✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_گمنام
#قسمت_6
_یعنی چی؟ الان حالش چطوره؟
_خوب نیست. می خوان منتقلش کنن تهران.
_بقیه بچه ها خوبن؟
_بله. اقا محمد خودش رو سپر ما کرد. تیر خورد.
_اروم باش. کی منتقلش می کنن؟
_فک کنم فردا با هواپیما.
_باشه نگران نباش. همه چی درست میشه.
آرام آرام سر وکله ی پلیس پیدا شد.حوصله ی یک بحث جدید را نداشتم.
مامور به سمتم امد.
_سلام. سروان محمدی هستم از اداره اگاهی. ممکنه در مورد این اتفاق توضیح بدید؟ زیاد وقتتون رو نمی گیرم.
بدون هیچ حرفی کارت شناسایی ام را در اوردم و نشانش دادم.
_فرمانده مونه. تو درگیری تیر خورده.
_متاسفم. ممکنه تشریف بیارید. باید گزارش بنویسم.
_آقا متوجهم که باید به وظیفتون عمل کنید؛ ولی اینجا حال هیچ کدوممون خوب نیست. نگرانیم.
_بسیار خوب. من برای گزارش فعلا اینجام. هر موقع بهتر شدید میام خدمتتون.
سرم را به نشانه تایید حرفش تکان دادم. رفتنش را تماشا می کردم که دستی روی شانه ام نشست.
به طرفش برگشتم.داوود بود.
_سعید جان آقا محمد به هوش اومد بیا بریم.
_شما برید منم میام.
_از این خبرا نیست. باهم می ریم.
دستش را به نشانه ی همراهی پشت کمرم نشاند.
با قدم های سست به سمت اتاق اقا محمد می رفتیم.
یکدفعه داوود جلوی در متوقف شد.
_چی شد داوود؟
_یه دفعه بغض نکنی پیش آقا محمد ها. روحیه اش خراب میشه. هنوز بهش نگفتیم.
_سعی خودم رو می کنم.
در را باز کردم.
بچه ها بالا سر آقا محمد می خندیدند.
روی صورت اقا محمد ماسک اکسیژن جا گرفته بود. کیسه های خون و سرم به دستش وصل بودند. هنوز لکه های خون روی صورتش نمایان بود. خاک محاسنش را سفید کرده بود.
طاقت نیاوردم. خواستم از اتاق خارج شوم؛ آقا محمد با صدای گرفته و خش دارش صدایم کرد.
_سعید جان. تو که کم طاقت نبودی. بیا تو دلم برات یه ذره شده.
دلم گنج می رفت برای عطر تنش ولی اگر بغضم می شکست ناراحتش می کردم.
آرام به سمت عقب برگشتم. دستانش را برای در آغوش کشیدم باز کرده بود.
_سعیدجان. سرپیچی از دستور رفیق؟
دوری از آغوش رفیق؟فرمانده؟برادر؟دیگر محال بود.با قدم های بلند ، خودم را در آغوشش رها کردم.
_سعیددددد. حواست کجاست؟ مثلا آقا محمد تیر خورده ها.
سریع خوردم را از اغوشش جدا کردم.صورتش از درد کبود شده بود ولی جیک نمی زد.
_شرمنده بازم اذیت شدید.
_دشمنت شرمنده داداش. البته می دونم از چی ناراحتید.خیالتون راحت این پا اگه کارایی دیروز هم نداشته باشه، نمی ذارم قطعش کنن.
جا خوردم. نه فقط من همه. او از کجا می دانست؟
انگار فکرمان را خواند. ماسک اکسیژنش را برداشت و گفت.
_خوب بعد این همه سال می دونم دکتر در مورد پام چه نظری می ده. ولی من خودم رو بهتر از هر کسی می شناسم. مگه نه؟
_آقا محمد باید سرپاشید. اگه نه،کی تکیه گاه ما باشه؟
_بی خیال. فعلا که شما تکیه گاهید برام. راستی. رسول کجاست؟
_حالش خراب شد. پایین بستری بود. فک کنم الان سرمش تموم شده باشه.
می رم بیارمش.
داوود از در خارج شد.
_آقا محمد؟
_جانم.
صدایش گرفته تر شده بود.
_انشالله فردا منتقلتون می کنن تهران.خیالتون تخت. از اولش هم بهتر می شید.
یک آن شروع کرد به سرفه کردن.