گــــاندۅ😎
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 بسـﻤه ࢪب ﺧالق ؏ـشق هاۍ ﻏࢪڨ دࢪﺨوﻧ🖤💔🥀 رمان #شنادرخون
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
رمان: #شنادرخون
پارت: #شانزدهم16
نوشته: #محمدزاده
#اقامحمد #محرم #گاندو
``````````````````````````````````````````
محمدسریع خودش رو رسوند به اون دونفر.
یکی شون داشت با گوشی صحبت میکرد. محمد بااسلحه زد توی سرش و افتاد روی زمین و موبایل اش از دست اش افتاد روی زمین... محمد خم شد تا موبایل روبرداره..
دوست اونی که محمد زده بودش داشت جلوتر میرفت که متوجه خبری از رفیقش نیست🙁🤔
برگشت تاببینه دوستش کجا مونده..
داوود هم که محمد رو پیدا نکرده بود، زنگ زد به تلفنش...
داوود: اقا کجایید؟
محمد تااومد بگه کجاست، یکدفعه رفیق اونی که زده بودش محمد وهول داد . محمد افتاد روی زمین و گوشی اش افتاد...
محمد سریع بلند شد و مشغول مبارزه فیزیکی شد(🤭😂😢)
محمد اسلحه اش رو دراورد تا بهش شلیک کنه...
اونم سریع دست محمد وگرفت تااون نتونه بهش شلیک کنه😨😦
داوود که داشت صداهای عجیب و درگیری میشنید، تلفن رو قطع کرد و زنگ زد به رسول
داوود: رسول سریع لوکیشن آقا محمد وبفرست تو خطر افتاده... 🤯
رسول سریع زد...
رسول: دوتا خیابون بالاتر از توئه
داوود سریع گاز اش رو گرفت... 🏍
محمدشلیک کرد به پای مردِ...
افتاد روی زمین...
محمدتااومد بهش دستبند بزنه پاهای محمد وگرفت و واونم انداخت روی زمین 😱😑
ازتوی جیبش اسپری فلفل دراورد و زد توی چشم های محمد... 😰😱😱😱😱😭
محمد که چشم هاش داشت خیلی می سوخت و جایی رو نمیدید، اسلحه اشرو پرت دور تا دست اون بهش نرسه.. 😿
اونم از فرصت استفاده کرد و دستاشو حلقه کرد دور گلوی محمد وشروع به فشار دادن کردکه محمد رو خفه کنه...
محمد هم چشم هاش می سوخت وجایی رونمیدید، هم نفسش داشت بند میومد... 😱😑
ادامه دارد...🌿
…………………………………………
پ. ن: یزید بازی... 😂😄🖐🏿
پ. ن²: چشم هاش داره میسوزه واونم داره خفه اش میکنه😳😭😤
پ. ن³: داوود هم که نمیرسه... 😞
پ. ن⁴: انرژی ناشناس یادتون نره دوستان! 😊
@RRR138
@NASHNAST