سلام بچه ها شرمنده من برای انتخابات سرم یکم شلوغه و نمیتونم امشب پارت بزارم شرمنده ولی حتما سعی میکنم تا نصف شب پارت بزارم یاهم فردا جبران میکنم
دوستون داریم
لطفاً زیادمون کنید 💚🧡💚🧡
@RRR138
https://harfeto.timefriend.net/16236011155635
دوست دارید داستان چطوری تموم شه لطفاً نظرات تون رو در ناشناس ارسال کنید 🧡💚🧡
🍃🍃🍃🍃🍃 پرواز 🍃🍃🍃🍃🍃
#پارت_شانزدهم
#گاندو
همه داشتن از در اتاق میومدن بیرون که آقا محمد گفت:داود وایسا کارت دارم
داود :بله آقا بفرمایید
محمد:اگه کاری نداری بشین ی گپی باهم بزنیم و ی چایی بخوریم
داود:کار که دارم اما مهم نیست، در خدمتم
محمد در حالی که از صندلیش بلند شده بود و داشت به سمت فلاکس چای میرفت گفت :خب آقا داود سفر چطور بود از لیام چه خبر ؟ بچه ها خوب بودن ؟ امیر، آیهان ،مصطفی همه خوب بودن ؟
داود :آقا این لیام عجب موز ماریه خیلی موزماره با پوشش یه دختر جوان وارد هوا پیما شده بود وقتی هم که خانم مرادی غذا هارو اوردش من خودم رو به خواب زده بودم خواست غذا هارو عوض کنه که من خیلی طبیعی از خواب بلند شدم و ازش پرسیدم چیزی شده؟ آقا باید قیافش رو میدی دید خیلی خنده دار بود 😂 در رابطه با بچه ها هم ما آیهان رو ندیدیم مصطفی هم ماموریت بود فقط امیر بود و من و خانم مرادی و آیهان برای اینکه خانم مرادی تنها نباشه خواهرش رو فرستاده بود امیر یکم ی جوری بود .
محمد در حالی که داشت برای داود چایی میگزاشت گفت:چجوری بود ؟
داود :نمیدونم ی جوری انگار خیلی سر سنگین بود اون شیطنتو پرحرفی قبل رو نداشت
محمد:که اینطور، خب از نقشی که داشتی راضی بودی ؟
داود درحالی که داشت از بیسکویت های روی میز برمیداشت گفت:خوبیش این بود میدونستم لیام یک مرده در پوشش زن، فقط آقا اون لباس ها سلیقه کی بود ؟
محمد:😂قشنگ بود که 😂😂
داود: خب اگه قشنگ بود شما چرا دارید میخندید؟
محمد:هیچی بگذریم ، خداییش خیلی تمیز کارتون رو انجام دادید
داود: مخلصیم آقا
محمد:داود اگه تو دختر داشتی حاضر بودی به ی مامور امنیتی مثل خودت شوهرش بدی ؟
داود:خب من که پدر نیستم که بتونم احساسات پدری رو درک کنم ولی خب همینقدر میدونم که حتی فکر کردن بهش هم سخته چه برسه بخوای انجامش بدی
محمد:داود حاضری واسه یکی از بچه ها یکی از داداشات آستین بالا بزنی ؟
داود:خب بستگی داره کی باشه.
محمد:مثلا سعید یا فرشید
داود:آقا من منظورتون رو متوجه نمیشم 😕
محمد:خب ببین یکی از بچه ها وقتی پات تیر خورده بود تو بیمارستان بودی یکی از بچه ها یک سری خرید کرد برد در خونتون که خواهرت اومده بوده دم در که از اون بنده خدا خرید هارو بگیره اون بنده خدا سرش پایین بوده ولی خیلی اتفاقی یک لحظه خواهرت رو دیده و خب بهش علاقه مند شده
صورت داود مثل فلفل قرمز شده بود از شدت عصبی شدن
ولی محمد ادامه داد این بنده خدا از حجب و حیاش روش نمیشه خودش پا پیش بزاره و مزه دهنت رو بفهمه برای همین از من خواست که این کارو بکنم واسش
داود درحالی که چشمانش از شدت عصبی شدن قرمز شده بود و رگ غیرتش گل کرده بود میپرسه: کدوم یکی از بچه هاا؟
محمد:سعیدشون 😁
داود عصبانی از جاش بلند میشه و میگه :آقا ما پدرمون فوت کرده و الان مرد خونمون منم و دلم نمی خواد آب تو دل آبجیم تکون بخوره بعد شما توقع دارید که بزارم با یک امنیای ازدواج کنه که شب و روز چشمش به در باشه و تسبیح دستش که آقا همسرش زنده بر میگرده خونه یا نه ؟
محمد:هی آروم باش داود آروم ، تو خودت هم دلت به یکی گره بخوره راضی میشی که طرف برای همین دلیل ها زنت نشه ؟
خب اگه به مرگ باشه که هرکی عر لحظه امکان داره بمیره تو خونه سکته کنه یا از در بیاد بیرون ماشین بهش بزنه و باعث شه بمیره و.......
ده ثانی ما اگر تو ماموریت بمیریم نمی میریم بلکه شهید میشیم و شهدا همیشه زنده اند و شهادت هم لیاغط میخواد
داود:آقا باید با خود دینا حرف بزنم (دینا خواهر داود هست که از داود سه سال بزرگتر هست)
محمد :ممنون که قبول کردی
داود :آقا امری با من ندارید؟
محمد:نه برو
داود :بایی جازه
داود از اتاق محمد بیرون اومد داشت به سمت میز کارش میرفت که.......
مارا در کانال گاندو به نشانی@RRR138
دنبال کنید 🧡💚🧡💚
نظرات و پیشنهادات و انتقادات خود رو در رابطه با رمان پرواز در ناشناس زیر با ما در اشتراک بگذارید
https://harfeto.timefriend.net/16236011155635
بچه ها به نظرتون آخر رمان چی میشه در ناشناس پرواز پیشبینی تون به همراه آیدی تون رو بفرستید
به عنوان جایزه هم به کسی که کاملا درست جواب بده ۴پارت اضافی در آیدیش میفرستم له کسی که تقریباً درست جواب بده ۳پارت واسش میفرستم ب کسی که یکم نزدیک باشه نظرش درابطه با انتهای رمان ۲پارت واسش جلوتر میفرستم از رمان واسش اگر هم که نظرات درابطه با انتهای رمان از بیست تا بیشتر باشه بجای سه پارت اون روز چاهار پارت در کانال رمان قرار میدم
https://harfeto.timefriend.net/16236011155635
ناشناس رمان پرواز 🍃🍃🍃👆🏼
گــــاندۅ😎
بچه ها به نظرتون آخر رمان چی میشه در ناشناس پرواز پیشبینی تون به همراه آیدی تون رو بفرستید به عنو
مهلت ارسال نظرات
از ۲۹خرداد تا ۳۱خرداد می باشد 🍃🍃
سلام
دنبال یه کانال میگردی که کلی فعالیت داشته باشه
کانال °•گاندو•°
دختر پسرایی گاندویی این کانال رو از دست ندین
لینک کانال °•گاندو•°
eitaa.com/gandosss
خوشحال میشم اگه عضو شین😊
جمع طرفداران سریال گاندو🚶🏻♀
دختراۍِ مذهبی❕🌱.
علاقه مندا به سپاھ🕶
دوستداران رهبر🌝 '
طرفداران حاج قاسم💜˘˘
بروبچچریکۍهاجویناجبارۍ😌
https://eitaa.com/joinchat/3408396338C6f9d5f1b87
ورود آقایان اکیدا ممنوع✋🏿🙅🏼♀
🍃🍃🍃🍃🍃 پرواز 🍃🍃🍃🍃🍃
#پارت_هودهم
#گاندو
Zm:
داود از اتاق محمد بیرون اومد که سعید رو دید که پیش فرشید بود میز فرشید هم دقیقاااااا بغل میز داود هست خواست راهش رو عوض کنه به ی سمت دیگه که فرشید و سعید اومدن سمتش داود هم ی لبخند مصنوعی زد فرشید تا خواست با داود حرف بزنه تلفنش زنگ خورد و مجبور شد بره
سعید: به به آقا داود سفر خوب بود خوش گذشت؟ بچه ها خوب بودن ؟
داود دلش میخواست یک مشت حواله صورت سعید کنه که با خودش گفت بی خیخی برای همین جوابش رو داد البته خیلی سر سنگین: سلام مگه رفته بودم تفریح که خوش بگذره از بچه ها هم فقط امیر رو دیدم بقیه نبودن که اونم خوب بود
سعد متوجه شد که محمد موضوع دینا رو بهش گفته برای همین گفت:داود جان من برم کار دارم بعدا که خستگید در اومد باهم حرف میزنیم
و رفت
داود زیر لب گفت میخوام صد سال سیاه باهم حرف نزنیم
رفت سمت میزش سرش رو روی میزش گذاشته بود و داشت فکر میکرد که اگه من جای سعید بودم چی میشد که خوب بود برادر زهرا خانم هم با من اینجوری رفتار کنه یا اصلا زهرا خانم برادی داره سرم داشت منفجر میشد که زهرا خانم اومد بالا سرم یک کاغذ هم دستش بود با صداش به خودم اومدم
زهرا : ببخشید آقا داود
داود:بله بفرمایید (چون ی دفعه از افکارم پرت شدم گیج شده بودم ی جوری گفتم بله بفرمایید که انگار دارم با تلفن حرف میزنم )
خندش گرفته بود اما طبق شناختی که از جانب یک همکار نسبت بهش داشتم این رو میدونستم که آدم سختی هست که میتونه احساساتش رو کنترول کنه خیله با متانت گفت این لیست شهر ها و کشور هایی هست که لیام تالا اونجا رفته کنار هر محل وسیله ای که باهاش سفر کرده و تاریخ و زمان دقیقش هم نوشته شده لطفاً چک کنید اگر مشکلی نداشت بدید به آقای امیریان که پرینت کنند و بدید به آقا محمد
داود در حینی که داشت برگه رو از دست زهرا میگرفت گفت:بله البته ممنون
زهرا در تمام طول صحبتش نگاهش به سمت پایین بود خیلی کم پیش میو مد که نگاهم کنه اونم زمانی نگاهم میکرد که میرفتم سر میزش و صداش میکردم که مثلا آمار فلان چیز رو از فلان قسمت بگیرید اون هم ی نگاه خیلی سریعی میکرد که اونم هیچ وقت به چشم های ی مرد نامحرم نگاه نمیکرد همیشه نمازش اول وقت بود مگر اینکه تو ماموریت باشه و نتونه پوستش رو ترک کنه البته من هم هیچ وقت تو چشماش نگاه نمیکردم بجز یک بار اونم اتفاقی که این دلم سوارم شد چ هر کاری کردم نشد که نشد مهرش رو از دلم بندازم
........
رسول سرش خیلی شلوغ بود خیلی خیلی خیلییی
داشت دوربین های مداربسته بیمارستان رو چک میکرد که ببینه لیام چطور این حد موز مار بازی در میاره که متوجه ایمیلی از ............
مارو در کانال گاندو به نشانی @RRR138دنبال کنید🧡💚🧡💚
https://harfeto.timefriend.net/16236011155635
نظرات و پیشنهادات و انتقادات خود رو در رابطه با رمان پرواز درناشناس بالا لا ما در اشتراک بگذارید
🍃🍃🍃🍃🍃 پرواز 🍃🍃🍃🍃🍃
#پارت_هجدهم
#گاندو
رسول سرش خیلی شلوغ بود خیلی خیلی خیلییی داشت دوربین های مدار یسته بیمارستان رو چک میکرد که ببینه لیام چطور این حد موز مار بازی در میاره که متوجه ایمیلی از مصطفی شد فوری داخلی آقا محمد رو گرفت:الوو سلام آقا لطفاً سری بیاید پایین
محمد:چی شده رسول ؟
رسول:ی ایمیل از مصطفی رسیده تشریف بیارید که باز کنیم ایمیل رو
محمد:الو رسول بازش کن ببین چی نوشته ؟
رسول:نوشته با خط سفیدم بهم زنگ بزنید
محمد:ع صبر کن الان میام پایین
رسول:منتظرم آقا ....
محمد از پله ها پایین اومد و به سرعت رفت سمت میز رسول
محمد:رسول زنگ بزن به خط سفیده مصطفی
رسول:چشم آقا
بیب بیب بیب الو سلام آقا
محمد : سلام مصطفی چی شده آقا این یارو لیام فردا میره انگلیس دستور چیه ؟
محمد:هیچی به بچه ها میگم حواسشون بهش باشه
رسول:آقا یعنی این یارو میخواد چیکار کنه ؟
محمد:چون تازه اول پروندس و آشنایی ازش ندارم نمیتونم حدسی بزنم ولی خب طبیعتاً دلش واسه مامانش تنگ نشده که بخواد بره ببینش حتما با یکی از سران انگلیس کار داره ، رسول ی زنگ به آیهان بزن
بیب بیب بیب الو
رسول:مرحبا کارداش (سلام داداش )
آیهان با لحجه گفت:رسول تویی
رسول :آره منم
محمد:رسول جان الان زنگ زدی که به کار برسیم یا تمرین زبان ترکی کنی
رسول:شرمنده آقا بفرمایید
محمد:الو آیهان سلام خوبی چه خبر ؟
آیهان: سلام آقا ممنون این لیما از صبح از هتلش بیرون نیومده ولی یک خانمی اومد پیشش .
محمد :کی بود ؟
آیهان :نمیدونم ولی عکسش رو گرفتم دادم امیر میفرسته براتون
محمد:باشه ممنون برو به کارت برس
آیهان:خداحافظ
بعد تلفن رو قطع کرد
محمد چشم قوره پر از معنا به رسول کرد و گفت :فکر کنم زیادی خسته شدی این چند هفته امشب برو خونه
رسول:ممنون آقا
..
بچه ها توی ناشناس نظرات زیاد بود اما آیدی نزاشته بودید من چطوری جایزه تون رو بدم ؟