انچه در پارت بعد رمان امنیتی گمنام می خوانید...
خسته تر از ان که نگران جان خود باشم💔
خون...💉😥
_خودت ترتیبش رو بده😣😨
_یا باید تو این خون دست و پا بزنی برای نفس کشیدن...😱
با ضربه ای دقیقا مقابل همان تشت افتادم..😰😖
چه میدیدم😱
گــــاندۅ😎
انچه در پارت بعد رمان امنیتی گمنام می خوانید... خسته تر از ان که نگران جان خود باشم💔 خون...💉😥 _خو
حس میکنم این پارت خیلی خشنه😐🔪
#فاطمه_زهرا
گــــاندۅ😎
حس میکنم این پارت خیلی خشنه😐🔪 #فاطمه_زهرا
حس میکنی تازه؟
ولی خیلی خوبه ها😂
عالی شد 😂
#یارقیه
بریم برا پارت بعد💔
فک کنم نصفتون شهید شید😂🔪
از الان فاتحه رو بخونید....
#فاطمه_زهرا
گــــاندۅ😎
💫💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫💫 💫💫 💫 #رمان_امنیتی_گمنام2 #قسمت_25 اسیددددد... حالم از اسمش بهم میخور
💫💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫💫
💫💫💫💫
💫💫💫
💫💫
💫
#رمان_امنیتی_گمنام2
#قسمت_26
رسول:
خسته بودم.
خسته تر از ان که نگران جان خودم باشم.
دستی که حالا تکان نمی خورد...
حسش نمی کردم..
ان از اسید..
این هم از فلج کننده..
نزدیکم شدند...
از زمین بلندم کردند..
به سمت اتاق کناری بردند.
گوشه اتاق تشتی پر از خون بود..
تشت خون...
خون قرمز...
خون تازه...
_خب خب...
اسمت چی بود؟؟
چی صدات می کردن؟
اها...
استاد...
ببین..
یا حرف میزنی...یا باید تو این خون دست و پا بزنی برای نفس کشیدن..
البته فعلا اینطوریه...
اگه تو این مرحله حرفی نزنی...
اون موقع می ریم سمت همون موضوع...
مرگ برادرت...
رفیقت...
اونم به دست خودت..
فکر نکنم چنین چیزی خوشایند باشه.
مگه نه؟
_داری الکی زور میزنی...
_هرجور دوس داری فک کن...
_افشین...
خودت ترتیبش رو بده..
میخوام ببینم چقدر نفس داره...
با خنده دور شد...
پشت سرم ایستاد..
از لحجه اش متنفر بودم..
حالم بهم می خورد.
با ضربه دقیقا مقابل تشت افتادم...
بیرون تشت...
دقیقا کنارش...
چه می دیدم...
سر...
قلبم لحظه ای ایستاد...
این که...
چشمانم سیاهی رفت...
با صورت کنار سرش افتادم...
_چیه؟
انتطار نداشتی همچین چیزی ببینی نه؟
این به خاطر سهل انگاری توعه...
بیچاره...
بلند فریاد زدم.
_نههههههههههههه.....
زینببببببببب
::::::::::::::::::
پ.ن:بیچاره💔😭
پ.ن:عجب شمری شدم😱🔪
@Hoonarman