هدایت شده از تبالات ثامنالحجج روز های فرد
سلام براتون یہ چیز جذاب معرفی کنم
سلام چیه؟
یه کانال دخترونه و بسیجی
خب چه فعالیت هایی داره؟
#نظامی
#احکام
#رهبرانه
#چادرانه
#استوری_دخترانه
#استوری_نظامی
#استوری_چادرانه
#و.........
میشه لینک بفرستین؟
بله حتما
@girlhood_nezaami
بفرمایید🖕✨
وای عضو شدم عالیه 👌🍓
یکی از بهترینای ایتاس
آره 👌✨
عزیزان عضو شید عالیه
ورود آقایان ممنوع
هدایت شده از تبالات ثامنالحجج روز های فرد
پایان تبادلات ثامن الحجج
هدف ما پیشرفت کانال شماست🍃
با تشکر از همکاری شما عزیزان🙏🏻
پیوند کانال های تازه تاسیس
یه نگاه به بنر های بالا بندازید✨
تمامی بنر ها از نظر اخلاقی تاییید شده اند
آمار و ویو هیچ وقت مهم نبوده پس بی معطلی بدو تو آیدی
https://eitaa.com/jgccvkjkk/493
هدایت شده از تبالات ثامنالحجج روز های فرد
آقا یه لحظه یه لحظه
یه استپ اینجا بکنید😁
ایسسسسسسست
خب اهم اهم
بهتره بگم یه چراغ قرمز اینجا بدارند گلوم درد گرفت😆
خب چی میخواستم بگم؟
آهان
شما دعوت شدید به خواندن یه رمان ناب از جنس عاشقان شهادت
یه رمانی که مثل و مانندش هیچ جا پیدا نمی کنید😌
میپرسید کجا؟ خب با من بیاید تا بهتون بگم
قسمتی از رمان
عطیه:معلوم هست تو کجایی؟چرا هر چی زنگ میزنم جواب نمیدهی؟😥
محمد:ببخشید عطیه شرایط جواب دادن نداشتم😔
عطیه:نمیگی من نگرانت میشم؟😒
محمد:حالا چرا اینقدر خوش اخلاق؟😆
عطیه:آخه محمد تو که میدونی من دلم کوچیکه تقی به توقی بخئوره نگران میشم چرا گوشیتو جواب نمیدهی؟بابا مردم از دلشوره خودت که میدونی زندگی بدوت تو برایم بی معناست🥺چرا آخه اینجوری میکنی؟
محمد:باشه باشه ببخشید یعنی الان قهری؟
عطیه:بله😌
محمد:ای بابا عطیه لوس نشو دیگه😒
عطیه:شوخی کردم بابا شوخی کردم😂❤️
محمد:از دست تو🤕😂
عطیه:کی میای خونه؟🙂
محمد:شب خوبه واسه اذان؟😇
عطیه:هر طور خودت راحتی زود بیا یه خبر خوب برات دارم خداحافظ😉
محمد:قربانت خداحافظ زنگ زدم به سعید الو سعید شما کارتون تمومه؟
سعید:بله آقا
محمد:پس ببریدش بازداشتگاه خداحافظ موتور رو روشن کردم و راه افتادم سمت خونه
ناشناس1:حالا وقتشه برو دنبالش
ناشناس:خیالت تخت من کارمو بلدم جوری میزنم که در جا بمیره😏
ناشناس¹:حله😏
______________
دیدی؟
محمد😱
بیا اینجا تا ادامه شو بخونی
رمانی که اینجا میذاره محشره
از دستش نده
https://eitaa.com/joinchat/2195194034C296fc0916d
منتظر حضور گرمتان هستیم🙂❤️
ورود آقایان ممنوع🚫
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
🔥﷽🔥
بسـﻤه ࢪب ﺧالق ؏ـشق هاێ ﻏࢪق دࢪﺧون💔🖤🥀🥺
ﻧام ࢪﻤان: #شنادرخون 🥀🖤🩸
ﻧويسـﻧده: #محمدزاده
پاࢪت: #چهارم
#گاندو
●●○●●○●●○●●○●●○
رسول سریع بلند شد وازپله ها رفت بالا ودرزد در اتاق محمد.
محمد: بیا تورسول
رسول: آقا یه خبر مهم😳!
محمد: چی شده🤨!
رسول: اقااگه میشه بیاین پایین👀
محمد: باشه بریم
باهم رفتن پای سیستم... 🖥⌨
داوود: سلام آقا😄
مححد: علیک سلام، خب چی شده؟
رسول اشاره کرد به عکس لطفی و گفت: احمد لطفی، متولد۱۳۵۲تهران، کارمند و البته رئیس بخش حقوقی انرژی هسته ای... باقیه اطلاعات هم که مشخصه🙂...
محمد: خب کی هست؟!
رسول: این مرد با بلاروس دخویچ در یکی از کافی شاپ های حوالی برج میلاد، ملاقات داشته و از دخویچ یک پاکت وساک هم دریافت کرده😊
محمد: یعنی لطفی اطلاعات انرژی هسته ای مارو میده به جاسوس روسی و در ازاش پاداش میگیره!
رسول: تقریبا... ☺️ عملا احمد لطفی هیچ اطلاعات باارزشی از انرژی هسته ای نداره...
محمد: پس چی؟ واضح حرف بزن رسول😶🙄
رسول: ببخشید آقا چشم😅
احمد لطفی در قسمت امور مالی یاهمون حقوقی مشغول به کاره... ودرواقع میشه گفت یجورایی با برخی دانشمندان و رابطین اونها و کارمند هایی که مربوط به اونها میشه نشست و برخواست داره...
محمد: یعنی ازطریق همون نشست وبرخاست های کوچیک یا میخواد اطلاعات از یک دانشمند مهم دربیاره، یا میخواد اطلاعات درباره تجهیزات و وسایل و... انرژی هسته ای اطلاعات از زیر زبون اونا بکشه بیرون و اونها رو به روس ها بفروشه و در ازاش پول یا هرچیز دیگه بگیره🤭😦!
رسول وداوود: بله آقا به نظرماهم همین طوره😑
محمد: خب ببین رسول اینکه ماالان نمیدونیم این دونفر مشغول چع کارین خیلی بده..
رسول: بله... خب حالا چیکارکنیم؟
محمد: هیچی... شماآقاداوود برگرد سر پستت، مجتبی کارداره، شماهم آقا رسول بیشترحواست رو جمع کن، بادویوان هم ارتباط بگیر ببین اوضاع تو امریکا چطور پیش میره، برنامه اون ور چیه...
رسول وداوود: چشم😊
محمد: راستی رسول از رو همه اینا پرینت بگیر بدم آقای عبدی بخونه ببینم چی میگه دیگه...
رسول: چشم
محمد: دستت دردنکنه
رسول: چاکریم
محمد رفت طبقه بالا تا سراغی از میثم بگیره و بره دیدنش...
داوود نگاهی به رسول انداخت وگفت: هی... حالا چیکارکنیم؟
رسول: معلوم نیست؟ 🤨
داوود: چی؟
رسول: اینکه باید چیکار کنیم؟ 😂
داوود: چرا... چرا... معلومه
رسول گفت: آره...
بعد یکدفعه دستش رو گذاشت روی پهلوش و گفت: آی... آی... آی... پهلوم... پهلوم...
داوود: اِ... چی شد؟ 😳😟چرا ازدرد به خودت میتابی؟ 😳😨
رسول: نمیدونم.... یهو... پهلوم... شروع به درد کرد... 😰🤕🤧😭😭
داوود دست رسول رو گرفت وگفت: بلند شو بریم اتاق استراحت بلندشو... 🤧
رسول آهسته همین طور که دستش رو روی پهلوش میکشید بلند شد و رفت😭....!
ادامه دارد.... 😌🌿
□□□□□□□□□□□□□□□□
پ. ن¹: یکم تاالان ماجرا رو گرفتین😄😂
پ. ن²: داوود میخواست بره ت. میم که.... 😳😂
پ. ن³: یکمی یزید بازی واسه قندخونتون لازمه خدایی... 😁😂
پ. ن⁴: رسول یه کاریش شده🤫🤭😂
_→. @RRR138 ادرس مون
#گاندو
https://harfeto.timefriend.net/16586925046358
ناشناس مون: 😌🌿👑!
جواب ناشناس ها:
@nashnast