eitaa logo
گــــاندۅ😎
341 دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
2.4هزار ویدیو
41 فایل
گاندو‌صداےماست🗣 ما همان نسل جوانیم ڪہ ثابت کردیم در ره‍ عشـق جگـر دار تر از صد مردیـم...🙃🙌🏻 🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨ ادمین : @r_ganji_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
صبح‌شما‌بخیر🌿 اللهم عجل لولیک الفرج🚶‍♂
:) «مبلغ‌غدیر‌باشیم» @RRR138 🌿♥️
صبح تون بخیر🌹
سلام
امیدوارم حالتون خوب باشه
?🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 ﷽ بسـﻤه‍ ࢪب ﺧالق ؏ـشق ه‍اێ ﻏࢪق دࢪﺧون🖤💔🥀 ﻧام ࢪﻤان: شـﻧادࢪﺧون #شنادرخون به‍ ڨلم: پاࢪﭢ: ______________________ ....:(منتظر بودم... منتظر تااینکه بیاد و ببینم برنامه چیه؟ باید چیکار کنیم؟ بعد ازشهید شدن یکی از رفیق های خیلی صمیمی اش خیلی شکسته شد... ?😓! درست یک ماه پیش بود... سید هادی مسئول پرونده کرکس با تیمش به کویت رفتند و سید هادی و دست راستش درتیم عملیاتی شون، هردو شهید شدن... 🤧 پرونده کرکس گرچه خیلی شهید داشت، اما بالاخره به خوبی تموم شد وجاسوس ها هم دستگیر شدن... 👀 بعد ازبسته شدن پرونده فردی به نام بِلاروس دُخُویچ که روسی بود و کمی مرتبط بود به پرونده کرکس، سرو کله اش پیداشد! محمدهم رفته بود تا اقای عبدی رو راضی کنه و روی دخویچ کار کنیم، چون مطمئن بود که پرونده دخویچ الکی نیست...! همین طور که توی فکر بودم حس کردم کسی پشت سرم هست... شک نداشتم اقامحمد و میخواد مچم رو بگیره 😱 باهزار ترس ولرز صندلی رو چرخوندم تاببینم کی پشت سرم وایستاده... تابرگشتم دیدم داوودِ... 🙄 گفتم: تواینجا چیکارمیکنی؟ ترسیدم... داوود: من اومدم ببینم چی شد، اقامحمد تونست اقای عبدی رو راضی کنه یانه... 😐🤔 رسول: خب همینو زودتر میگفتی... نه هنوز نیومده... همین طور که داشتیم بحث میکردیم یکدفعه دیدم محمد داره از پله هاپایین. گفتم: اِ... اقاداوود محمد اومد... گفت: چی؟ کو؟ گفتم: پشت سرت... 😄 محمد: خب بچه ها... بچه ها: بله آقا؟ محمد: ازامروز باید روی دخویچ کار کنیم.! رسول: پس یعنی به سعید بگم بره تامین؟ محمد: آره☺️ رسول: چشم داوود: پس یعنی من شیفت شب برم تامین؟ محمد: نه... توالان میری تامین سعید بیاد گزارش این دوروز رو بنویسه! داوود:چشم محمدرفت سمت اتاقش. رسول: خب داوود... برو بجای سعید آدرس رو که داری؟ داوود: آره، فعلا خداحافظ رسول: خداحافظ داوود رفت... رسول هم زنگ زد به سعید. سعید: سلام، رسول رسول: سلام خوبی؟ سعید: ای ازاحوال پرسی های شما🙄 رسول: خیله خب، به قول اقامحمد نمک نریز... 😄😂 سعید: خب حالا چی کار داشتی؟دخویچ چی شد قضیه اش؟ رسول: هیچی پرونده اش ازامروز شروع شد. سعید: پس یعنی جلسه نداریم؟ رسول: تازمانی که یک مدرک از دخویچ به دست نیاریم، نمیتونیم جلسه بذاریم. سعید: یعنی... رسول: ای بابا بسه دیگه...! پاشو بیا سازمان همه چی رو برات حضوری شرح میدم😤🤫 سعید:باشه، 😰😮پس میبینمت... خداحافظ 😐 رسول: خداحافظ 😸 داوود رسید جای سعید وپست هارو عوض کردن. سعید هم راه افتاد سمت سایت، ساعت۲۳بود سعید رسید سایت... رفت سمت اتاق محمد... درزد ورفت داخل... محمد: بَه... سلام اقای تعقیب کننده. سعید لبخندی زد وگفت: سلام آقا😀 محمد: خب چه خبر؟ سعید: هیچی اقا همرو داخل گزارش براتون مینویسم.. 😊 محمد: باشه دستت دردنکنه... سعید: خواهش میکنم 🙃 سعیدمی خواست بره که محمدگفت: راستی سعید.... سعید برگشت و گفت : بله آقا؟ محمد: الان ساعت ۱۱شبِ، برو بخواب بعدازنمازگزارش رو بنویس☺️ سعید: چشم، خداحافظ 🌸💙 محمد: یاعلی🌹🖐🏿 ادامه دارد.... __________________________ پ. ن: کلی یزیدبازی داریم😄 پ. ن: این رمان براساس سه داستان امنیتی هست🤓🌿 پ. ن: کپی نه، فقط فوروارد، کپی پیگرد قانونی والهی😌🌱! پ.ن: بزودی تیتراژ پایانی رمان هم گذاشته میشه😌🌿 https://harfeto.timefriend.net/16580569373151 لینک ناشناس این پارت منتظر نظراتتون هستیم:)❤️ @RRR138