... صداهای نا مشخصی می آمد.. انگار که صدای دعوا و کتک کاری بود.. صدا را روی بلندگو گذاشتم و پخش کرد. دستم را میان موهایم قفل کردم.. _رسول این صدا دیگه چیه؟ _مال میکروفونیه که به آقا محمد وصله... _میکروفون؟....مگه آقا محمد نگفت سرخود کاری نکنید... کلافه فریاد زدم. _حالا می گی چی کار کنم سعید...می خوای برم ازش بگیرم؟ _چرا عصبی میشی رسول جان...حالا این صدا ها چی هست.. _نمی دونم سعید...دارم دوونه میشم...انگار آقا محمد رو گرفتن... _اینو که خودمون هم می دونیم...اصلا برنامه مون همین بود. _سعید این ماموریت مثل قبلی ها نیست که برگشتنت دست خودت باشه...نیکلاس رحم و مروت حالیش نیست...هر بلایی ممکنه سرش بیاره... _همه ی ما نگرانیم...اقا محمد سر این قضیه خیلی جدیه... _اهم....بچه ها کجا رفتن؟ _فرشید و داوود که معلوم نیست کجان...حسام هم تو اتاق سر سیستم نشسته ... اقا محسن هم داره با تلفن حرف میزنه....خدا بخیر بگذرونه... محمد: همان افرادی که تعقیبم می کردند فرصت پیدا کردند که خودشان را نشان بدهند. هم زدم...هم خوردم....اخر هم که با ضربه ای که به کمدم زدند از هوش رفتم. ::::::::::::: پ.ن:_الهم الرزقنا توفیق شهادت فی سبیلک💔 لینک ناشناس: https://harfeto.timefriend.net/16347236434434
💫💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫💫 💫💫 💫 ابراهیم: _خب این جلسه رو ترتیب دادم که وظایف و اهداف این پرونده رو بگم و اینکه دلم میخواد کاملا با روحیات من اشنا شید... تا اومدن اقا محمد من این گروه رو فرماندهی می کنم. چون عضو جدید داریم همه خودشون رو معرفی کنن به سعید اشاره کرد که شروع کند. _سعید خالقی _فرشید موسوی _رسول خادم...سایبری _فاتح فرامرزی _مریم طهماسب...سایبری، عملیات _همه گروه اینجا حضور ندارن و غیر افراد حاضر در این جلسه کسای دیگه هم با ما همکاری خواهند کرد. خب حالا که همه معرفی کردید منم مختصر در مورد خودم میگم. ابراهیم فاطمی هستم.. حدود دو سال اونم اوایل با اقا محمد شما کار کردم... تا وقتی فرمانده تون خوب شه تمام توانتون رو به کار ببرید که بتونیم به یه نتیجه قابل قبول برسیم. (همگی)_چشم... _حالا اطلاعاتی که تونستیم از پرونده هیفا به جمع اوری کنیم رو اقا رسول براتون شرح میدن. _بله چشم... تا اونجا که پیش رفتیم متوجه شدیم که فعلا سر شبکه ی این گروه گسترده سوزان صافاریان و اسکات رایان هستن که به وسیله زنی به اسم هیفا دور هم جمع شدن و زیر مجموعه هاشون رو کنترل می کنن. هیفا حدود چند ماه قبل، یه مدت بعد از اینکه گروه های امنیتی ایران شناساییش می کنن به دست زنی به اسم فلورا وردی که براش کار میکرده به قتل میرسه... جالب اینجاست که در مورد کشور تولد این زن هیچ اطلاعاتی موجود نیست.. فعلا مطمئن نیستیم که قتل صحنه سازی بوده یا واقعا مرده... سعید: _خب این یعنی دنبال کسی هستیم که نمیدونیم زنده است یا مرده...درسته؟ من جواب دادم... _نیرومون رو فعلا باید بزاریم رو شناسایی سر شبکه ها... اما خب شناسایی هیفا رو هم باید جلو ببریم.. حتی ممکنه اسم اصلیش هیفا نباشه. رسول ادامه داد. _فاتن وردی خواهر کوچیک فلورا وردی به عنوان خبرنگار تو اجلاس هایی که هیچ ربطی به غرب نداره حضور داشته...و... و اینکه... احتمال میره.... که...با یکی از مسئولین کشوری در ارتباط...باشه.. اومممم.....بعد... اقای عرفانــــــ.... یعنی... فرشید: حالاتش غیر عادی بود... وسط کنفرانسش مِن مِن می کرد... میز را تکیه گاه کرد.. لحظه ای سرش را با دستانش گرفت.. از پشت میز برخاستم و روی صندلی کناری اش نشستم... _رسول جان حالت خوبه؟ _اره...خوبم...نترس.. رو کرد به اقا ابراهیم و با حالتی که بی قراری اش را نشان میداد ادامه داد. _با برسی هایی که انجام دادیم متوجه شدیم.. به احتمال قوی فردی به اسم عرفان شکوهی که یه اقازاده و جز مقامات کشوری هست با فلورا وردی، به صورت کاری در ارتباطه و به نظر میرسه نامزد باشن... فعلا دسترسی های...عرفان شکوهی...مشخص نیست.. دیگر نتوانست تحمل کند.. با عجله از جایش بلند شد و از در بیرون رفت... سعید پشت سرش رفت.. همه هاج و واج به جای خالی رسول و کاغذ های پراکنده روی میز خیره شده بودیم. عطیه: صورت ماهش را نوازش کردم... بوسه ای به پایش زدم. _ماهورا خانم...میخوای بری پیش بابایی؟؟؟ دلت تنگ شده براش؟ منم دلم براش تنگ شده قشنگم... ولی باید حالش خوب شه دیگه... مگه نه؟ خوب شه، بیاد بغلت کنه..نازت کنه... باهات عروسک بازی کنه.. خاله بازی کنه.. لباساتو برات بپوشونه... دلم مثل سیر و سرکه میجوشید.. یک لحظه هم نمیتوانستم حال نا مساعدش را تصور کنم. خوشحال بودم... از اینکه ماهورا جانم طعم تلخ بی پدری را نچشیده بود خوشحال بودم... ارامش در دلم جوانه میکرد زمانی که به صورت نورانی دخترکم نگاه می کردم. حالا هم که پدر و مادرم در بیمارستان بودنند قلبم ارام گرفته بود.