🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
رمان #شنادرخون
نوشته #محمدزاده
پارت #هجدهم18
••••••••••••••••••••//•
اقای عبدی: کی مرخص میشه؟
سعید: سرمشون تموم بشه میام...
اقای عبدی: میتونه صحبت کنه؟!
سعید: بله. گوشی دستتون...
گوشی رو داد به محمد...
محمد: سـ.. لام... ج.. ـا.. نم آقا
اقای عبدی: سلام محمد جان... حالت خوبه 🤨😍
محمد: الحمدالله.. خوبم ممنون
آقای عبدی: خداروشکر کی ترخیص می کننت؟
محمد: نمیدونم اقا، کارم دارین الان بیام
اقای عبدی: نه فقط خواستم بگم مرخص شدی برو خونه استراحت کن. 🙃
محمد: نه.. ترخیص شدم میام. 😁😌
اقای عبدی: باشه هرجور خودت راحتی بالاخره از روی فکر صحبت میکنی بچه که نیستی... 😊(😂)
پس میبینمت..
محمد: انشالله... خداحافظ 😢🤕
اقای عبدی: خداحافظ
محمد: 😬🤮
سعید: اقامحمد من تا وقته میرم، ترخیص تون کنم. 😁🤭
محمد: ممنون سعید جان 😇
سعیدرفت ومحمد رو ترخیص کرد
رفتن سوار ماشین سعید شدن و رفتند سازمان...
محمد رفت یه راست جای رسول...
رسول توحال خودش بود داشت کار هاش رو می کرد که پس فرداش میخواست بره بیمارستان کاراش رو کرده باشه...
محمد زد به رسول...
رسول از جاش پرید وگفت: سلام اقا😰
محمد: به... سلام استاد رسول میبینم غرق کاری...
رسول: بله اقا دیگه چیکار کنیم😂
محمد: هیچی... فعلا گزارش بنویس😊😂
رسول: چشم.. راستی اقا، ازچیزی ناراحت بودین وگریه کردین؟ یاپیازای سازمان رو پوست کردین؟ 😂🤪😝
محمد: 😐بروزودتر گزارش شورشی رو که میخواست بشه ونشد و بنویس وبیار بده به من!
وقت دنیاااا رم نگیر با این نمکات! 🙂😂
رسول: چشم ببخشید 😅😂
پ. ن: محمدتون سالمه... دیگه منو نکشید😂😆تسلیم! 🖐🏿🖐🏿
پ. ن²: نگران نباشید، سنگ رسول و یادم نرفته... 👌🏿😁
@RRR138
@NASHNAST
Copy?No!
•͜•JustForward!🙃🌿