eitaa logo
گــــاندۅ😎
344 دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
2.4هزار ویدیو
41 فایل
گاندو‌صداےماست🗣 ما همان نسل جوانیم ڪہ ثابت کردیم در ره‍ عشـق جگـر دار تر از صد مردیـم...🙃🙌🏻 🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨ ادمین : @r_ganji_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
?🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 ﷽ بسـﻤه‍ ࢪب ﺧالق ؏ـشق ه‍اێ ﻏࢪق دࢪﺧون🖤💔🥀 ﻧام ࢪﻤان: شـﻧادࢪﺧون #شنادرخون به‍ ڨلم: پاࢪﭢ: ______________________ ....:(منتظر بودم... منتظر تااینکه بیاد و ببینم برنامه چیه؟ باید چیکار کنیم؟ بعد ازشهید شدن یکی از رفیق های خیلی صمیمی اش خیلی شکسته شد... ?😓! درست یک ماه پیش بود... سید هادی مسئول پرونده کرکس با تیمش به کویت رفتند و سید هادی و دست راستش درتیم عملیاتی شون، هردو شهید شدن... 🤧 پرونده کرکس گرچه خیلی شهید داشت، اما بالاخره به خوبی تموم شد وجاسوس ها هم دستگیر شدن... 👀 بعد ازبسته شدن پرونده فردی به نام بِلاروس دُخُویچ که روسی بود و کمی مرتبط بود به پرونده کرکس، سرو کله اش پیداشد! محمدهم رفته بود تا اقای عبدی رو راضی کنه و روی دخویچ کار کنیم، چون مطمئن بود که پرونده دخویچ الکی نیست...! همین طور که توی فکر بودم حس کردم کسی پشت سرم هست... شک نداشتم اقامحمد و میخواد مچم رو بگیره 😱 باهزار ترس ولرز صندلی رو چرخوندم تاببینم کی پشت سرم وایستاده... تابرگشتم دیدم داوودِ... 🙄 گفتم: تواینجا چیکارمیکنی؟ ترسیدم... داوود: من اومدم ببینم چی شد، اقامحمد تونست اقای عبدی رو راضی کنه یانه... 😐🤔 رسول: خب همینو زودتر میگفتی... نه هنوز نیومده... همین طور که داشتیم بحث میکردیم یکدفعه دیدم محمد داره از پله هاپایین. گفتم: اِ... اقاداوود محمد اومد... گفت: چی؟ کو؟ گفتم: پشت سرت... 😄 محمد: خب بچه ها... بچه ها: بله آقا؟ محمد: ازامروز باید روی دخویچ کار کنیم.! رسول: پس یعنی به سعید بگم بره تامین؟ محمد: آره☺️ رسول: چشم داوود: پس یعنی من شیفت شب برم تامین؟ محمد: نه... توالان میری تامین سعید بیاد گزارش این دوروز رو بنویسه! داوود:چشم محمدرفت سمت اتاقش. رسول: خب داوود... برو بجای سعید آدرس رو که داری؟ داوود: آره، فعلا خداحافظ رسول: خداحافظ داوود رفت... رسول هم زنگ زد به سعید. سعید: سلام، رسول رسول: سلام خوبی؟ سعید: ای ازاحوال پرسی های شما🙄 رسول: خیله خب، به قول اقامحمد نمک نریز... 😄😂 سعید: خب حالا چی کار داشتی؟دخویچ چی شد قضیه اش؟ رسول: هیچی پرونده اش ازامروز شروع شد. سعید: پس یعنی جلسه نداریم؟ رسول: تازمانی که یک مدرک از دخویچ به دست نیاریم، نمیتونیم جلسه بذاریم. سعید: یعنی... رسول: ای بابا بسه دیگه...! پاشو بیا سازمان همه چی رو برات حضوری شرح میدم😤🤫 سعید:باشه، 😰😮پس میبینمت... خداحافظ 😐 رسول: خداحافظ 😸 داوود رسید جای سعید وپست هارو عوض کردن. سعید هم راه افتاد سمت سایت، ساعت۲۳بود سعید رسید سایت... رفت سمت اتاق محمد... درزد ورفت داخل... محمد: بَه... سلام اقای تعقیب کننده. سعید لبخندی زد وگفت: سلام آقا😀 محمد: خب چه خبر؟ سعید: هیچی اقا همرو داخل گزارش براتون مینویسم.. 😊 محمد: باشه دستت دردنکنه... سعید: خواهش میکنم 🙃 سعیدمی خواست بره که محمدگفت: راستی سعید.... سعید برگشت و گفت : بله آقا؟ محمد: الان ساعت ۱۱شبِ، برو بخواب بعدازنمازگزارش رو بنویس☺️ سعید: چشم، خداحافظ 🌸💙 محمد: یاعلی🌹🖐🏿 ادامه دارد.... __________________________ پ. ن: کلی یزیدبازی داریم😄 پ. ن: این رمان براساس سه داستان امنیتی هست🤓🌿 پ. ن: کپی نه، فقط فوروارد، کپی پیگرد قانونی والهی😌🌱! پ.ن: بزودی تیتراژ پایانی رمان هم گذاشته میشه😌🌿 https://harfeto.timefriend.net/16580569373151 لینک ناشناس این پارت منتظر نظراتتون هستیم:)❤️ @RRR138
VIP?🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 🌿 ﷽ بڛـﻤه‍ ࢪب ﺧالق ؏ـشق ه‍اۍ ڠـࢪق دࢪﺧون💔🖤🥀 ࢪﻤان: ﻧوشـﭢـه‍: پاࢪﭢ: ••••••••••••••••••••••••••••• محمد راه افتاد و رفت سمت خونه شون... صبح هم رفت سایت... با بچه های پارکینگ سلام واحوال پرسی کرد و رفت سمت اتاقش. دید سعید دو زانو نشسته کنار دراتاق اش وگزارش ها دستشه و خوابه. آهسته رفت کنارش نشست و تکونش داد وگفت: سعید... سعیدجان... سعید چشم هاش رو بازکرد و کمی مالش داد وگفت: بله...! 😐😤 دید محمد کنارش نشسته... سریع خودش رو جمع و جورکرد و ازجاش بلند شد وگفت: سلام آقا صبحتون بخیر 😁😅 محمد: علیک سلام آقا سعید☺️صبح شما هم بخیر مگه بهت نگفتم یکم بخواب بعد گزارش بنویس؟ 🤨 سعید : آقا واقعیتش خوابم نبرد، میترسیدم خواب بمونم نرسم گزارش بنویسم برای همینم نخوابیدم که چشمتون روز بد نبینه... 🙁 محمد: چرا؟ 🤨 سعید: اقا دیشب میثم اومد پیچ صندلی هارو سفت و چک کنه، که خسته شد ونشست روی صندلی یکی از بچه، یک چرخ باصندلی زد، پیچش در رفت افتاد روی زمین، پاش شکست، کمر و دستش هم آسیب دید🤕🤧 محمد: چطوری اینقدر آسیب دید؟ فاصله اش با زمین که زیاد نبوده... 😳🤔 سعید: آخه صندلی لب پله ها بود، وقتی افتاد روی زمین که نیفتاد، افتاد روی پله ها تاپایین قل خورد😇😂 محمد: خداخیلی بهش رحم کرده... صددفعه بهتون گفتم اولی ایمنی بعد کار... 😶 سعید: بله.. 🤭 محمد: حالا اینقدر داستان تعریف کردی بگو ببینم گزارش رو نوشتی یانه؟ سعید:اِ.. بله ببخشید یادم رفت... 😄 بعدهم گزارش هارو داد به محمد و رفت سمت اتاق استراحت تاکمی بخوابه😴😴 محمدهم کارت در اتاقش زد ورفت داخل تاهم گزارش سعید روبخونه، هم گزارش های قبلی رو... داوود که سرپستش بود دید دخویچ از سفارت روسیه خارج شد. داوودهم موتورش رو روشن کرد تا بره تعقیب سوژه. دخویچ هم یک تاکسی گرفت وراه افتاد. دخویچ رفت سمت یک کافی شاپ سمت برج میلاد. داوود هم از موتورش پیاده شد و رفت داخل. دید دخویچ رفته قسمت VIP🤨نشسته ومنتظر کسیه... گارسن رفت سمت داوود گارسن: سلام قربان، خوش اومدید... چی میل دارید؟ داوود: سلام، ممنون، یک چای لطفا🙂 گارسن: چشم، امری نیست؟ داوود: خیر عرضی نیست☺️ گارسن رفت... داوود دوباره نگاهی انداخت قسمت VIP که دید مردی میانسال داره میره نزدیک به دخویچ میشه... رفت وکنار دخویچ نشست و باهم مشغول صحبت شدند. اون مرد به دخویچ یک پوشه داد. دخویچ هم یک ساک هدیه و یک پاکت به اون مرد داد. داوود هم داشت ازتمام این ها عکس میگرفت. دخویچ پوشه رو گذاشت داخل کیفش و بلند شد و از کافی شاپ خارج شد. داوود هم بلند شد تا بره دنبال دخویچ. سوارموتورش شد و شروع به استارت زدن کرد. هرچی استارت زد موتورش روشن نشد😵🙁😦 دخویچ هم تاکسی گرفت ورفت. داوود: اه... الان چه وقت خراب شدن بود! 😤🤬 بعد هم زنگ زد به رسول ادامه دارد... 😌🖐🏿 •••••••••••••••••••••••••••••• پ. ن: موتور روشن نشد 😢😂 پ. ن²: میثم پوکید😂 پ. ن³: دخویچ گُرخید🤐😂
اِ?🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 🌿 ﷽ بڛـﻤه‍ ࢪب ﺧالق ؏ـشق ه‍اۍ ڠـࢪق دࢪﺧون💔🖤🥀 ࢪﻤان: ﻧوشـﭢـه‍: پاࢪﭢ: •••••••••••••••••••••••••••••••• سریع زنگ زد به رسول... 📞! داوود: سلام رسول رسول: سلام جانم داوود؟ داوود: رسول من موتورم خراب شده، با کوادکوپترت روی سوژه سوار باش به مجتبی هم بگو بیاد کمک رسول: باشه لوکیشن بفرست... داوود لوکیشن فرستاد... داوود: اومد؟ رسول : آره حله، خداحافظ داوود: خداحافظ مجتبی هم راه افتاد تا بره سمت داوود برای کمک... رسید جای داوود و ازماشین پیاده شد وشروع به سلام واحوال پرسی کرد. مجتبی: سلام، چی شده موتورت؟ داوود: نمیدونم، هرچی استارت زدم روشن نشد... مجتبی رفت نشست روی موتور و استارت زد... دیدچراغ سوخت اش روشن شده... 🚨 باخنده ازروی موتور پیاده شد ورفت سمت داوود... خندید وگفت: آقا داوود شما مثلا مربی موتورسواری توی سایتی😂😅😙 داوود: خب که چی؟ 🧐چرامیخندی؟ 🙄🤔 مجتبی: اینقدر. هول بودی ندیدی چراغ سوختش روشن شده😐 داوود: اِ... راست میگی... من ندیدمش اصلا...یعنی فقط بنزینش تموم شده بود؟ 😢😅 مجتبی: بله استاد😂! داوود: خب حالا چیکار کنیم؟ 🧐 مجتبی: هیچی... ازماشین من بنزین میریزیم تو باکش🙂☺️ داوود: خب پس یه زحمتی میکشی؟ مجتبی: دیگه چی؟ 🤦🏿‍♂ داوود: بعداز اینکه باکش رو پر کردیم تو برو تامین منم میرم سایت... 😁 بجون تو کارتوکارواجب دارم😄🤓🌺! مجتبی: باشه😪 داوود پرید و مجتبی رو بغل کرد وگفت: خیلی آقایی... به جون تو جبران میکنم 😁😍😘 بعد هم رفت و ازداخل صندوق شیلنگ آورد و باک موتور رو پرکرد. مجتبی باموتور رفت تامین، داوودهم رفت سایت🚗 رسید سایت و سریع رفت سمت میز رسول... داوود: سلام رسول رسول: اِ... سلام... تواینجا چیکار میکنی؟پس کی رفت تامین دخویچ 😳🤔 داوود: من کار واجب داشتم اومدم، مجتبی رفت تامین😄😇 رسول: بیچاره مجتبی... 😕حالاچیکارداشتی؟ 🧐 داوود عکس هایی رو که گرفته بود رو فرستاد روی سیستم رسول و گفت: این مرد رو شناسایی کن😎😏 رسول رفت داخل برنامه تشخیص چهره وگفت: خب... بذارببینم... آهان رد یابی شد...! احمد لطفی، متولد۱۳۵۲تهران، کارمند بخش حقوقی ومنشی در سازمان انرژی هسته ای ایران... یکی از سهام دار های شرکت ارزی طلای خالص هست... سه سفر به دبی، ۲سفر به کانادا... چیز مهم دیگه ای هم نداره... داوود: جالب شد... 🤨کارمند انرژی هسته ای بایک جاسوس روسی چیکار میتونه داشته باشه؟ 🧐 رسول: به نظرم هرچه سریع تر باید آقا محمد رو درجریان بذاریم😟...! ادامه دارد... 😌🖐🏿 •••••••••••••••••••••••••••••• پ. ن: مجتبی بیچاره رفت جای داوود تامین🙁😂 پ. ن²: کارمند انرژی هسته ای بایک جاسوس روسی رؤیت شد😄😂 پ. ن³: محمد باید درجریان قرار گیرد☺️😎🤞🏿 Copy? No! 👊🏿🤞🏿 @RRR138
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ 🔥﷽🔥 بسـﻤه‍ ࢪب ﺧالق ؏ـشق ه‍اێ ﻏࢪق دࢪﺧون💔🖤🥀🥺 ﻧام ࢪﻤان: 🥀🖤🩸 ﻧويسـﻧده: پاࢪت: ●●○●●○●●○●●○●●○ رسول سریع بلند شد وازپله ها رفت بالا ودرزد در اتاق محمد. محمد: بیا تورسول رسول: آقا یه خبر مهم😳! محمد: چی شده🤨! رسول: اقااگه میشه بیاین پایین👀 محمد: باشه بریم باهم رفتن پای سیستم... 🖥⌨ داوود: سلام آقا😄 مححد: علیک سلام، خب چی شده؟ رسول اشاره کرد به عکس لطفی و گفت: احمد لطفی، متولد۱۳۵۲تهران، کارمند و البته رئیس بخش حقوقی انرژی هسته ای... باقیه اطلاعات هم که مشخصه🙂... محمد: خب کی هست؟! رسول: این مرد با بلاروس دخویچ در یکی از کافی شاپ های حوالی برج میلاد، ملاقات داشته و از دخویچ یک پاکت وساک هم دریافت کرده😊 محمد: یعنی لطفی اطلاعات انرژی هسته ای مارو میده به جاسوس روسی و در ازاش پاداش میگیره! رسول: تقریبا... ☺️ عملا احمد لطفی هیچ اطلاعات باارزشی از انرژی هسته ای نداره... محمد: پس چی؟ واضح حرف بزن رسول😶🙄 رسول: ببخشید آقا چشم😅 احمد لطفی در قسمت امور مالی یاهمون حقوقی مشغول به کاره... ودرواقع میشه گفت یجورایی با برخی دانشمندان و رابطین اونها و کارمند هایی که مربوط به اونها میشه نشست و برخواست داره... محمد: یعنی ازطریق همون نشست وبرخاست های کوچیک یا میخواد اطلاعات از یک دانشمند مهم دربیاره، یا میخواد اطلاعات درباره تجهیزات و وسایل و... انرژی هسته ای اطلاعات از زیر زبون اونا بکشه بیرون و اونها رو به روس ها بفروشه و در ازاش پول یا هرچیز دیگه بگیره🤭😦! رسول وداوود: بله آقا به نظرماهم همین طوره😑 محمد: خب ببین رسول اینکه ماالان نمیدونیم این دونفر مشغول چع کارین خیلی بده.. رسول: بله... خب حالا چیکارکنیم؟ محمد: هیچی... شماآقاداوود برگرد سر پستت، مجتبی کارداره، شماهم آقا رسول بیشترحواست رو جمع کن، بادویوان هم ارتباط بگیر ببین اوضاع تو امریکا چطور پیش میره، برنامه اون ور چیه... رسول وداوود: چشم😊 محمد: راستی رسول از رو همه اینا پرینت بگیر بدم آقای عبدی بخونه ببینم چی میگه دیگه... رسول: چشم محمد: دستت دردنکنه رسول: چاکریم محمد رفت طبقه بالا تا سراغی از میثم بگیره و بره دیدنش... داوود نگاهی به رسول انداخت وگفت: هی... حالا چیکارکنیم؟ رسول: معلوم نیست؟ 🤨 داوود: چی؟ رسول: اینکه باید چیکار کنیم؟ 😂 داوود: چرا... چرا... معلومه رسول گفت: آره... بعد یکدفعه دستش رو گذاشت روی پهلوش و گفت: آی... آی... آی... پهلوم... پهلوم... داوود: اِ... چی شد؟ 😳😟چرا ازدرد به خودت میتابی؟ 😳😨 رسول: نمیدونم.... یهو... پهلوم... شروع به درد کرد... 😰🤕🤧😭😭 داوود دست رسول رو گرفت وگفت: بلند شو بریم اتاق استراحت بلندشو... 🤧 رسول آهسته همین طور که دستش رو روی پهلوش میکشید بلند شد و رفت😭....! ادامه دارد.... 😌🌿 □□□□□□□□□□□□□□□□ پ. ن¹: یکم تاالان ماجرا رو گرفتین😄😂 پ. ن²: داوود میخواست بره ت. میم که.... 😳😂 پ. ن³: یکمی یزید بازی واسه قندخونتون لازمه خدایی... 😁😂 پ. ن⁴: رسول یه کاریش شده🤫🤭😂 _→. @RRR138 ادرس مون
گــــاندۅ😎
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ 🔥﷽🔥 بسـﻤه‍ ࢪب ﺧالق
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ بڛـﻤه‍ ࢪب ﺧالق ؏ـشق ه‍اێ ﻏࢪق دࢪﺧون🖤💔🥀 ﻧام ࢪﻤان: به‍ ڨلم: پاࢪﭢ: __________________________ سفارت روسیه در ایران: دخویچ درحال بررسی اطلاعاتی بود که لطفی بهش داده بود... لورد شات جاسوس زنی که ازطرف سازمان اطلاعات روسیه با بلاروس دخویچ وارد ایران شده بود رفت سمت دخویچ تاببینه چه اطلاعاتی جدیدی داره... لورد: سلام، چ خبر؟ دخویچ: سلام، هیچی... لطفی در مورد برخی تجهیزات برای شکافتن هسته اتم داده... لورد: خوبه... پس بدرد بخوره... دخویچ: آره فعلا کار راه اندازه... 🙄 لورد: تونست اطلاعاتی درمورد یک دانشمند دربیاره یا نه؟! دخویچ: نه... ولی داره سعیش رو میکنه... لورد: خیلیا هستن مثل همین لطفی که بخاطر دو قرون پول بیشتر حاضرن کشورشون رو بفروشن... دخویچ: آره... ولی این واسه همه کشور هاست... یکسری مردم پولکی... 💸 لورد: بهش زنگ بزن و بگو دیگه هرچه زودتر اطلاعات رو دربیاره... دخویچ: باشه... --------------------- سایت: رسول و داوود وحامد و چندنفر دیگه از بچه ها داخل اتاق استراحت نشسته بودند. داوود داشت رسول رو باد میزد.. 😂😳 حامد باچای نبات از داخل اشپز خونه اومد بیرون و رفت سمت رسول و گفت: حتما روهم خوری کردی... 😂 رسول: نه خیر... دلم که درد نمیکنه پهلومه... 😰😂 داوود: حالا خودتو ناراحت نکن استاد... چای نبات رو بزن بر بدن... 😄😂☕️ رسول: 😊 حامد: راستی دکتر همین اطرافه... صداش کنم بیاد..؟ داوود: خو قربونت زودتر میگفتی🙁😄 حامد: پس من میرم صداش کنم☺️ حامد رفت و دکتر سایت رو فراخواند... دکتر رفت پیش رسول و معاینه اش کرد.. 🌡 داوود: خب چیشد دکتر جان؟ دکتر: 🤫 حامد اومد وگفت: خب چی شد؟ دکتر: 🤫 داوود: چیز مهمی نیست... صبح کره خورده هوا گرم بوده الان دل درد گرفته... دکتر: نه خیر آقای محترم... به نظرم سنگ کلیه داره... 😱☺️ داوود، حامد، رسول: چیییی😱😨 دکتر: البته من پزشک عمومی ام، اما قطعا سنگ کلیه هست... حتما باید یه سر بری دکتر برات آزمایش بنویسه... فراموش نکنی...! رسول: چشم😓 داوود: حالا علت اش چیه؟ دکتر: شما خودت تا دو دقیقه پیش، تشخیص بیماری میدادی حالا چرا از من علت میپرسی؟ 🙄 داوود: نهه... مزاح کردم به جون دکتر😅😂 دکتر: هرچی... دیگه تشخیص نده که مردم رو بدبخت میکنی با تشخیصات.. 😂سنگ کلیه رو میگه دل درد با عامل خوردن کره🤨😂 حامد: دکتر صداتون میکنن😄😅 دکتربلندشدوگفت: من رفتم... یادت نره بری دکتر... 😇 رسول: چشم😶 دکتر رفت... رسول: خدایا.... داوود: شکرت... پاشو جمع کن بریم دکتر.. پاشو🤕🤧 ادامه دارد... ''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''' پ. ن: آدم متاسف میشه برای وطن فروشا🤐اونم بخاطر دوقرون پول😑 پ. ن²: رسول سنگ کلیه داره.. 😊😁😂 پ. ن³: فقط تیکه دکتر نسبت به تشخیص داوود... 😂 پ. ن⁴: پارت بعد میریم پیش دکتر، هم واسه میثم، هم رسول... 😂😂💉💊 تامام.... 🤣 eitaa.com/RRR138 خودمون eitaa.com/nashnast پشت_صحنه https://harfeto.timefriend.net/16589258695023 پیاماتون
گــــاندۅ😎
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨
🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀 🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿 🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀 🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿 🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀 🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿 🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀 🥀🌿🥀🌿🥀🌿 🥀🌿🥀🌿🥀 🥀🌿🥀🌿 🥀🌿🥀 🥀🌿 🥀 بسـﻤه‍ ࢪب ﺧالق ؏ـشق ه‍اﯾ ﻏࢪق دࢪﺧون💔🖤🥀 رمان: نویسنده: پارت: داوودورسول رفتند و مرخصی ساعتی گرفتن تا برن پیش دکتر... محمد هم رفت داخل اتاقش و زنگ به مجتبی تا ببینه میثم کجاست و بره دیدنش... محمد: سلام مجتبی، خوبی؟ مجتبی: سلام. ممنون آقا... ☺️ جانم کاری داشتین؟ محمد: آره، میخواستم ببینم میثم کجاست؟ مجتبی: آقا... خونه شونه چطور؟ محمد: دکتر چی گفت؟ مجتبی: هیچی آقا... گفت پاش شکسته، ۳ماه نمیتونه بره سرکار، دست و کمرش هم ضرب دیده درد داره هنوز... محمد: توکی بهش سر زدی؟ مجتبی: پریشب... محمد: باشه دستت دردنکنه... راستی، گفتم داوود برگرده سر پستش، به محض اینکه اومد زود بیا سایت آقای عابدین زاده کارت داره... 🖐🏿 مجتبی: چشم محمد: یاعلی مجتبی: علی یارتون آقا🌹 محمد رفت سمت اتاق آقای عبدی... درزد.. آقای عبدی: بیا تو محمد جان! محمد رفت داخل وگفت: سلام آقا آقای عبدی: سلام، چیزی شده؟ محمد: بله آقا یک چیز جدید پیدا کردیم... آقای عبدی به حالت تعجب به محمد نگاه کرد... محمد ادامه داد: آقا همونطور که ازتون اجازه گرفتم برای کیس پرونده کرکس، برای بلاروس دخویچ رو که یادتون هست. آقای عبدی: خب، حالا چی شده؟ محمد: اقا دخویچ دیروز در یکی از کافی شاپ های نزدیک برج میلاد با مردی ملاقات داشته که کارمند امور مالی انرژی هسته ای هست... آقای عبدی: پس منظورت اینه که.... محمد: بله آقا به نظرم ماهم همین طور هست، اما همه اینها فرضیه هست و ما طبیعتا برای اینکه اطلاعات بیشتری ازش دربیاریم، باید بیشتر روش کارکنیم. آقای عبدی: ببین محمد ما باید اول تمام جزئیات رو کاملا موبه مو باافراد وموقعیت ها بسنجیم، حتی ممکنه ازاین کیس به کیس های مهم تری برسیم، یا حتی خود همین یک کیس مهمی باشه....! محمد: بله آقا، حرف های شما کاملا درسته، اما آقا تا شما اجازه کتبی به ما ندید ما نمیتونیم روش کارکنیم و پرونده رو کامل کنیم... آقای عبدی: باشه محمد، از الان تو وتیم ات روی این کیس کار کنین، واطلاعات وگزارش لحظه به لحظه اش رو بامن در میون بذارید، منم مجوز صادر میکنم. محمد: چشم آقا پس من بااجازه میرم تا به بچه ها خبر بدم... آقای عبدی: باش محمدرفت... میخواست بره به رسول بگه جلسه بذاره اما باخودش گفت اول برم یه سر به میثم بزنم عصر جلسه بذاریم. رفت سمت پارکینگ و سوار موتورش شد و راه افتاد سمت خونه میثم. _____________ داوود و رسول رفتند بیمارستان وقت گرفتن، نوبت شون شد و رفتند داخل آزمایشگاه تا آزمایش بدن. ______ محمد رفت میوه فروشی و دوتا هندونه بزرگ خرید. بعد هم رفت فروشگاه و گوشت و نان هم گرفت و رفت خونه میثم... زنگ زد.... میثم آیفون رو برداشت وگفت: بفرمائید؟ محمد: باز کن میثم جان، منم محمد😁 _______ بیمارستان پرستار: آقای حسنی جواب آزمایش تون حاضره... داوود: پاشو بریم آزمایش رو بگیریم☺️ ------------------------------ خودمون @RRR138 ناشناس @nashnast شماها: https://harfeto.timefriend.net/16597027327467 Copy⁉️No❕
گــــاندۅ😎
🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀 🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿 🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀 🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿 🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀 🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿 🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀 🥀🌿🥀🌿🥀🌿 🥀🌿🥀🌿🥀 🥀🌿🥀🌿 🥀🌿🥀 🥀
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ بسﻤه‍ ࢪب ﺧالق ؏شق ه‍اۍ ﻏࢪق دࢪﺧون💔🖤🥀 رمان: نویسنده: پارت: :) ’••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••• میثم در رو باز کرد... محمد از پله ها رفت بالا و درزد در خونه میثم میثم با عصا رفت دم در و درو باز کرد وگفت: به.... سلام آقا محمد... خوش اومدین😋😍! محمد: سلام مهندس آسیب دیده... 😂ممنون☺️ میثم خندید وگفت: ای چه کار کنیم آقا 😂😂😁😅 محمد: بله... حالا اجازه هست بیام داخل🤨؟ میثم: اِ... ببخشید آقا من اصلا حواسم نبود 😢بفرمائید داخل😁☺️ محمد یاالله گفت و رفت داخل... ___________________ رسول و داوود رفتن پیش دکتر... دکتر برگه ازمایش و سونوگرافی رو نگاه کرد وگفت: شما شغل تون چیه؟ 🧐 رسول: من... توی شرکت مخابرات کار میکنم دکتر: حتما مدت های زیادی نشسته ای نه؟ رسول: بله با سیستم زیاد کار میکنم داوود: اصلا شغلش کار باسیستمه😄☺️ دکتر: شما برادر ایشون هستین؟ 🤔 داوود: ب... بله... دکتر: خب.. باشه... شما بخاطر اینکه زیاد تحرک ندارید و بیشتر نشسته اید و ارثی سنگ کلیه خفیف دارید، شما سنگ کلیه ۵میلی دارید. یکسری دارو براتون مینویسم مصرف کنید، اما اون سنگ ریزه هارو شاید ازبین ببره و بیشتر مُسَکِّن هست... به نظرم بین ۴تا ۶،۷روز دیگه باید سنگ شکن کنی! رسول: یعنی فعلا کاری نکنم؟ دکتر: نه... من برای ۴روز دیگه عمل اورژانسی برات نوشتم، دارو هات رو هم بخور... الانم مرخصید🖐🏿 رسول، داوود: دستتون دردنکنه... خدانگهدار 🙏🏿 دکتر: ☺️ موفق باشید ازداخل بیمارستان اومدن بیرون... داوود روبه رسول کرد وگفت: خب... خداروشکر چیز مهمی نبود... سه روز دیگه عمل میشی.... بعد همه چی حله😌😂 رسول: آره... 😅😓 ___________________ خانم میثم برای محمد چای آورد... مریم: بفرمایید... ☺️☕️ محمد چای برداشت وگفت: ممنون زحمت کشیدین میثم: خیلی خوش اومدین آقا... 🌸 محمد: ممنون... خب چطوری... بهتری؟ میثم: بله ممنون محمد: باز دوباره سهل انگاری کردی😂 میثم: نه... اتفاقی بود محمد: انشالا زودتر بهتر بشی که تیم فنی به سرپرستش نیاز داره☺️... میثم: انشالله 😄❤️ محمد چایش رو خورد و بلند شد تا بره... محمد: خب ممنون زحمت کشیدین، بااجازه میثم: اِ... شما که میوه نخوردین.🙁 محمد: نه دیگه ممنون... باید برم سایت کار دارم انشالله یه وقت دیگه مزاحم میشم 😇❤️ میثم: باشه... هرجور صلاح میدونید 🌹 محمد خداحافظی کرد و رفت... راه افتاد سمت سایت.. موتورش را گذاشت و رفت داخل سایت، سمت اتاقش... رسول و داوود هم نیم ساعتی بود که رسیده بودن... محمد تلفن رو برداشت و زنگ زد به رسول و گفت: الو رسول... با سعید وداوود و فرشید سریع بیاین اتاق من رسول: چشم🌺 -------------------------------🎧♥️’’ @RRR138 @NASHNAST Copy No❗️ Just forward ❕
گــــاندۅ😎
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ بسـﻤه‍ ࢪب ﺧالق ؏ـشق ه‍اێ ﻏࢪق دࢪﺨون💔🖤🥀 رمان: نویسنده: پارت: ````````````````````````````````````````````` رسول و سعید وداوود و فرشید رفتن پیش محمد. درزدن ورفتن داخل... رسول: چیزی شده آقا که همه رو خواستین؟ محمد: بله، پرونده جدید... 😎😊 داوود: چی آقا؟ محمد: بلاروس دخویچ! فرشید: مگه روی اون قبلا سوار نبودیم؟ محمد: چرا اما قبلا اینقدری فعالیت نداشت که بخوایم روش تمرکز کنیم وبه طور مستقلی روش کار کنیم! سعید: واین یعنی آغاز پرونده... محمد: فعلا چیزی معلوم نیست... برای این گفتم بیاین که بهتون پست هاتون رو برای سوار شدن روی سوژه بدم. سعید و داوود ت. میم، رسول پشتیبانی، فرشید تامین وسایل نقلیه و کمکی ت.میم متوجه شدین؟ همه: بله محمد: آهان راستی، رسول گزارش کار بچه هارو من ازتو میگیرم خب؟ رسول: چشم آقا بچه ها رفتند... سعید هم اماده شد تا بره ت.میم دخویچ داوود هم رفت ت.میم لطفی دخویچ به چند تا مسکن در حوالی خیابان ولیعصر رفت... بعد هم رفت به سفارتخونه شون... لطفی هم ساعت ۹ازمنزلش خارج شد و رفت به سمت اداره راه و شهرسازی. ساعت۱۳احمد لطفی ازساختمان راه وشهرسازی خارج شد ورفت سمت خونه اش... رسول زنگ زد به داوود... رسول: سلام داوود... داوود: سلام جانم؟ رسول: زنگ زدم ببینم کجایی؟ داوود: هیچی سوژه ساعت ۹صبح رفت بیرون ۱۰رسید اداره راه وشهرسازی. ۱۳اومد بیرون رفت خونه اش... تاالانم بیرون نیومده... رسول: باشه، الان تو دم در خونه لطفی ای؟ داوود: اره رسول: شام خوردی؟ داوود: نه بابا... شام چی؟ تازه ناهارم نخوردم🤕فقط یه بیسکویت 😷 رسول: باشه... به حامد میگم بیاد سمتت هم شام بیاره هم مراقب باشه که تو شب بخوابی داوود: باشه پس من منتظر حامد میمونم... رسول: باشه خداحافظ... داوود: خداحافظ °°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°° پ. ن:.... @RRR138 @NASHNAST COPY NO! Just FORWARD ❕
گــــاندۅ😎
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 بسـﻤه‍ ࢪَبِّ ﺧٰالِق ؏ِـشق ه‍اێِ ﻏَࢪق دَࢪ ﺧون🖤💔🥀 رمانـ📚: نویسندهـ🖋: پارت: --------------------------------- رسول رفت سمت حامد... حامد روکرد به رسول وگفت: جانم رسول کاری داشتی؟ رسول:آره بیزحمت یه غذا بردار برو جای داوود. هم برای ت. میم هم براش غذا ببری حامد: باشه، یعنی الان برم 🤔🤥 رسول _اره دیگه حامد جان... زودتر برو که بچه ناهارم نخورده😦 حامدبلندشدوکت اش رو برداشت وگفت: پس فعلا🤧 رسول: خداحافظت عزیزم😃 حامد رفت سمت یخچال و یک غذا برداشت و راه افتاد تابره جعی داوود رسول زنگ زد به سعید تا ببینه اون درچه وضعیتیه... رسول: سلام سعید جان خوبی؟ سعید: سلام ممنون توخوبی؟ رسول: ممنون خوبم، کجایی؟ چیکار میکنی؟ سعید: هیچی.. جلوی در سفارتخونه که نمیشد وایسم... رفت یکم جلوتر از سفارتخونه... به فرشیدم زنگ زدم گفتم هم غذا بیاره هم بیاد ت.میم تاصبح🖐🏿 رسول: باشه... راستی من امشب خونه نمیرم... کاری داشتی زنگ بزن بیدارم... چون از معاونت خیلی کار سرم ریخته🧠👀😢! سعید: باشه... ولی حد اقل یه شب خونه برو... یه هفته اس خونه نرفتی... اگه ماموریتی چیزی بهت خورد و چند وقت نبودی، لااقل موقع برگشت یادشون بیاد توپسر خودشونی نه بچه همسایه😂😁 رسول: خیلی پررو شدی ها! 🤫😐😂برو... برو وقت منو ودنیا وسایت رو باهم نگیر برو... سعید: باشه خداحافظ 😂😘 رسول: خداحافظ 😂😇 -------------------- ساعت ۱۲شب بود. محمدازاتاقش اومد بیرون تابره خونشون. رسول هم مشغول کارهای معاونت بود. محمد رفت سمت رسول. محمد: خب.. رسول چه خبر؟ رسول: هیچی آقا فعلا که امروز هیچ کدوم از سوژه ها مثل اینکه کار خاصی خاصی انجام ندادن... 🙁 محمد: بالاخره شاید از نظر ما کار خاصی انجام نداده باشن، ولی تجربه ثابت کرده وقتی همه چی به نظر عادی و مرتبه در اصل داره یه اتفاقایی رخ میده☺️🤥 شماها اصلا دست کم نگیرین اینارو... هرخطایی ازاینا برمیاد! رسول: چشم آقا😊 محمد: آ.. راستی. رسول تیم پشتیبانی عملیات رو هم بگو اماده باشن.... رسول: چشم اقا... فقط برای چی؟ محمد: طبق مذاکرات وگرونی اجناس مطمئنا یه خبر شوکه آور چهارشنبه تا جمعه به مردم داده میشه... با زیاد کردن پیاز داغش توسط یک سری منافقین و.. هم احتمال تظاهرات وهرچیزی هست... رسول: بله اقا... منم کاملا باشما موافقم... راستی اقا دارید میرید؟ 😄🤔 محمد: اره دیگه رسول جان ۱۲ونیم هست، خیلی سرم شلوغ بود...🤧🤕 راستی تونمی خوای بری؟ رسول: نه اقا واقعیت خیلی کارا زیاده بخوام برم وباز بیام اصلا کرایی نمیکنه... 🤧🤐 محمد: باشه... هرجور خودت میدونی... ولی سرت که خلوت شد حتما یه سر برو خونتون... رسول: چشم اقا😊 محمدرفت... رسول بلند شد و رفت و داروهاش رو خورد و دوباره برگشت سر کارش... ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ @RRR138 @NASHNADT Copy No‼️ Just Forward❕
گــــاندۅ😎
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 بسـﻤه‍ ࢪَبِّ ﺧٰالِق ؏ِـشق ه‍اێِ ﻏَࢪق دَࢪ ﺧون🖤💔🥀 رمانـ📚
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 بِسْﻤِه‍ ࢪَبِّ ﺧٰالِق ؏ِشق ه‍اۍِ ﻏَࢪق دَࢪﺧونْ💔🖤🥀 رمان: نویسنده: پارت: ............... ………………………..................... صبح شد... فرشید: سعید بلند شو دیگه... چقدرمبخوابی؟! 😳📢📢🗣 سعید: چیکارمیکنی؟ بذار بخوابم خستم.. 🤕😴 فرشید: بسه دیگه... چقدر میخوابی؟! لنگ ظهر... سعید: ساعت چنده مگه؟ 🤔 فرشید: ۹ونیم سعید: نه ونیم؟ 😦😱 فرشید: بله... 🙄 سعید: پس واسه چی بیدارم نکردی؟ سوژه چی شد؟ 😱 فرشید: من که ۳ساعته دارم صدات میکنم... زبونم مودراورد بس که گفتم پاشو... سعید ساعتش رو نگاه کرد تا ببینه ساعت واقعا چنده... دید ساعت ۶:۲دقیقه است... 😂 سعید محکم زد به فرشید وگفت: خیلی نامردی! هنوز ۶چرا منو بیدار کردی میگی ۹ونیم هان؟! 😡😤😤😤 فرشید: خودت گفتی زود بیدارت کنم😢🤭 سعید: گفتم زود... ولی نگفتم ۶صبح.. نمیخوام برم در سفارتخونه کارت بزنم که... 🤭😑 دخویچ اگه بخواد جایی بره ۸صبح میره نهایتا نه ۶صبح... فرشید: باشه بابا ... بیا وخوبی کن😒☹️😞 اصلا به تو نباید خوبی کرد... من میرم یه چیزی صبحانه بگیرم 🙂 سعید: باشه.. فقط سنگک دوروخاشخاشی بگیری که عقلمون خوب کار کنه سرصبحی مارو بیدار کردی..! 😁😂😘 فرشید: چشم مهندس😂😝 /////////////•͜•/ محمد رفت سرکار... وارد اتاقش شد... دید گزارش رسول روی میزشه.. پرونده رو کنار گذاشت و نشست تابخونه... رسول که داشت از جلوی در اتاق محمد رد میشد دید محمد اومده... رفت داخل وگفت: سلام آقا صبح بخیر 😀 محمد: سلام رسول.. رسول: اقا گزارش رو میخونید؟ محمد: آره رسول: چطوره؟ محمد: خوبه ولی به این اشاره نکردی که ما برای این کیس ۴نفر از اعضای تیم مون رو گذاشتیم.. واینکه حتما اسامی شون هم باشه! رسول: اهان چشم... مینویسم میارم محمد: ممنون دستت دردنکنه رسول: چاکریم ------------- داوود و حامد داخل ماشین جلوی در خونه لطفی بودن... حامد در حال خوندن حافظ بود وداوود درحال زدن چرت.. ساعت۲ظهر بود.. لطفی از ازخونش اومد بیرون ومشغول صحبت باتلفن بود... حامد: داوود... داوود پاشو اومد... داوود بلند شد وگفت: باشه.. سوئیچ رو بده.. حامد سوئیچ رو داد به داوود و داوود ازماشین پیاده شد و سوار موتور شد ومنتظر بود تا لطفی راه بیفته... لطفی یک ربع جلوی درخونش باتلفن صحبت کرد. بعداز یک ربع تلفنش رو قطع کرد و یک سوزوکی اومد جلوی در خونش و اونم سوار شد. داوود هم راه افتاد دنبالش... رسیدن پشت چراغ قرمز. داوود کنار ماشینی که لطفی سوارش بود نگه داشت. دید راننده یک زنه.. 😳🤭که از نوع صحبت کردنش معلومه ایرانی نیست... باخودکارش که دوبین داشت عکس گرفت. چراغ سبزشد و راه افتادند. بعد ازنیم ساعت چرخیدن توی خیابونا وهرهر و کرکر کردن رفتن همون کافی شاپی که لطفی با دخویچ قرار داشت.. 😳🤥 وارد کافی شاپ شدن... داوود هم رفت ونشست... اون زنی که با لطفی وارد کافی شاپ شده بود از کافی شاپ رفت بیرون، داوود زنگ زد به حامد داوود: الو حامد... خانمی که اومد بیرون و داشته باش🖐🏿 حامد: باشه اون خانم سوار ماشینش شد ورفت. بعد از چند دقیقه دخویچ وارد کافی شاپ شد ورفت سمت لطفی. باهم دیگه شروع به صحبت و خندیدن کردن. بعد لطفی به دخویچ یک کاغذ داد. دخویچ کاغذ رو گرفت و شروع به خوندن کرد. بعد از داخل کیفش یک پاکت در اورد و داد به لطفی وکاغذی که از لطفی گرفته بود رو گذاشت داخل کیفش. لطفی قهوه اش خورد ورفت. حامد رفت دنبال اون خانم، اون بعد از خروج از کافی شاپ رفت داخل یک پارک نزدیک همون کافی شاپ و شروع به چرخیدن داخل پارک کرد. وقتی دید لطفی اومد بیرون رفت داخل کافی شاپ... 👟 __________________________ ادامه دارد.... پ. ن: دوپارت دیگه یزید بازی دیگه... 😁😊😌😹👊🏿🤞🏿 @Rrr138 @Nashnast https://harfeto.timefriend.net/16604778013048
گــــاندۅ😎
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 بِسْﻤِه‍ ࢪَبِّ ﺧٰالِق ؏ِشق ه‍اۍِ ﻏَ
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 بِسْﻤِه‍ْ ࢪَبِّ ﺧٰالِقْ ؏ِشق ه‍اێِ ﻏَࢪق دَࢪ ﺧون🖤💔🥀 رمان: نویسنده: پارت: 🔗 ------------------------------- حامد زنگ زد به داوود... حامد: سوژه اومد جای تو داوود: آره دیدمش خانمی که حامد دنبالش بود رفت جای دخویچ وباهم شروع به گپ زدن کردن،بعد دخویچ رفت و اون زن رفت سمت اتاق مدیر کافی شاپ وبعد از نیم ساعت از اونجا خارج شد. حامد رفت برای ت. میم دخویچ داوود هم برگشت سازمان. رفت جای رسول، داوود: سلام، اینو شناسایی کن🏃🏿‍♂ رسول: سلام، باشه، چ باعجله بده ببینم😳😗 .... ۲دقیقه بعد رسول: بفرمایید، هیلدا مِکسی متولد انگلیس، سه ساله سکونت در سفارت خونه شون داخل ایران داره، بقیه اطلاعاتش هم کد شده، نمیده، باید به علی بگم ببینم میتونم هک اش کنه یانه🔥 داوود: هه.. بد شد... ولی میگم رسول به نظرت چرا این خانم ۳سال پیش که اومده توی ایران از اون موقع تا به حال خونه نگرفته ؟! رسول: نکته همین جاست... به نظر من برای جاسوسی وارد ایران شده! 😟 داوود: حالا یه سوال... برای چی خونه نگرفته؟ رسول: من که گفتم چرا نگرفته... 🙄🤦🏿‍♂ داوود: نه... این دلیل خوبی برای خونه نگرفتن نیست! به نظر من مطمئن بوده که ما از اومدنش به ایران بویی نبردیم. رسول: واینگونه با خیال راحت به جاسوسی پرداخته و با جاسوس روسی ارتباط گرفته است🙇🏿‍♂😗😀 داوود: کتاب زیاد میخونی یا فیلم زیاد میبینی؟ خودت باش😂🤭 رسول: برو وقت دنیارو نگیر، همه اینا میشه یه گزارش عالی واسه دادن به اقا محمد🤓😎😼 داوود: 🤧😊 ----------- رسول رفت پیش محمد. رسول: سلام اقا😊😃 محمد: سلام رسول رسول: اقا یکسری اطلاعات جدید ومهم از بلاروس دخویچ پیدا کردیم! محمد: 🤨 رسول عکس رو فرستاده بود روی ایمیل محمد و بازش کرد وگفت: آقا این خانم میاد دنبال احمد لطفی طی راه. بااون صحبت میکنه وبعد اونو میبره به کافی شاپی که لطفی دفعه قبل با دخویچ رفته بوده! محمد: پس یعنی میخوای بگی این خانم و دخویچ هردو جاسوس روسی اند و به نوبت با لطفی قرار ملاقات میذارن. رسول: نه اقا! 😊 محمد: پس چی؟ 🤨 رسول: نه اقا یعنی اینکه این خانم لطفی رو میرسونه وبعد خودش میره پارک نزدیک همون کافی شاپ، اینم عکسش، وبعد دخویچ میره داخل و با لطفی ملاقات میکنه. ملاقات لطفی و دخویچ ۱۵دقیقه طول میکشه، که عین این ۱۵دقیقه رو این خانم داخل پارک بوده و به محض خارج شدن لطفی از کافی شاپ این خانم وارد کافی شاپ میشه،وطبق این عکس با دخویچ ملاقات میکنه و دخویچ میره و این خانم به دفتر مدیریت مراجعه میکنه وبعداز نیم ساعت اون هم از کافی شاپ خارج میشه. محمد: عجب... این خانم شناسایی کردین؟ رسول: بله اقا محمد: کیه؟ رسول: هیلدا مِکسی محمد: سوابقش...؟ رسول: کد شده و پشتیبانی نمیشه علی سایبری داره روش کار میکنه... ولی ۳ساله که وارد ایران شده و از اون موقع تا به حال داخل سفارت فعالیت داشته. اقا من و داوود حدس میزنیم که این خانم جاسوس انگلیس هست و ازاون جایی که مطمئن بوده ماازحضورش در ایران هیچ اطلاعی نداریم برای عادی سازی خونه نگرفته... محمد: احسنت به این هوش بالا ودقت👏 گزارش همه اینارو کتبی میخوام(😂) ''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''' ادامه دارد...🌿 @RRR138 @NASHNAST کپی پیگرد قانونی والهی!
ن ?🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 بسـﻤه‍ ࢪب ﺧالق ؏ـشق ه‍اۍ ﻐࢪق دࢪﺨون🖤💔🥀 نویسنده: پارت: ///////////////////////////// رسول ازاتاق محمد رفت بیرون، اقای عبدی رفت توی اتاق محمد. محمد سریع از جاش بلند شد و گفت: سلام اقا بفرمائید☺️ اقای عبدی: سلام محمد، ممنون نشست وگفت: خب چه خبر ازاون قضیه؟ محمد: اتفاقا پیش پای شما رسول اینجا بود و خبرای جدیدی داد. اقای عبدی: چی؟ محمد: اقا امروز لطفی با یک خانمی به نام هیلدا مِکسی که انگلیسی هست قرار داشته، هیلدا مِکسی میره خونه لطفی دنبالش، واون رو میبره به همون کافی شاپی که نزدیک برج میلاد هست اما خودش نمیره داخل. اقای عبدی: چرا؟ محمد: هنوز نمیدونیم... 🤷🏻‍♂ ولی وقتی لطفی وارد میشه طبق این عکس دخویچ میاد جای لطفی وبااون صحبت میکنه وازاون یک کاغذ میگیره. اقای عبدی: واون خانم انگلیسی کجا میره؟ محمد: اقا، حامداماده میشه تااون رو تعقیب کنه، امااون جایی نمیره! ☺️ میره توی یکی از پارک های نزدیک اون کافی شاپ بعداز یه ربع که لطفی و دخویچ صحبتشون تموم میشه لطفی میره و هیلدا میاد جای دخویچ. آقای عبدی: وصحبت می کنند و باهم میرن😇 محمد: نه متاسفانه، دخویچ خارج میشه و هیلدا میره اتاق مدیریت وبعداز نیم ساعت از اون جا خارج میشه. اقای عبدی: محمد تمام حواستون رو جمع کنید، باتوجه به این جواب و قرارای مذاکرات اتفاقات خوبی رو حس نمیکنم. احساس میکنم یه خبر بدی توراهه محمد: چشم اقاچهارچشمی حواسمون روی سوژه ها و همه چیز هست، حالا اقا شما چیکار داشتین با من؟ اقای عبدی: منم یه پرونده جدید برات اماده کردم. پرونده ای مثل گاندو وسوژه ای مثل مایکل هاشمیان محمد: کیس جاسوسی سرویس امریکایی؟ آقای عبدی: بله. دوست دوران دانشگاه مایکل، داره به ایران و به احتمال۸٠٪درپوشش خبرنگار🙄 محمد: اسمش چیه اقا؟ اقای عبدی: رابرت کین گین سون محمد: حالا برنامه چیه اقا؟ دوتا پرونده رو باید پیش ببریم؟ اقای عبدی: اره فعلا تمرکز روی هردو پرونده خیلی مهمه محمد: بله اقا یکدفعه وسط صحبت محمد و اقای عبدی تلفن اقای عبدی زنگ خورد... ازسپاه بود.. اقای عبدی: سلام امیرجان... خبری شده زنگ زدی؟ واقعا؟! باشه پس من به بچه ها میگم آماده باشن! علی یارت... 🌿🖐🏿 اقای عبدی گوشی رو قطع کرد نگاهش به سمت محمد رفت.. محمد: چیزی شده آقا؟ 😳🤨 اقای عبدی: آره حدسم درست بود، مذاکرات برای برداشتن تحریم ها جواب نداده و خبرش فردا به گوش مردم میرسه... الان از سپاه اقای خرسند بامن تماس گرفت و گفت: حواستون به خیابون ولیعصر و اطراف برج میلاد باشه... خرابکاری منافقین در راهه محمد! امشب با بچه های تیم ات برین سمت برج میلاد و پوشش بدین منم تیم دیگه رو میفرستم موقعیت دیگه مون... محمد: چشم اقا فقط تاکی پوشش بدیم؟ اقای عبدی: تافرداشب پوشش بدین! درضمن پلیس و نیرو های بسیج هم به صورت نامحسوس هستن محمد: چشم🙂☺️ --------- هیلدا به سفارت روسیه رفت تا با دخویچ ملاقات کنه، رفت ونشست داخل دفتر دخویچ . دخویچ رفت پیش هیلدا. دخویچ: سلام. به سفارت پوتین خوش اومدی! 😉 هیلدا: سلام ممنون، دخویچ: اتفاقی افتاده که خواستی بیای اینجا؟ هیلدا: آره درست طبق برنامه ریزی مون ترامپ توی مذاکرات پایان تحریم ها باایران جوابش منفی بوده. امشب یافردا حتما خبرش به گوش مردم میرسه... دخویچ: عالی شد! باصبوری صحبت کردی؟ هیلدا: اوهوم، همون روزی که باهم توی کافی شاپ اش قرار گذاشتیم، بعداز رفتن تو رفتم توی دفترش وبهش همه چیز رو گفتم. دخویچ: بسیار خب... بعد هم گوشی تلفن رو برداشت وگفت: بیا داخل... لورد وارد اتاق دخویچ شد. لورد: سلام هیلدا: سلام، شما؟ دخویچ: این لورده که بهت گفتم! هیلدا: ازاشنایی تون خوش حالم لورد:منم همین طور دخویچ: خب، لورد همه چیز همون طوری که ماخواستیم پیش رفت. هیلدا باصبوری صحبت کرد و همه چی اوکیه حالا بگو برای چی کافی شاپ نزدیک برج میلاد رو خواستی؟ @RRR138
گــــاندۅ😎
ن ?🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 بسـﻤه‍ ࢪب ﺧالق ؏ـشق ه‍اۍ ﻐࢪق دࢪﺨون🖤💔🥀 نویسنده: #محمدز
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 بسـﻤه‍ ࢪب ﺧالق ؏ـشق ه‍اێ ﻏࢪق دࢪﺧون💔🖤🥀 رمان: نوشته: پارت: __________________________ لورد: چندروز پیش رابرت با من تماس گرفت وگفت یکی از کافی شاپ های نزدیک برج میلاد رو سفید کنم برای خودمون. منم با سوابقی که از صبوری دیدم، باخودم فکر کردم بهترین مورد کافی شاپ اونه...! 😉 هیلدا: دقیقا چرا نزدیک برج میلاد باید تجمع کنیم؟ لورد: چون کافی شاپ نزدیک برج میلاد یعنی یک دلیل! کافی شاپ جایی که بیشتر مردم میرن... خصوصا برج میلاد... اما اصلی ترین دلیلش اینه که فرداشب شب پنجشنبه است. یا به قول ایرانی ها شب جمعه... همه میرن بیرون.. خصوصا هنرمندای مشهورشون... وقتی ما تجمع رو شروع کنیم، اونا هم شروع به گرفتن عکس وفیلم و... برای فالور هاشون میکنن که توی ایران هرج ومرج وکلی هشتگ وهزار تا چیز دیگه راه میندازن.. همین حماقت اونا برای ماکافیه! هیلدا: اره تا حالااینجوری به قضیه نگاه نکرده بودم... ولی اگه سلبریتی هاشون این کارو نکردن چی؟ لورد: نترس! چندنفر شون پول گرفتن واسه همین کار. 😌😉! دخویچ: لورد،قرار شد ساعت۱۷باهرسرویس داخل کافی شاپ یک برگه بدن که داخلش درمورد همین تجمع باچرب زبونی و دعوت شون نوشته شده. که اونا دعوت به این کار میشن. لورد: اما حواستون باشه، امشب کلی عکس وفیلم باید از تجمع شون بگیرید، تاهم توی کارنامه کاری خودمون ثبت و ظبط کنیم، هم بفرستیم واسه خبرگزاری های کشور ها بیگانه... 😎🖖🏿 وازهمه ما مهم تر بااسلحه واسپری فلفل باشید! 🤫 صاحب کافی شاپ وافراد تیم خودمون رو حتما تجهیز کنید! هیلدا: چرا؟ مگه کسی خبر داره از کارای ما؟ لورد: ماکه نمیدونیم. اما به احتمال زیاد سربازای گمنام شون پوشش نامحسوس بدن! به قول خود ایرانیا: احتیاط شرط اول عقله! 👌🏿 حالا هم برید شعارهاتون بنویسید کاراتون رو اوکیه کنید تاشب چیزی نمونده! _____________________~_____ ادامه دارد...🌿 @RRR138 @NASHNAST
گــــاندۅ😎
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 بسـﻤه‍ ࢪب ﺧالق ؏ـشق ه‍اێ ﻏࢪق دࢪﺧون💔🖤🥀 رمان: #شنادرخون
?🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 بڛـﻤه‍ ࢪب ﺧالق ؏ـشق هاێ ﻏࢪق دࢪﺧون💔🖤🥀 رمان: نویسنده: پارت: ----؛---------------!---------- محمد وداوود سوار موتور شدند، فرشید وسعید هم باماشین پشت سرشون راه افتادن. رسیدند جای برج میلاد. محمدپیاده شد ورفت سمت افسر پلیس. محمد: سلام. خسته نباشید! ☺️ افسر پلیس: سلام ممنون🌱 محمد: چه خبر قربان؟ افسر پلیس: فعلا که مورد مشکوکی ندیدیم... محمد: خیله خب، بچه های شما کجا هستن؟ که هرجا نیستن من نیروها مو بفرستم... افسر پلیس: ما بیشتر جاهارو به صورت محسوس و نامحسوس پوشش میدیم، اما شما اطراف مغازه ها باشید. انشالله که اتفاقی نمی افته🤲🏼😢! محمد: انشالله محمد رفت جای داوود. داوود: اقا چی شد؟ محمد: هیچی سوار موتور شو ماباید بریم جلوتر داوود: یعنی نزدیک خود برج میلاد؟ محمد: آره رفتن نزدیک مغازه ها و دور و اطراف مغازه ها و.. می چرخیدن کم کم شب شد اذان گفتن.. محمدروبه داوود کرد و گفت: حواست باشه من میرم پارک بغل نماز بخونم بیام. 🚶🏿‍♂📿 داوود: حله 👌😎 محمد: 🤨😑 داوود: یـَ... یعنی... حواسم.. هست.. به.. همه چی.. 😁😅 محمد: باشه 🤦🏼‍♂ محمد رفت داخل پارک، یک گوشه چمن ها ایستاد و کفش هاش رو دراورد و گذاشت یک گوشه. جانمازش رو از داخل جیبش دراورد و شروع به گفتن اقامه کرد. همون طور که داشت اقامه رو میگفت دید ٥ نفر اومدن نزدیک نیمکت و ازداخل کوله هایی که همراهشون بود، چندتا کاغذ بزرگ و دوربین و موبایل در آوردن. داشتن کم کم میرفتن نزدیک برج میلاد برای تجمع... 🙅🏿‍♂🖖🏿👊🏿😱! ادامه دارد... 🌿 @RRR138 @Nashnast
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 بسـﻤه‍ ࢪب ﺧالق ؏ـشق ه‍اۍ ﻏࢪڨ دࢪﺨوﻧ🖤💔🥀 رمان نویسنده پارت •••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••• محمد سریع کفش هاشو پوشید و جانمازش رو گذاشت داخل جیبش و زنگ زد به داوود. محمد: الو... داوود سریع بیا پارک نیلوفرآبی که یک کوچه قبل برج میلاد داوود: چشم اقا... سعید وبچه های عملیات روهم بگم بیان؟ محمد: آره ولی بدون سروصدا! نمیخوام متوجه بشن! 🤫 داوود: چشم داوود سریع زنگ زد به سعید داوود: الو سعید، الان برات یک لوکیشن میفرستم، بابچه ها سریع و بی سرو صدا خودتون رو برسونید! سعید: باشه داوود سریع خودشو رسوندبه محمد محمد: خب ببین داوود.. اینا ۵نفرن، که قطعا ت.م دارن! دونفر از کوچه سمت راست دارن میرن سمت تجمع، دونفر هم از کوچه سمت چپ. اون یه نفر هم داره مسیر اصلی رو میره که قطعا پشتیبانیه! دونفر راست بامن، پشتیبانی شون با تو، چپ با سعید وتیم عملیات بابچه ها سریع دستگیرشون میکنیم! ☺️😎 داوود: چشم اقا. فقط اون سمت راستی ها، خیابونش بن بستِ محمد: بهتر... اینطوری راحت تر دستگیرشون میکنیم! سعید و تیم عملیات رفتن سمت چپ ، پشت سر اون دونفری که داشتن میرفتن. تا اون دونفر اومدن برگردن، سریع موشمنگ شون کردن و سوار ماشین کردنشون. کوله هاشون رو نگاه کردن و دیدن داخلش برگه شعار و چند تا کلتِ... سعید: یاخدا... چه چیزایی همراشون بوده! 😱😢😟 مجتبی: آره.. خداخیلی رحم کرد... ------------ داوود سریع خودش رو رسوند به اون یه نفر و باموتور رفت کنارش... گردنش رو گرفت موشمنگ اش کرد... بعدهم رفت تا به محمد کمک کنه.. سعید هم اومد و دست رنج داوود رو ازروی زمین جمع کرد... 🤓😄 ___________________________ ادامه دارد...🎧 @Nashnast @RRR138
گــــاندۅ😎
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 بسـﻤه‍ ࢪب ﺧالق ؏ـشق ه‍اۍ ﻏࢪڨ دࢪﺨوﻧ🖤💔🥀 رمان #شنادرخون
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 رمان: پارت: نوشته: `````````````````````````````````````````` محمدسریع خودش رو رسوند به اون دونفر. یکی شون داشت با گوشی صحبت میکرد. محمد بااسلحه زد توی سرش و افتاد روی زمین و موبایل اش از دست اش افتاد روی زمین... محمد خم شد تا موبایل روبرداره.. دوست اونی که محمد زده بودش داشت جلوتر میرفت که متوجه خبری از رفیقش نیست🙁🤔 برگشت تاببینه دوستش کجا مونده.. داوود هم که محمد رو پیدا نکرده بود، زنگ زد به تلفنش... داوود: اقا کجایید؟ محمد تااومد بگه کجاست، یکدفعه رفیق اونی که زده بودش محمد وهول داد . محمد افتاد روی زمین و گوشی اش افتاد... محمد سریع بلند شد و مشغول مبارزه فیزیکی شد(🤭😂😢) محمد اسلحه اش رو دراورد تا بهش شلیک کنه... اونم سریع دست محمد وگرفت تااون نتونه بهش شلیک کنه😨😦 داوود که داشت صداهای عجیب و درگیری میشنید، تلفن رو قطع کرد و زنگ زد به رسول داوود: رسول سریع لوکیشن آقا محمد وبفرست تو خطر افتاده... 🤯 رسول سریع زد... رسول: دوتا خیابون بالاتر از توئه داوود سریع گاز اش رو گرفت... 🏍 محمدشلیک کرد به پای مردِ... افتاد روی زمین... محمدتااومد بهش دستبند بزنه پاهای محمد وگرفت و واونم انداخت روی زمین 😱😑 ازتوی جیبش اسپری فلفل دراورد و زد توی چشم های محمد... 😰😱😱😱😱😭 محمد که چشم هاش داشت خیلی می سوخت و جایی رو نمیدید، اسلحه اشرو پرت دور تا دست اون بهش نرسه.. 😿 اونم از فرصت استفاده کرد و دستاشو حلقه کرد دور گلوی محمد وشروع به فشار دادن کردکه محمد رو خفه کنه... محمد هم چشم هاش می سوخت وجایی رونمیدید، هم نفسش داشت بند میومد... 😱😑 ادامه دارد...🌿 ………………………………………… پ. ن: یزید بازی... 😂😄🖐🏿 پ. ن²: چشم هاش داره میسوزه واونم داره خفه اش میکنه😳😭😤 پ. ن³: داوود هم که نمیرسه... 😞 پ. ن⁴: انرژی ناشناس یادتون نره دوستان! 😊 @RRR138 @NASHNAST
🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 رمان نوشته پارت ••••••••••••••••••••//• اقای عبدی: کی مرخص میشه؟ سعید: سرمشون تموم بشه میام... اقای عبدی: میتونه صحبت کنه؟! سعید: بله. گوشی دستتون... گوشی رو داد به محمد... محمد: سـ.. لام... ج.. ـا.. نم آقا اقای عبدی: سلام محمد جان... حالت خوبه 🤨😍 محمد: الحمدالله.. خوبم ممنون آقای عبدی: خداروشکر کی ترخیص می کننت؟ محمد: نمیدونم اقا، کارم دارین الان بیام اقای عبدی: نه فقط خواستم بگم مرخص شدی برو خونه استراحت کن. 🙃 محمد: نه.. ترخیص شدم میام. 😁😌 اقای عبدی: باشه هرجور خودت راحتی بالاخره از روی فکر صحبت میکنی بچه که نیستی... 😊(😂) پس میبینمت.. محمد: انشالله... خداحافظ 😢🤕 اقای عبدی: خداحافظ محمد: 😬🤮 سعید: اقامحمد من تا وقته میرم، ترخیص تون کنم. 😁🤭 محمد: ممنون سعید جان 😇 سعیدرفت ومحمد رو ترخیص کرد رفتن سوار ماشین سعید شدن و رفتند سازمان... محمد رفت یه راست جای رسول... رسول توحال خودش بود داشت کار هاش رو می کرد که پس فرداش میخواست بره بیمارستان کاراش رو کرده باشه... محمد زد به رسول... رسول از جاش پرید وگفت: سلام اقا😰 محمد: به... سلام استاد رسول میبینم غرق کاری... رسول: بله اقا دیگه چیکار کنیم😂 محمد: هیچی... فعلا گزارش بنویس😊😂 رسول: چشم.. راستی اقا، ازچیزی ناراحت بودین وگریه کردین؟ یاپیازای سازمان رو پوست کردین؟ 😂🤪😝 محمد: 😐بروزودتر گزارش شورشی رو که میخواست بشه ونشد و بنویس وبیار بده به من! وقت دنیاااا رم نگیر با این نمکات! 🙂😂 رسول: چشم ببخشید 😅😂 پ. ن: محمدتون سالمه... دیگه منو نکشید😂😆تسلیم! 🖐🏿🖐🏿 پ. ن²: نگران نباشید، سنگ رسول و یادم نرفته... 👌🏿😁 @RRR138 @NASHNAST Copy?No! •͜•JustForward!🙃🌿
گــــاندۅ😎
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 رمان: #شنادرخون پارت: #شانزدهم16 نوشته: #محمدزاده #ا
🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 🥀رمان: 🥀پارت: 🥀نوشته: ••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••• رسول وبچه های سازمان داشتن از دوربین کوادکوپتر همه چیز رو می دیدن. رسول زنگ زد به داوود رسول: داوود کجایی محمد وکشت... 😤🤯😑 داوود: پشت چراغ قرمز گیر کردم، راهه دیگه ای هم نیس! 🤭😶🙁 رسول زنگ زد به سعید رسول: سعید سریع خودتو برسون به محمد! برات لوکیشن فرستادم🗣🏃🏿‍♂ محمد هرچی تلاش کرد ازش خودش دفاع کنه و بلند بشه نتونست... هر ثانیه فشاری که به گلوش وارد میشد بیشتر بود و داشت خفه می شد... یکدفعه سعید شلیک کرد به سر اونی که داشت محمد رو خفه می کرد. سریع اومد بالای سر محمد... سعید: اقامحمد... اقامحمد... صدامومی شنوین؟ محمد خیلی آروم گفت: آ.. آره.. ازچشماش به خاطر اسپری فلفل خیلی اشک میومد نمیتونست خوب جایی رو ببیینه... چشم هاش ورم کرده بود و شده بود عین کاسه خون.. سعید زنگ زد به رسول سعید: الو رسول سریع آمبولانس بفرست... رسول: باش.. الان... داوود تازه رسید جای محمد وسعید.. امبولانس اومد و سعید کمک کرد ومحمد وبردنش بیمارستان... داوود هم با بچه های عملیات مجرمین رو بردن... رسول هدست رو برداشت وگفت: هوف... بالاخره تموم شد... ازجاش بلند شد سریع رفت جای اقای عبدی تمام ماجرا رو تعریف کرد... آقای عبدی: چی؟! 😳 اقای عبدی زنگ زد به سعید +سلام سعید جان کجایی؟ _سلام اقای عبدی، اقامحمد واوردم بیمارستان.. 😊 +چطوره حالش؟ _خداروشکر بهترن... الان داخل اورژانس هستن.. یکم سرشون گیج میره و تنگی نفس وسوزش چشم دارن.. 🙂 @RRR138 @NASHNAST Copy?No!JustForward!😉
گــــاندۅ😎
🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 رمان #شنادرخون نوشته #محمدزاده پارت #هجدهم18 ••••••••••••••••••••//• اق
🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 رمان نوشته پارت -------------------------------- سفارت روسیه درایران: لورد: لعنت به تو بلاروس! 🤬😡😤 قرار بود کارتو درست انجام بدی! 😤😑 اما حالا چی شد!؟ 😠🙄 هیچی... کل نقشه هامونو به باد دادی! 😶😤🤬 اگر الان رابرت زنگ بزنه بهش چی بگم؟ 😪😠 چی دارم که بگم؟... 😒 هیچی... بهش میگم بلاروس خان، پنح تا ادم بی عرزه تراز خودش رو فرستاد برای تجمع و پلیس اونا رو دستگیر کرد... 😑😡🚔👮🏻‍♂ بلاروس: اه... بسه دیگه!! 👊🏿😤😤 بهش من چه ربطی داره؟ وقتی اونا داشتن میرفتن که هنوز انحام بدن پلیس دستگیر شون میکنه... 🙄 لورد: اونم از حماقتشون بوده... 🤥 حتما یه کاری داشتن انجام میدادن، پلیس بهشون شک کرده و وقتی مطمئن شده دستگیر شدند! 👿 بلاروس: حالا خودتو ناراحت نکن، امروز یه زنگ میزنم به لطفی میگم اسم وفامیل وشماره و هرچیزی که میتونه ازیک دانشمند دربیاره.. که هم روش کار کنیم بدیم سایت، هم تو به رابرت خودتو ثابت کنی!!! 🙂 راستی کی میاد؟ 🤔 لورد : نمیدونم.. فکرکنم تا هفته دیگه... راستی ازاون دختره هیلدا چه خبر؟ بلاروس: هیچی برای چی؟ لورد: امروز بهش زنگ بزن وبگو عملیات موفقیت آمیز نبوده واماده باشه تاباز خبرش کنیم ... بلاروس: باشه.. بلاروس زنگ زد به لطفی و لورد هم ازاتاق بلاروس رفت بیرون.. بلاروس: الو، سلام احمد لطفی: الو.. سلام اقای دخویچ خوب هستین؟ بلاروس: آره ببین... باید هرچه زودتر اطلاعات از یک دانشمند هسته ای برام اوکی کنی، وگرنه میرم دنبال یکی دیگه و شک نکن که هم حذف میشی وهم نفر بعدی پول بیشتری از تو میگیره...! ☺️ لطفی: نه نه... خیالتون راحت امارش رو درمیارم! 😨😲 بلاروس تلفن رو قط کرد ونشست روی صندلی وگفت: احمق مفت خور وطن فروش🙄😑 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @Rrr138 @Nashnast
🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 🌿 رمان پارت نوشته __________________ محمدرفت جای اقای عبدی... درزد.. اقای عبدی: بیاتومحمدجان.. محمد: اقاسوژه جدیدو مرتبط به بلاروس دخویچ! اقای عبدی:*چی محمد؟ محمد: اقامنبع موم درسفارت روسیه الان خبر داده، که خانمی به نام لورد شات اززمانی که دخویچ برای جاسوسی اومده این خانم هم همراهش بوده.. حتی قبل تر ازاون هم برای اجلاس مهم هسته ای و.. حضور داشته.. محمدپرونده ای مربوط میشد به بلاروس دخویچ رو داد به اقای عبدی. محمد: بفرمائید آقا.. اطلاعات کامل داخل پرونده اش هست.. اقای عبدی پرونده وگرفت وبازکردومشغول خوندن شد. اقای عبدی: این خانم دوساله اومده ایران، بعدمتین الان خبر داده؟ 😳😑 محمد: بله اقا.. البته ما قبل ازاون روی این پرونده کار نمی کردیم که به خوایم شناسایی انجام بدیم، واینکه متین داخل گزارش اش گفته این خانم طی این دوسال کسی ایشون رو نه داخل سفارت دیده و نه خارج از سفارت. رسول هم رفت داخل اتاق اقای عبدی. +اجازه هست؟ _بیاتو.. محمد:*خب چه خبر؟ رسول: اقاطبق تصاویر و فیلم های دوربین های خودمون درخارج از سفارت این خانم بعد از ساعت کاری کارمند ها ازسفارت خارج میشه.. 😄😊 محمد: اینجوری که نمیشه! 🤨 پس چجوری به سفارت برمی گشته..؟! رسول: اقا نکته همین جاست! 😌 ایشون ازساعت ۲۱که کارمند ها خارج می شدند ازسفارت ساعت۲۲میزده بیرون و فردا شب اش ساعتای ۲۳،۲۴برمی گشسته. یا حتی دوسه روز هم میشده که نمیرفته سفارت. ••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••• ادامه دارد.. 🌿 @RRR138 @NASHNAST
گــــاندۅ😎
🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 رمان #شنادرخون نوشته #محمدزاده پارت #نوزدهم #محرم #گاندو -------------
🌿🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿🌿 🌿🌿🌿 🌿🌿 🌿 رمان پارت نوشته ------------------------------- محمدداشت توی سازمان میچرخید که رسول صدا اش کرد. رسول: اقامحمد ی لحظه میاین؟ محمد رفت.. محمد: چی شده؟ 😳 رسول: اقا منبع مون درسفارت روسیه الان برامون چندتا عکس و ویس فرستاده از دخویچ. محمد: بازکن ببینم... رسول عکس هارو بازکرد برخی از حرف هاشون درمورد شسکت شون درمورد تجمع بود همه حرف هاشون اما متاسفانه ضبط نشده بود. محمد: پس که اینطور... رسول این خانم رو شناسایی کن ببینیم کیه! رسول: چشم. آقا بفرمایید... لوردشات تبعه روسیه.. چندسال پیش به صورت پی در پی موقع مذاکرات و اجلاسی ک به انرژی هسته ای مربوط میشده به ایران اومده... دوسال هم هست که با بلاروس دخویچ به ایران اومده.. 🙁 محمد: بعدمنبع ما خبر به این مهمی رو الان به ماداده؟! 😤😑 رسول: بله اقا تا فهمیده یکم دیر شده... 🤐بعدهم چون ماتازه داریم رو پرونده کارمیکنیم... وکشف اش الان خیلی هم خوب بوده.. محمد: خیلی خیلی ازیکم دیر شده.. 😬 می ذاشت وقتی عملیات شون موفق شد وجشن پیروزی تو سفارت شون گرفتن خبر میداد... 😤 ولی درهرصورت راست میگی.. تقصیراون نیست.. چون پرونده هنوز تازه ب جریان افتاده☺️ رسول: حالا آقا دستور چیه؟ چکارکنیم؟ محمد: به متین بگو حواسش رو جمع کنه کوچک ترین کاری، گفتگویی یاهرچیز دیگه ای انجام دادن باید اطلاع بده. رسول: چشم آقا.. محمد: آهان راستی رسول، دوربین های مغازه وپارك هایی ک میخواستن نزدیک اش تجمع کنند رو خوب ببین وببین ازتوش چی درمیاری. رسول: روچشم آقا😄😌 ∆∆∆∆∆∆∆∆∆△△△△△△△△△△ @rrr138 @nashnast پ.ن:...