eitaa logo
مجله ایده زندگی
44.1هزار دنبال‌کننده
6هزار عکس
4هزار ویدیو
32 فایل
🦋مجله ایده زندگی🦋 📌ارتباط با من و رزرو تبلیغ: @idehzendegi_admin 📌کانال تبلیغاتمون: https://eitaa.com/Tablighidehzendegi 📌کانال دوممون: @dastane_zendegi انتشار مطالب کانال بدون ذکر منبع ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
🔶🔹 🔆 🔆 🔆 چند روز به همین منوال می رفتم مدرسه . پدرم هر روز زنگ می زد خونه تا مطمئن بشه من خونه ام ... می رفتم و سریع برمی گشتم مادرم هم هر دفعه برای پای تلفن نیومدن من، یه بهانه میاورد تا اینکه اون روز، پدرم زودتر برگشت… با چشم های سرخش که از شدت عصبانیت داشت از حدقه بیرون می زد ... بهم زل زده بود ... همون وسط خیابون حمله کرد سمتم موهام رو چنگ زد و با خودش من رو کشید تو ... اون روز چنان کتکی خوردم که تا چند روز نمی تونستم درست راه برم ... حالم که بهتر شد دوباره رفتم مدرسه ... به زحمت می تونستم روی صندلی های چوبی مدرسه بشینم ... هر دفعه که پدرم می فهمید بدتر از دفعه قبل کتک می خوردم ... چند بار هم طولانی مدت زندانی شدم ... اما عقب نشینی هرگز جزء صفات من نبود ... بالاخره پدرم رفت و پرونده ام رو گرفت ... وسط حیاط آتیشش زد ... هر چقدر التماس کردم ... نمرات و تلاش های تمام اون سال هام جلوی چشم هام می سوخت ... هرگز توی عمرم عقب نشینی نکرده بودم اما این دفعه فرق داشت ... ادامه در پست بعد…
🔆ادامه پست قبل اون آتش داشت جگرم رو می سوزوند ... تا چند روز بعدش حتی قدرت خوردن یه لیوان آب رو هم نداشتم ... خیلی داغون بودم ... بعد از این سناریوی مفصل، داستان عروس کردن من شروع شد ... اما هر خواستگاری میومد جواب من، نه بود ... و بعدش باز یه کتک مفصل ... علی الخصوص اونهایی که پدرم ازشون بیشتر خوشش می اومد ... ولی من به شدت از ازدواج و دچار شدن به سرنوشت مادر و خواهرم وحشت داشتم ... ترجیح می دادم بمیرم اما ازدواج کنم ... تا اینکه مادر علی زنگ زد ... به خدا توسل کردم و چهل روز روزه نذر کردم ... التماس می کردم ... خدایا! تو رو به عزیزترین هات قسم ... من رو از این شرایط و بدبختی نجات بده ... هر خواستگاری که زنگ می زد، مادرم قبول می کرد ... زن صاف و ساده ای بود ... علی الخصوص که پدرم قصد داشت هر چه زودتر از دست دختر لجباز و سرسختش خلاص بشه... تا اینکه مادر علی زنگ زد و قرار خواستگاری رو گذاشت شب که به پدرم گفت، رنگ صورتش عوض شد ... طلبه است؟ ... چرا باهاشون قرار گذاشتی؟ ... ترجیح میدم آتیشش بزنم اما به این جماعت ندم ... عین همیشه داد می زد و اینها رو می گفت ... مادرم هم بهانه های مختلف می آورد ... آخر سر قرار شد بیان که آبرومون نره ... اما همون جلسه اول، جواب نه بشنون... ولی به همین راحتی ها نبود ... من یه ایده فوق العاده داشتم ... نقشه ای که تا شب خواستگاری روش کار کردم...به خودم گفتم ... خودشه هانیه ... این همون فرصتیه که از خدا خواسته بودی ... از دستش نده ... علی، جوان گندم گون، لاغر و بلندقامتی بود ... نجابت چهره اش همون روز اول چشمم رو گرفت ... کمی دلم براش می سوخت اما قرار بود قربانی نقشه من بشه ... یک ساعت و نیم با هم صحبت کردیم ... وقتی از اتاق اومدیم بیرون ... مادرش با اشتیاق خاصی گفت ... به به ... چه عجب ... هر چند انتظار شیرینی بود اما دهن مون رو هم می تونیم شیرین کنیم یا ... مادرم پرید وسط حرفش ... حاج خانم، چه عجله ایه... اینها جلسه اوله همدیگه رو دیدن... شما اجازه بدید ما با هم یه صحبت کنیم بعد… - ولی من تصمیمم رو توی همین یه جلسه گرفتم ... اگر نظر علی آقا هم مثبت باشه، جواب من مثبته ... این رو که گفتم برق همه رو گرفت ... برق شادی خانواه داماد رو ... برق تعجب پدر و مادر من رو ... پدرم با چشم های گرد، متعجب و عصبانی زل زده بودتوی چشم های من ... و من در حالی که خنده ی پیروزمندانه ای روی لب هام بود بهش نگاه می کردم ... می دونستم حاضره هر کاری بکنه ولی دخترش رو به یه طلبه نده ... 👈ادامه دارد…
♦️🔹مادرم که مانند یک تکه یخ بود. نه احساسی داشت، نه عاطفه و محبتی. گاهی شک می‌کردم که آیا این زن مادر واقعی من است؟ مگر می‌شود یک مادر این‌قدر بی‌تفاوت و بی‌احساس باشد؟ هیچ‌وقت پیگیر کارهای من نبود. این‌که آیا درس می‌خوانم؟ کجا می‌روم؟ با چه کسی می‌روم؟ چه می‌کنم؟ تنها کاری که به‌عنوان مادر انجام می‌داد این بود که برایم غذا بپزد. یک روز به‌طور اتفاقی در یک مقاله روان‌شناسی درباره مادرهای یخچالی مطلبی خواندم. احساس می‌کردم در مورد مادر من نوشته شده است. تمام ویژگی‌ها را در وجود مادرم می‌دیدم.
از هر دو آنها خسته شده بودم. دلم می‌خواست سریع ازدواج کنم و خودم را از آن خانه نجات بدهم. هرگز به فکر فرار نبودم، چون از عواقب آن خیلی می‌ترسیدم و تنها راه نجات خودم را ازدواج می‌دیدم. تا این‌که بالاخره روز موعود رسید. دوست صمیمی پدرم که او را عمو رضا صدا می‌کردم، مرا برای پسرش مسعود می‌خواست. وقتی موضوع را با پدرم مطرح کرد، او ابتدا مخالفت کرد و گفت: «الان برای خورشید خیلی زوده که ازدواج کنه. اون 17 سال بیشتر نداره. من می‌خوام درس بخونه و وارد دانشگاه بشه بعد برای آینده‌اش تصمیم بگیریم.» اما عمو رضا اصرار داشت که ما یک سال عقدکرده بمانیم و بعد از قبولی من در دانشگاه، مراسم عروسی را بگیرن...
39.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
••[ ]•• 💌کار بار پیمانه های قنادی ،قاشق های اندازه گیری و کار با ترازو 📌 کپی با ذکر منبع مجازه 🙏🏻❣ 💡@idehzendegi
23.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔶🔹دوستای خوبم لطفا برای بهتر دیده شدن کانال، ما رو به دوستاتون معرفی کنید🙏🏻 📌لینک عضویت در کانال 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1094189264C457f933ca8
❌نکات مهم اخلاقی در اربعین جهت تعامل با میزبانان عراقی () 🏴 به آداب‌ورسوم میزبانان احترام بگذارید. 🏴از گذاشتن حنا کف پا برای جلوگیری از تاول زدن جداً پرهیز کنید. حنا در کشور عراق به‌قصد شادی گذاشته می‌شود. آن‌ها روی این موضوع حساس هستند! 🏴هنگام استراحت دیگران (روز یا شب) از بلند حرف زدن جداً اجتناب کنید. خصوصاً هنگامی‌که زوار غیر ایرانی حضور دارند. 🏴 از بحث‌وجدل با یکدیگر به‌ویژه در برابر عراقی‌ها و زوار دیگر کشورها به‌شدت اجتناب کنید. 🏴خیلی زشت است ایرانی‌ها با هم بر سر گرفتن جای خواب، رفتن به سرویس بهداشتی یا حمام و... در مقابل زوار سایر کشورها بحث کنند. 🏴از شوخی کردن، خندیدن، قهقهه زدن و دورهمی گرفتن به‌شدت خودداری کنید. این کار از نظر میزبان به‌شدت نکوهیده است. به خاطر داشته باشید اصل این سفر به‌قصد حضور در مراسم چهلمین روز شهادت سرور و سالار شهیدان و اظهار هم‌دردی با امام سجاد و حضرت زینب و سایر اسرای کربلاست. 🏴 مراقب صحبت‌هایی که می‌کنید باشید؛ عراقی‌ها کمابیش به زبان فارسی مسلط هستند. 🏴هم‌وطن گرامی! هر ایرانی نماینده هشتاد پنج میلیون ایرانی دیگر است. لطفاً نماینده‌های شایسته‌ای از طرف ما باشید.