گــــاندۅ😎
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
بسـﻤه ࢪب ﺧالق ؏ـشق هاێ ﻏࢪق دࢪﺨون💔🖤🥀
رمان: #شنادرخون
نویسنده: #محمدزاده
پارت: #هشتم
#اقامحمد
#گاندو
`````````````````````````````````````````````
رسول و سعید وداوود و فرشید رفتن پیش محمد. درزدن ورفتن داخل...
رسول: چیزی شده آقا که همه رو خواستین؟
محمد: بله، پرونده جدید... 😎😊
داوود: چی آقا؟
محمد: بلاروس دخویچ!
فرشید: مگه روی اون قبلا سوار نبودیم؟
محمد: چرا اما قبلا اینقدری فعالیت نداشت که بخوایم روش تمرکز کنیم وبه طور مستقلی روش کار کنیم!
سعید: واین یعنی آغاز پرونده...
محمد: فعلا چیزی معلوم نیست... برای این گفتم بیاین که بهتون پست هاتون رو برای سوار شدن روی سوژه بدم.
سعید و داوود ت. میم، رسول پشتیبانی، فرشید تامین وسایل نقلیه و کمکی ت.میم متوجه شدین؟
همه: بله
محمد: آهان راستی، رسول گزارش کار بچه هارو من ازتو میگیرم خب؟
رسول: چشم آقا
بچه ها رفتند... سعید هم اماده شد تا بره ت.میم دخویچ
داوود هم رفت ت.میم لطفی
دخویچ به چند تا مسکن در حوالی خیابان ولیعصر رفت...
بعد هم رفت به سفارتخونه شون...
لطفی هم ساعت ۹ازمنزلش خارج شد و رفت به سمت اداره راه و شهرسازی.
ساعت۱۳احمد لطفی ازساختمان راه وشهرسازی خارج شد ورفت سمت خونه اش...
رسول زنگ زد به داوود...
رسول: سلام داوود...
داوود: سلام جانم؟
رسول: زنگ زدم ببینم کجایی؟
داوود: هیچی سوژه ساعت ۹صبح رفت بیرون ۱۰رسید اداره راه وشهرسازی. ۱۳اومد بیرون رفت خونه اش... تاالانم بیرون نیومده...
رسول: باشه، الان تو دم در خونه لطفی ای؟
داوود: اره
رسول: شام خوردی؟
داوود: نه بابا... شام چی؟ تازه ناهارم نخوردم🤕فقط یه بیسکویت 😷
رسول: باشه... به حامد میگم بیاد سمتت هم شام بیاره هم مراقب باشه که تو شب بخوابی
داوود: باشه پس من منتظر حامد میمونم...
رسول: باشه خداحافظ...
داوود: خداحافظ
°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°
پ. ن:....
@RRR138
@NASHNAST
COPY NO!
Just FORWARD ❕