گــــاندۅ😎
ادمین میپذیریم💁♀🌿 _ادمین تب° _ادمین پست گذاری° _ادمین ناشناس° _نویسنده° شرایط: بانوی خلاق√ تا آخر ر
یاداورییییی کجایییددددد😐🚶♂
?🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
﷽
بسـﻤه ࢪب ﺧالق ؏ـشق هاێ ﻏࢪق دࢪﺧون🖤💔🥀
ﻧام ࢪﻤان: شـﻧادࢪﺧون #رمان#شنادرخون
به ڨلم: #محمدزاده
پاࢪﭢ: #اول
______________________
....:(منتظر بودم... منتظر تااینکه بیاد و ببینم برنامه چیه؟ باید چیکار کنیم؟
بعد ازشهید شدن یکی از رفیق های خیلی صمیمی اش خیلی شکسته شد... ?😓!
درست یک ماه پیش بود...
سید هادی مسئول پرونده کرکس با تیمش به کویت رفتند و سید هادی و دست راستش درتیم عملیاتی شون، هردو شهید شدن... 🤧
پرونده کرکس گرچه خیلی شهید داشت، اما بالاخره به خوبی تموم شد وجاسوس ها هم دستگیر شدن... 👀
بعد ازبسته شدن پرونده فردی به نام بِلاروس دُخُویچ که روسی بود و کمی مرتبط بود به پرونده کرکس، سرو کله اش پیداشد!
محمدهم رفته بود تا اقای عبدی رو راضی کنه و روی دخویچ کار کنیم، چون مطمئن بود که پرونده دخویچ الکی نیست...!
همین طور که توی فکر بودم حس کردم کسی پشت سرم هست... شک نداشتم اقامحمد و میخواد مچم رو بگیره 😱
باهزار ترس ولرز صندلی رو چرخوندم تاببینم کی پشت سرم وایستاده... تابرگشتم دیدم داوودِ... 🙄
گفتم: تواینجا چیکارمیکنی؟ ترسیدم...
داوود: من اومدم ببینم چی شد، اقامحمد تونست اقای عبدی رو راضی کنه یانه... 😐🤔
رسول: خب همینو زودتر میگفتی... نه هنوز نیومده...
همین طور که داشتیم بحث میکردیم یکدفعه دیدم محمد داره از پله هاپایین.
گفتم: اِ... اقاداوود محمد اومد...
گفت: چی؟ کو؟
گفتم: پشت سرت... 😄
محمد: خب بچه ها...
بچه ها: بله آقا؟
محمد: ازامروز باید روی دخویچ کار کنیم.!
رسول: پس یعنی به سعید بگم بره تامین؟
محمد: آره☺️
رسول: چشم
داوود: پس یعنی من شیفت شب برم تامین؟
محمد: نه... توالان میری تامین سعید بیاد گزارش این دوروز رو بنویسه!
داوود:چشم
محمدرفت سمت اتاقش.
رسول: خب داوود... برو بجای سعید
آدرس رو که داری؟
داوود: آره، فعلا خداحافظ
رسول: خداحافظ
داوود رفت...
رسول هم زنگ زد به سعید.
سعید: سلام، رسول
رسول: سلام خوبی؟
سعید: ای ازاحوال پرسی های شما🙄
رسول: خیله خب، به قول اقامحمد نمک نریز... 😄😂
سعید: خب حالا چی کار داشتی؟دخویچ چی شد قضیه اش؟
رسول: هیچی پرونده اش ازامروز شروع شد.
سعید: پس یعنی جلسه نداریم؟
رسول: تازمانی که یک مدرک از دخویچ به دست نیاریم، نمیتونیم جلسه بذاریم.
سعید: یعنی...
رسول: ای بابا بسه دیگه...! پاشو بیا سازمان همه چی رو برات حضوری شرح میدم😤🤫
سعید:باشه، 😰😮پس میبینمت... خداحافظ 😐
رسول: خداحافظ 😸
داوود رسید جای سعید وپست هارو عوض کردن. سعید هم راه افتاد سمت سایت، ساعت۲۳بود سعید رسید سایت...
رفت سمت اتاق محمد...
درزد ورفت داخل...
محمد: بَه... سلام اقای تعقیب کننده.
سعید لبخندی زد وگفت: سلام آقا😀
محمد: خب چه خبر؟
سعید: هیچی اقا همرو داخل گزارش براتون مینویسم.. 😊
محمد: باشه دستت دردنکنه...
سعید: خواهش میکنم 🙃
سعیدمی خواست بره که محمدگفت: راستی سعید....
سعید برگشت و گفت : بله آقا؟
محمد: الان ساعت ۱۱شبِ، برو بخواب بعدازنمازگزارش رو بنویس☺️
سعید: چشم، خداحافظ 🌸💙
محمد: یاعلی🌹🖐🏿
ادامه دارد....
__________________________
پ. ن: کلی یزیدبازی داریم😄
پ. ن: این رمان براساس سه داستان امنیتی هست🤓🌿
پ. ن: کپی نه، فقط فوروارد، کپی پیگرد قانونی والهی😌🌱!
پ.ن: بزودی تیتراژ پایانی رمان هم گذاشته میشه😌🌿
https://harfeto.timefriend.net/16580569373151
لینک ناشناس این پارت منتظر نظراتتون هستیم:)❤️
@RRR138
#گاندو
#اقامحمد