VIP?🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
🌿
﷽
بڛـﻤه ࢪب ﺧالق ؏ـشق هاۍ ڠـࢪق دࢪﺧون💔🖤🥀
#رمان
ࢪﻤان: #شنادرخون
ﻧوشـﭢـه: #محمدزاده
پاࢪﭢ: #دوم
•••••••••••••••••••••••••••••
محمد راه افتاد و رفت سمت خونه شون... صبح هم رفت سایت... با بچه های پارکینگ سلام واحوال پرسی کرد و رفت سمت اتاقش.
دید سعید دو زانو نشسته کنار دراتاق اش وگزارش ها دستشه و خوابه.
آهسته رفت کنارش نشست و تکونش داد وگفت: سعید... سعیدجان...
سعید چشم هاش رو بازکرد و کمی مالش داد وگفت: بله...! 😐😤
دید محمد کنارش نشسته...
سریع خودش رو جمع و جورکرد و ازجاش بلند شد وگفت: سلام آقا صبحتون بخیر 😁😅
محمد: علیک سلام آقا سعید☺️صبح شما هم بخیر
مگه بهت نگفتم یکم بخواب بعد گزارش بنویس؟ 🤨
سعید : آقا واقعیتش خوابم نبرد، میترسیدم خواب بمونم نرسم گزارش بنویسم برای همینم نخوابیدم که چشمتون روز بد نبینه... 🙁
محمد: چرا؟ 🤨
سعید: اقا دیشب میثم اومد پیچ صندلی هارو سفت و چک کنه، که خسته شد ونشست روی صندلی یکی از بچه، یک چرخ باصندلی زد، پیچش در رفت افتاد روی زمین، پاش شکست، کمر و دستش هم آسیب دید🤕🤧
محمد: چطوری اینقدر آسیب دید؟ فاصله اش با زمین که زیاد نبوده... 😳🤔
سعید: آخه صندلی لب پله ها بود، وقتی افتاد روی زمین که نیفتاد، افتاد روی پله ها تاپایین قل خورد😇😂
محمد: خداخیلی بهش رحم کرده... صددفعه بهتون گفتم اولی ایمنی بعد کار... 😶
سعید: بله.. 🤭
محمد: حالا اینقدر داستان تعریف کردی بگو ببینم گزارش رو نوشتی یانه؟
سعید:اِ.. بله ببخشید یادم رفت... 😄
بعدهم گزارش هارو داد به محمد و رفت سمت اتاق استراحت تاکمی بخوابه😴😴
محمدهم کارت در اتاقش زد ورفت داخل تاهم گزارش سعید روبخونه، هم گزارش های قبلی رو...
داوود که سرپستش بود دید دخویچ از سفارت روسیه خارج شد.
داوودهم موتورش رو روشن کرد تا بره تعقیب سوژه.
دخویچ هم یک تاکسی گرفت وراه افتاد.
دخویچ رفت سمت یک کافی شاپ سمت برج میلاد.
داوود هم از موتورش پیاده شد و رفت داخل.
دید دخویچ رفته قسمت VIP🤨نشسته ومنتظر کسیه...
گارسن رفت سمت داوود
گارسن: سلام قربان، خوش اومدید... چی میل دارید؟
داوود: سلام، ممنون، یک چای لطفا🙂
گارسن: چشم، امری نیست؟
داوود: خیر عرضی نیست☺️
گارسن رفت... داوود دوباره نگاهی انداخت قسمت VIP که دید مردی میانسال داره میره نزدیک به دخویچ میشه...
رفت وکنار دخویچ نشست و باهم مشغول صحبت شدند.
اون مرد به دخویچ یک پوشه داد. دخویچ هم یک ساک هدیه و یک پاکت به اون مرد داد.
داوود هم داشت ازتمام این ها عکس میگرفت.
دخویچ پوشه رو گذاشت داخل کیفش و بلند شد و از کافی شاپ خارج شد.
داوود هم بلند شد تا بره دنبال دخویچ.
سوارموتورش شد و شروع به استارت زدن کرد.
هرچی استارت زد موتورش روشن نشد😵🙁😦
دخویچ هم تاکسی گرفت ورفت.
داوود: اه... الان چه وقت خراب شدن بود! 😤🤬
بعد هم زنگ زد به رسول
ادامه دارد... 😌🖐🏿
••••••••••••••••••••••••••••••
پ. ن: موتور روشن نشد 😢😂
پ. ن²: میثم پوکید😂
پ. ن³: دخویچ گُرخید🤐😂