eitaa logo
گــــاندۅ😎
329 دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
2.4هزار ویدیو
41 فایل
گاندو‌صداےماست🗣 ما همان نسل جوانیم ڪہ ثابت کردیم در ره‍ عشـق جگـر دار تر از صد مردیـم...🙃🙌🏻 🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨ ادمین : @r_ganji_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ محمد: با هزاران خواهش و التماس بالاخره من را به شرط استراحت مرخص کردند. با داوود به سمت سایت راه افتادیم...دیگر لازم نبود پنهان شود... وقتی رسیدیم به داوود گفتم. _داوود بی زحمت فعلا برو بالا بهت زنگ می زنم که بیای. _چشم... همه ی بچه های گروه در حالی که مات و مبهوت به رسول نگاه می کردند گوشه ای روی زمین پخش بودند... صدایم را صاف کردم و با جدیت گفتم. _شما کار مهم تر از این ندارید؟ حالا همه متوجه حضورم شدند... با عجله خودشان را جمع و جور کردند و سرپا ایستادند. _تا دو دقیقه همه اتاق جلسه باشید... _چشم... بعد از جمع شدن بچه ها در اتاقم شروع کردم به توضیح تمام اتفاقاتی که افتاده بود... _الکساندر در مورد داوود و خانواده اش اطلاعات کاملی داشت... روزی که داوود مجروح شد قبل عمل و بیهوشی از اقای عبدی خواستم که برای امنیت داوود و سایت هم که شده کاری کنه که الکساندر فکر کنه داوود سوخته....گفتم که تو پرونده هایی که به دستمان رسیده متوجه شدیم داخل سایت نیروی نفودی وجود داره.... اما این که چه کسی است اصلا مشخص نبود... برای همین مجبور بودیم این قضیه رو از شما پنهان کنیم تا از رفتار های شما باور کنن که داوود مرده... _اقا نیروی نفوذی رو شناسایی نکردید؟ _ فرشید جان.... به یه نفر مشکوکیم وقتی مطمئن شدیم دستگیرش می کنیم. _چطوری؟ _با خودمون می بریمش عراق... _خوب اینطوری از نقشه هامون اطلاع پیدا می کنن. _قرار نیست نقشه مون رو بهش بگیم...الان کامل توجیه شدید؟ _بله.. _بله.. _بله.. _رسول...چرا حرف نمی زنی؟ _شرمنده اقا...زود قضاوت کردم.. _اشکال نداره. گوشی ام را از روی میز برداشتم و به داوود زنگ زدم... _اقا داوود بیا پایین.. چند دقیقه بعد در حالی که سرش را پایین گرفته بود وارد اتاق شد. _سلام. رسول نگاه شیطنت امیزی به داوود کرد و رو به من گفت. _اقا حالش خوب شده دیگه؟ _بله تازه یه هفته هم اضافی استراحت کرده. رسول با دستش اشاره ای کرد که دور از چشم من نماند. ناگهان بچه ها ریختند سرش، تا می خورد کتکش زدند..بعدچند فحشی نثارش کردند. داوود هم که چاره ای جز سکوت نداشت.. _اقا داوود می بینم که سر به زیر شدی... _فک نکن زنده شدی همه چی تموم شد ها نه.... باید یه شامی... ناهاری مهمونمون کنی هاااا _چشم اقا.... یدونه واسه زنده شدنمون شیرینی ندادیم که اونم... بعد در حالی که می خندیدند رو به من گفتند.. _اقا بیاید یه عکس دسته جمعی بندازیم.... _چشمممم.. خواستم از پش میز بلند شوم که دوباره شانه ام تیر کشید... دستم را روی شانه چپم گذاشتم و چشمانم را از درد بستم... _چی شد اقا محمد... _چیزی نیست.... _شما باید استراحت کنید... من می رسونمتون. _نیازی نیست رسول جان خودم می رم. _شرمنده ولی در این مورد هیچ اعتباری به حرفتون نیست.. _از دست شما... خیله خب. _اقا سوارشید.. _این چیه رسول؟ _خب ماشین اداره است دیگه.. _مگه موتورت خراب شده؟ _نه اقا... اخه نمیشه که با این حالتون با موتور برید... _پس با تاکسی می رم... راحت تره. _خیله خب اقا چرا ناراحت می شید با موتور می ریم. سوار موتور رسول شدم... درد امانم را بریده بود... ولی به رو نمی اوردم.. رسیدیم جلوی در خانه.. _اقا محمد رسیدیم. _دستت درد نکنه... حالا برو.. _این طوری که نمیشه... باید شما رو تحویل خانم حسنی بدم بعد برم....یادتون که نرفته... در این مورد اعتباری به حرف شما نیست. _از دست تو رسول... فقط مراقب باش سوتی ندی.. _چشم خیالتون تختِ تخت.. در خانه را به صدا در اوردم. در خانه باز شد و چشم های عطیه که از خوشحالی برق می زد ظاهر شد. _سلام.. _سلام خانم حسنی...من اومدم این اقا محمد رو تحویل شما بدم.. تازه از بی.... _اهمممممم..... رسول جان شما کار نداری؟ _اخ راس میگید هاا با اجازه.. عطیه نگاه معنا داری نثارم کرد. _سلام اقا محمد...خوش اومدی.. گفته بودی فردا میای... _علیک سلام عطیه جان...فعلا بذار بیام تو... می گم. _بفرما از دست تو رسول... باز گاف دادی بدبختم کردی... لینک ناشناس: https://harfeto.timefriend.net/16331896556634
گــــاندۅ😎
💫💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫💫 💫💫 💫 #رمان_امنیتی_گمنام2 #قسمت_18 زینب: رسول با عجله نزدیکم شد. _حد
💫💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫💫 💫💫 💫 _خودشه.... فک کنم ضد ما اموزشش دادن... اگه اینطور باشه بهتره اقای شهیدی بازجویی کنه... وضعیتش چطوره سعید؟؟ _مشکل زیادی نداره...زخمش سطحی بوده... فک کنم امروز فردا مرخص کنن. _خوبه. رسول: _سلام اقا... _سلام رسول...محمد حالش خوبه؟ _بله حالش بهتره...ولی یکم نگرانم...ممکنه باز بخوان بهش اسیب بزنن. _با دکترش حرف بزن بیاریمش سایت که تو بهداری سایت بمونه...اونجا امنیتش زیاد خوب نیست. _بهتر نیست خودتون حرف بزنید؟ _باشه حرف میزنم...تو هم زودتر بیا سایت که کلی کار داریم. _چشم. محمد: از در اصلی ساختمان وارد بیمارستان شدیم... ۱۰۰ متر بیشتر به اتاق نمانده بود که و به روی پذیرش چشمم به جمال عطیه خورد... _اوه اوه اوه....سعید برگرد...بد بخت شدم.. _عه...چرا...مگه چیشده اقا؟ با خنده گفتم. _ملکه عذاب بنده نازل شد به بیمارستان... بهت قول می دم براش وحی شه کجام... _خب الان چیکار کنیم اقا محمد؟ _تو از پشت، قسمت پذیرش یه نگاه بنداز هرموقع حواسش پرت بود بریم... با خنده گفت. _چشم ولی من هیچ مسئولیتی رو قبول نمی کنم هاااا...از ما گفتن بود...بعدا نندازید سر من... _به قول رسول انقدر وقت دنیا و کائنات رو نگیر...متوجه شه هر دو قبرمون کنده اس. _ای ای ای..پس خودم رو خاک شده فرض کنم دیگه. _چه عرض کنم اقا سعید. سرش را ارام خم کرد... _الان وقتشه...داره با زینب خانم حرف میزنه... با عجله به سمت مخالف صندلی را هل می داد... تنها چند قدم... در اتاق را خواست باز کند که عطیه خانم متوجه شد. _محمممددددد؟؟؟؟ سعید ارام در گوشم گفت: _ واقعا عجوبه اس....حریف هرکس بشید، حریف عطیه خانم نمی شید... _گفتم بهش وحی میشه کجام. سعید هل بده بریم تو اتاق....بدو... با عجله داخل شدیم... تا دست عطیه روی دستگیره بنشیند قفلش کردم... خنده ام گرفته بود از این قایم موشک بازی ها... :::::::::::::::::::::: پ.ن:اوخی دوباره خنده اش گرفت😂😂 @Hoonarman