✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_گمنام
#قسمت_19
محمد:
با هزاران خواهش و التماس بالاخره من را به شرط استراحت مرخص کردند.
با داوود به سمت سایت راه افتادیم...دیگر لازم نبود پنهان شود...
وقتی رسیدیم به داوود گفتم.
_داوود بی زحمت فعلا برو بالا بهت زنگ می زنم که بیای.
_چشم...
همه ی بچه های گروه در حالی که مات و مبهوت به رسول نگاه می کردند گوشه ای روی زمین پخش بودند...
صدایم را صاف کردم و با جدیت گفتم.
_شما کار مهم تر از این ندارید؟
حالا همه متوجه حضورم شدند...
با عجله خودشان را جمع و جور کردند و سرپا ایستادند.
_تا دو دقیقه همه اتاق جلسه باشید...
_چشم...
بعد از جمع شدن بچه ها در اتاقم شروع کردم به توضیح تمام اتفاقاتی که افتاده بود...
_الکساندر در مورد داوود و خانواده اش اطلاعات کاملی داشت...
روزی که داوود مجروح شد قبل عمل و بیهوشی از اقای عبدی خواستم که برای امنیت داوود و سایت هم که شده کاری کنه که الکساندر فکر کنه داوود سوخته....گفتم که تو پرونده هایی که به دستمان رسیده متوجه شدیم داخل سایت نیروی نفودی وجود داره.... اما این که چه کسی است اصلا مشخص نبود...
برای همین مجبور بودیم این قضیه رو از شما پنهان کنیم تا از رفتار های شما باور کنن که داوود مرده...
_اقا نیروی نفوذی رو شناسایی نکردید؟
_ فرشید جان.... به یه نفر مشکوکیم وقتی مطمئن شدیم دستگیرش می کنیم.
_چطوری؟
_با خودمون می بریمش عراق...
_خوب اینطوری از نقشه هامون اطلاع پیدا می کنن.
_قرار نیست نقشه مون رو بهش بگیم...الان کامل توجیه شدید؟
_بله..
_بله..
_بله..
_رسول...چرا حرف نمی زنی؟
_شرمنده اقا...زود قضاوت کردم..
_اشکال نداره.
گوشی ام را از روی میز برداشتم و به داوود زنگ زدم...
_اقا داوود بیا پایین..
چند دقیقه بعد در حالی که سرش را پایین گرفته بود وارد اتاق شد.
_سلام.
رسول نگاه شیطنت امیزی به داوود کرد و رو به من گفت.
_اقا حالش خوب شده دیگه؟
_بله تازه یه هفته هم اضافی استراحت کرده.
رسول با دستش اشاره ای کرد که دور از چشم من نماند.
ناگهان بچه ها ریختند سرش، تا می خورد کتکش زدند..بعدچند فحشی نثارش کردند. داوود هم که چاره ای جز سکوت نداشت..
_اقا داوود می بینم که سر به زیر شدی...
_فک نکن زنده شدی همه چی تموم شد ها نه.... باید یه شامی... ناهاری مهمونمون کنی هاااا
_چشم اقا.... یدونه واسه زنده شدنمون شیرینی ندادیم که اونم...
بعد در حالی که می خندیدند رو به من گفتند..
_اقا بیاید یه عکس دسته جمعی بندازیم....
_چشمممم..
خواستم از پش میز بلند شوم که دوباره شانه ام تیر کشید...
دستم را روی شانه چپم گذاشتم و چشمانم را از درد بستم...
_چی شد اقا محمد...
_چیزی نیست....
_شما باید استراحت کنید... من می رسونمتون.
_نیازی نیست رسول جان خودم می رم.
_شرمنده ولی در این مورد هیچ اعتباری به حرفتون نیست..
_از دست شما... خیله خب.
_اقا سوارشید..
_این چیه رسول؟
_خب ماشین اداره است دیگه..
_مگه موتورت خراب شده؟
_نه اقا... اخه نمیشه که با این حالتون با موتور برید...
_پس با تاکسی می رم... راحت تره.
_خیله خب اقا چرا ناراحت می شید با موتور می ریم.
سوار موتور رسول شدم...
درد امانم را بریده بود... ولی به رو نمی اوردم..
رسیدیم جلوی در خانه..
_اقا محمد رسیدیم.
_دستت درد نکنه... حالا برو..
_این طوری که نمیشه... باید شما رو تحویل خانم حسنی بدم بعد برم....یادتون که نرفته... در این مورد اعتباری به حرف شما نیست.
_از دست تو رسول... فقط مراقب باش سوتی ندی..
_چشم خیالتون تختِ تخت..
در خانه را به صدا در اوردم.
در خانه باز شد و چشم های عطیه که از خوشحالی برق می زد ظاهر شد.
_سلام..
_سلام خانم حسنی...من اومدم این اقا محمد رو تحویل شما بدم.. تازه از بی....
_اهمممممم..... رسول جان شما کار نداری؟
_اخ راس میگید هاا با اجازه..
عطیه نگاه معنا داری نثارم کرد.
_سلام اقا محمد...خوش اومدی.. گفته بودی فردا میای...
_علیک سلام عطیه جان...فعلا بذار بیام تو... می گم.
_بفرما
از دست تو رسول... باز گاف دادی بدبختم کردی...
لینک ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16331896556634
شما تو فاز شهادت نیستی ولی فکر کنم اگر من می خواستم رمان بنویسم، اقا محمدو هی شهید می کردم، هی زنده می کردم. یعنی زجر کشش می کردم خخخ😂
___
من که شوخی کردم😂😂
پاش برسه چنان بلایی سرش بیارم...😑😂
منکه معتاد رمان شدم پاررررررررررررت میخوااااااااااااام😁😁😁 دختر خالم😁😁😁
__
یه کمپ ترک اعتیاد رمان می شناسم
شماره بدم😂😂
رسول بچم چی چی میخواست بگه؟؟
_
می خواست بگه تازه از بیمارستان مرخص شدید....که اقا محمد زد تو برجکش😂
بعد از امتحانت پارت میزاری؟ دختر خالم😁😁😁😁
__
فعلا که گذاشتم... تا ببینم چی میشه😀
میشه رسول را تا یه سانتی متریه مرگ ببری خیلی حال میده
_____
تا یه میلی متریش می برم خوبه؟
خداوکیلی دوس دارم محمد دو شهید کنی🤨😐 شهیدت میکنم خونت حلالههه😂😂 ولی اگه اخرش زنده شه هستم 😂😂مث داوود😊😂
__
اه تازه داشتم داستان شهادتش رو کامل می کردم😑😑
عطیه میفهمه محمد بیمارستان بوده یا نه؟😁😁😁دیگه خودت میدونی کیم مگه نه ؟😁😁😁
__
😂😂بله شناختم
چرا فک می کنی داستان رو لو می دم؟
فاطمه زهرا:چرا فکر میکنی داستانو لو میدم؟ ـــــ چون من دختر خالت شدم😂😂
_
اش تو همین خیال باش😂😑
30.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥سریال بچه های گروهان بلال
#قسمت_دوم
پارت_اول
23.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥سریال بچه های گروهان بلال
#قسمت_دوم
پارت_دوم