هدایت شده از تبليغات تاج
داستان #تاوان سنگین ✍
منو جاریم باهم ازدواج کردیم تویه شب برامون جشن گرفتن عروسی مفصلی بود
یه سال گذشت جاریم بچه دارشد
من نشدم چندسالی گذشت اون بچه سومشم به دنیااوردمننازا بودم خیلی حرف میشنیدم
خیلی تحقیر میشود بچه سوم پسر بود قرارشد بشه جانشین ثروت پدرشوهریه روز که هیچ کسی خونه نبود جاریم بچه هارو پیش من گذاشت رفت پی کاری شیطون گولم زد اونپسر بیچاره رو برداشتم خواب بود.توی خواب انداختم توی چاه ورفتم خونه .هنوز صورت معصومش جلو چشمامه.خدایا منو ببخش .ظهر که شد همه دنبالش گشتن هیچ وقت جنازش پیدا نشد مادرش خیلی بی تابی میکرد فکر کردن رفته بیرون کسی دزدیده بچه رو ..اما بعد چند سال..... ادامه داستان 👉👉