eitaa logo
گــــاندۅ😎
341 دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
2.4هزار ویدیو
41 فایل
گاندو‌صداےماست🗣 ما همان نسل جوانیم ڪہ ثابت کردیم در ره‍ عشـق جگـر دار تر از صد مردیـم...🙃🙌🏻 🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨ ادمین : @r_ganji_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
ممنون شما خوب هستید ؟ الله وکیلی من پرونده امنیتی از کجا پیدا کنم ؟که حقیقت داشته باشه داستانم ؟
تمام تلاشم رو دارم میکنم که رسول و محمد رو شخصیت اول قرار ندم و سعی کردم بیشتر از داود و سعید و احمد و زهرا استفاده کنم ولی چشم
بله چشم ممنونم از انرژی های خوبتون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیام های ناشناس ممنونم بچه ها مرسی از بابت نظراتتون 🧡💚🧡💚
میشه گفت هم نیست هم ی زره هست ی جور خفنیه آخرش
به نظرت زیادی تکراری و جلف نمیشه داستان ؟
چون داستان از اون پرواز ایران به ترکیه رخ داد و نقطه مرکزی و اصلی اونجاس
🍃🍃🍃🍃🍃 پرواز 🍃🍃🍃🍃🍃 محمد:چی بگم والا حالا فعلا برو داود:با ایجازه آقا داود از اتاق بیرون رفت محمد داشت با خودش فکر میکرد که چجوری با زهرا صحبت کنه محمد حکم برادر بزرگ تر زهرا رو داشت و ی جورایی فامیل هم بود با زهرا و خب این احساس خواهر برادریی که نسبت به هم داشتند به زهرا خیلی وقت ها کمک میکرد که محمد رو الگوی خودش قرار بده زهرا که کوچیک بود و شیر خاره بود مادر زهرا (مرجان خانم) ی بیماریی میگی ه و برای درمان مجبور میشه ی چند وقت بیمارستان بستری شه خونه محمد تینا هم دیوار به دیوار خونه زهرایی نا بود برای همین مادر محمد(لیلا خانم) زهرا رو هم شیر میده خواهر محمد هم سن و سال زهراس محمد و زهرا خواهر برادر شیری هم حساب میشن و برای همین به هم محرم هم هستن البته از بچه های سایت هیچ کس این موضوع رو نمیدونست به اسرار زهرا چون زهرا میترسید بچه ها فکر کنن برای این نسبت خواهر برادری هست که محمد انقدر به زهرا ماموریت میده محمد تصمیم گرفت با زهرا صحبت کنه تلفنش رو برداشت و شماره تلفن زهرا رو گرفت زهرا:الو سلام آقا بفرمایید محمد: زهرا جان یک دقیقه بیا اتاق من زهرا:چشم آقا داود وقتی متوجه شد محمد پشت خط زهرا بوده گل از گلش شکافت و لبخندی کش دار بر لب هایش جای زده شده زهرا:تق تق تق (صدای در)میتونم بیام داخل ؟ محمد:بله البته محمد و زهرا با اینکه خواهر و برادر خونی نبودن ولی خیلی باهم خوب بودن و رابطه صمیمانه ای داشتن زهرا خواهر و برادر خونیی نداشت برای همین با محمد و میترا (خواهر محمد)خیلی صمیمی بود زهرا:آقا ببخشید مگه قرار نشد منو با اسم کوچیک در محل کار صدا نزنید ؟ محمد:وااا چطور بقیه بچه ها میتونن بگن زهرا خانم بعد من نمیتونم ؟ زهرا:اونا میگن زهرا خانم نه زهرا جان محمد:اولا کسی پیشم نبود ؟دومن هیچ وقت نمیتونم این اخلاقات رو درک کنم دختر تو دست منم از پشت بستی زهرا لبخند عمیقی زد و با شیطنت ادامه داد: بگذریم بگو‌ ببینم برادر زاده من چطوره محمد: دیروز که خوب بود زهرا:و اما امروز ؟ محمد:هنوز وقت نکردم زنگ بزنم خونه زهرا :ایشالا که خوب باشه بگو ببینم منو که برای چاق سلامتی احضار نکردی کارت رو بگو محمد:راستش باید اخراجت کنم زهرا:وا چرا 😰مگه من چیکار کردم به خدا گندی نزدم گاف هم ندادم تو هیچ عملیاتی محمد:اینجور که داره پیش میره من باید همرو بفرستم خارج زهرا:وایی نه دوباره اون موقع نمیدونستم چ‌ کسی رو محمد میگه ولی وقتی فهمیدم حالم دگر گون شد قلبم با سرعت تند به دیواره سینه ام کوبیده میشد و مغزم یک آن دستور دادن رو فراموش کرد صدای محمد تو گوشم اکو شد زهرا خوبی با صداش از افکارم پرت شدم و ظاهر جدیی به خودم گرفتم و گفتم همون جوابی که دوسال پیش به امیر آقا دادم محمد:نن دیگه نشد فکر کردی من متوجه رفتارت نمیشم دو سال پیش هیچ حسی به امیر نداشتی اما همین که اسم داود رو اوردیم یک آن رفتی تو کما و گیج شدی از خجالت سرم رو پایین انداختام محمد:قیافس رو نگااا 🤣🤣🤣 دلم میخواست محمد رو بگیرم بزنم ولی هب راست میگفت بی هوا از جام بلند شدم و گفتم من نظری ندارم و به سمت میز کارم حرکت کردم داود خیلی خوشحال پشت میزش نشسته بود دلم میخواست بزنمش ولی نمیشد رسول سمت میزم اومد و گفت :خانم مرادی ببخشید من همسرم گیریمور هست آقا محمد گفتن ببرمتون خونه ما که همسرم گریمتون کنن آقا محمد هم منتظر هستن بفرمایید زهرا:بله چشم ممنون کیفم رو از کشوی میز برداشتم و به سمت ماشین توی پارکینگ حرکت کردم محمد توی ماشین نشسته بود محمد چند کتاب دستم داد و گفت زهرا اینارو بخون اطلاعات پزشکیه رسول که چشم عاش چاهار تا شده بود ی ی اخمی به محمد کردم و مجبور شدم موضوع رو برتی رسول آقا توضیح بدم و بعدش هم ازش خواستم که به کسی چیزی نگه محمد هم تحدید کردش که .......
https://harfeto.timefriend.net/16236011155635 دوستان لطفاً نظرات تون رو در ناشناس پرواز برام بنویسید 💚🧡💚🧡
💕🚲لیسٺ رمــــــــان هاے ایٺا🚲💕 ☂🚲ژانـر:عاشـقانہ، مذهبے، شہدایے، پلیسے🚲☂ 📚🌿«رمان تنہا میان داعش» "Join" 📚🌿«رمان دمشق شہر عشق» "Join" 📚🌿«رمان دو مدافع» "Join" 📚🌿«رمان بنده نفس تا بنده شهدا» "Join" 📚🌿«رمان مسیحای عشق» [فصل اول] "Join" 📚🌿«رمان من با تو» "Join" 📚🌿«رمان چند دقیقه دلت را آرام کن» "Join" 📚🌿«رمان بی تو هرگز» "Join" 📚🌿«رمان جان شیعہ ، اهل سنٺ» "Join" 📚🌿«رمان مثل هیچڪس» "Join" 📚🌿«زندگینامہ شهید ایوب بلندے» "Join" 📚🌿«رمان پلاک پنهان» "Join" 📚🌿«رمان عاشقانه ای برای تو» "Join" 📚🌿«رمان مقتدا» "Join" 📚🌿«رمان از جهنم ٺا بهشٺ» "Join" 📚🌿«رمان دو راهے» "Join" 📚🌿«رمان باد برمےخیزد» "Join" 📚🌿«رمان مجنون من ڪجایے؟» "Join" 📚🌿«از سفیر ابلیس تا سفیر پاڪے» "Join" 📚🌿«از سوریہ تا مــــݩا» "Join" 📚🌿«علمدار عـــشق» "Join" 📚🌿«هࢪچےٺـوبخواے» "Join" 🌙░☁️░🌙░☁️░🌙░☁️░🌙░☁️░🌙 🍊⛵️🧡°↑°لیسٺ انتخابے ایتا°↑°🍊⛵️🧡 کپے و ایده بردارے ممنوع 🚫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این قسمت : خواستگاری رفتن آقا وحید😂 با ذکر صلوات برای ظهور امام زمان (عج)
🍃🍃🍃🍃 پرواز 🍃🍃🍃🍃 محمد هم تحدیدش کرد که اگه به کسی این موضوع رو بگه از مرخصی خبری نیست خونه رسول در میدان معلم بود توی ی آپارتمان شیک توی ی کوچه پهن رسول زنگ آیفون رو زد همسرش در رو باز کرد یک آپارتمان نه طبقه بود و در هر طبقه دو واحد داشت خونه آقا رسول در طبقه سوم بود آسانسور دار هم بود در واحد رو زدیم فاطمه از قبل خبر داشت که میخوایم بریم خونشون دختر بسیار زیبایی بود صورتی گندمی رنگ چشم و ابروی مشکی لب های قرمز البته آرایشی نکرده بود روسریی حریر لیمویی سرش بود و مدل لبنانی بسته بود روسریش رو تونیک بلند توسی هم تنش بود با استقبالی گرمی مارو به خونشون راهنمایی کرد زهره (همسر رسول)به سمت آشپز خونه رفت برای اوردن چای و رسول مارو به سمت اتاق نشیمند راهنمایی کرد زهره:آقا رسول یک دقیقه میشه بیاید ؟ رسول:اومدم رسول به سمت آشپز خونه رفت و یک ظرف میوه آورد روی میز پیشدستی و چاقو بود زهرا:زحمت نکشید صرف شده همه چی محمد:بله ، لطفاً یک دقیقه تشریف بیارید زهره:چشم زهره با یک سینی چای به سمت مون اومد رسول هم با یک ظرف شیرینی پای سیب به سمت مون اومد هردو روی مبل رو به روی ما نشستن رسول: در خدمتیم آقا محمد : خدمت از ماس عکس فرشید رو از جیب کاپشنش در اورد و روی میز گذاشت گفت خانم محمدی (فامیلی زهره) این خواهر منو لطفاً ی جوری گریم کنید که شبیه این آقا شه رسول با تعجب پرسید:فرشید آقا؟ محمد:آره چون میخوام مثلا خواهر برادر باشن اینجوری حفاظت هم بهتره زهره:بله چشم زهرا خانم همراه من بیاید لطفاً زهرا:بله چشم دختر خون گرم و مهربونی بود این رو از رفتار و گفتارش میشد فهمید خونشون سه خوابه بود که یکی از اون خواب ها رو به اتاق گریم تبدیل کرده بود تق تق (صدا ی در) رسول بود برا مون میوه و چای آورده بود فاطمه خوراکی هارو از دست آقا رسول گرفت و روی میز گذاشت بعد هم یک کیف مکعبی چند طبقه رو باز کرد برام لنز آبی گذاشت و ابرو هام رو بور کرد رنگ پوستم سفید بود برای همین خدارو شکر نیاز به زدن کرم نبود حدود یک ساعت گریمم طول کشید وقتی خودم رو توی آینه دیدم یک آن باورم شد که خواهر فرشید هستم این سیبی شده بودیم که از وسط نصف شده حدود نیم ساعت نشستیم و بعد هم به سمت سایت حرکت کردیم البته بدون رسول آقا محمد به رسول گفت چون زهره منو خیلی خوب گریم کرده به انوان جایزه رسول امشب رو پیش همسرش بگذرونه وقتی وارد سایت شدیم محمد به سعید و فرشید گفت که به اتاقش برن من هم به سمت اتاق آقا محمد رفتم آقا فرشید که منون دید موند چی بگه خیلی شبیه هم شده بودیم آقا محمد به هر سه مون چند کتاب داد نوشته بود پزشکیه پایه میشد گفت به درد اطلاعات عمومی میخورد