eitaa logo
مجله ایده زندگی
44.1هزار دنبال‌کننده
6هزار عکس
4هزار ویدیو
32 فایل
🦋مجله ایده زندگی🦋 📌ارتباط با من و رزرو تبلیغ: @idehzendegi_admin 📌کانال تبلیغاتمون: https://eitaa.com/Tablighidehzendegi 📌کانال دوممون: @dastane_zendegi انتشار مطالب کانال بدون ذکر منبع ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
🔶🔹 🔆 🔆 🔆 اولین روز زندگی مشترک، بلند شدم غذا درست کنم ... من همیشه از ازدواج کردن می ترسیدم و فراری بودم ... برای همین هر وقت اسم آموزش آشپزی وسط میومد از زیرش در می رفتم ... بالاخره یکی از معیارهای سنجش دخترها در اون زمان، یاد داشتن آشپزی و هنر بود ... هر چند، روزهای آخر، چند نوع غذا از مادرم یاد گرفته بودم ... از هر انگشتم، انگیزه و اعتماد به نفس می ریخت غذا تقریبا آماده شده بود که علی از مسجد برگشت ... بوی غذا کل خونه رو برداشته بود ... از در که اومد تو، یه نفس عمیق کشید ... - به به، دستت درد نکنه ... عجب بویی راه انداختی ... با شنیدن این جمله، ژست هنرمندانه ای به خودم گرفتم ... انگار فتح الفتوح کرده بودم ... رفتم سر خورشت ... درش رو برداشتم ... آبش خوب جوشیده بود و جا افتاده بود ... قاشق رو کردم توش بچشم که ... نفسم بند اومد ... نه به اون ژست گرفتن هام ... نه به این مزه ... اولش نمکش اندازه بود اما حالا که جوشیده بود و جا افتاده بود ... گریه ام گرفت ... خاک بر سرت هانیه ... مامان صد دفعه گفت بیا غذا پختن یاد بگیر ... و بعد ترس شدیدی به دلم افتاد ...
🔶🔹 🔆 خدایا! حالا جواب علی رو چی بدم؟ ... پدرم هر دفعه طعم غذا حتی یه کم ایراد داشت ... - کمک می خوای هانیه خانم؟ ... با شنیدن صداش رشته افکارم پاره شد و بدجور ترسیدم ... قاشق توی یه دستم ... در قابلمه توی دست دیگه ... همون طور غرق فکر و خیال خشکم زده بود ... با بغض گفتم ... نه علی آقا ... برو بشین الان سفره رو می اندازم ... یه کم چپ چپ و با تعجب بهم نگاه کرد ... منم با چشم های لرزان منتظر بودم از آشپزخونه بره بیرون ... - کاری داری علی جان؟ ... چیزی می خوای برات بیارم؟ ... با خودم گفتم نرم و مهربون برخورد کن ... شاید بهت کمتر سخت گرفت ... - حالت خوبه؟ ... - آره، چطور مگه؟ ... - شبیه آدمی هستی که می خواد گریه کنه ... به زحمت خودم رو کنترل می کردم و با همون اعتماد به نفس فوق معرکه گفتم ... نه اصلا ... من و گریه؟ ... تازه متوجه حالت من شد ... هنوز قاشق و در قابلمه توی دستم بود ... اومد سمت گاز و یه نگاه به خورشت کرد ... چیزی شده؟ ... به زحمت بغضم رو قورت دادم ... قاشق رو از دستم گرفت ... خورشت رو که چشید، رنگ صورتم پرید ... مردی هانیه ... کارت تمومه چند لحظه مکث کرد ... زل زد توی چشم هام ... واسه این ناراحتی، می خوای گریه کنی؟ ... دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و زدم زیر گریه ... آره ... افتضاح شده ... با صدای بلند زد زیر خنده ... با صورت خیس، مات و مبهوت خنده هاش شده بودم ... رفت وسایل سفره رو برداشت و سفره رو انداخت… غذا کشید و مشغول خوردن شد ... یه طوری غذا می خورد که اگر یکی می دید فکر می کرد غذای بهشتیه ... یه کم چپ چپ ... زیرچشمی بهش نگاه کردم ... - می تونی بخوریش؟ ... خیلی شوره ... چطوری داری قورتش میدی؟ ... از هیجان پرسیدن من، دوباره خنده اش گرفت ... - خیلی عادی ... همین طور که می بینی ... تازه خیلی هم عالی شده ... دستت درد نکنه ... - مسخره ام می کنی؟ ... - نه به خدا ... چشم هام رو ریز کردم و به چپ چپ نگاه کردن ادامه دادم ... جدی جدی داشت می خورد ... کم کم شجاعتم رو جمع کردم و یه کم برای خودم کشیدم ... گفتم شاید برنجم خیلی بی نمک شده، با هم بخوریم خوب میشه ... قاشق اول رو که توی دهنم گذاشتم ... غذا از دهنم پاشید بیرون ... سریع خودم رو کنترل کردم ... و دوباره همون ژست معرکه ام رو گرفتم ... نه تنها برنجش بی نمک نبود که ... اصلا درست دم نکشیده بود ... مغزش خام بود ... دوباره چشم هام رو ریز کردم و زل زدم بهش ... حتی سرش رو بالا نیاورد - مادر جان گفته بود بلد نیستی حتی املت درست کنی ... سرش رو آورد بالا ... با محبت بهم نگاه می کرد ... برای بار اول، کارت عالی بود اول از دستم مادرم ناراحت شدم که اینطوری لوم داده بود ... اما بعد خیلی خجالت کشیدم ... شاید بشه گفت ... برای اولین بار، اون دختر جسور و سرسخت، داشت معنای خجالت کشیدن رو درک می کرد… 👈ادامه دارد…
♦️🔹یک لحظه وقتی در چشمانش نگاه کردم از کارم پشیمان شدم و از شدت استرس و نگرانی می‌لرزیدم. به مسعود گفتم حالت خوب نیست! بیا به خانه برگردیم، ولی فرخ تا این جمله را شنید عصبانی شد و از آن سوی خط خطاب به من گفت: «ساکت شو، وگرنه خیلی بد می‌بینی.» من هم که ترسیده بودم، دیگر حرفی نزدم. چند لحظه بعد مسعود ابتدا روی جدول سیمانی کنار خیابان نشست و سپس در همان حالت دراز کشید. دستش را گرفتم و چندبار صدایش زدم، ولی او انگار صدایم را نمی‌شنید.
فرخ از راه رسید. لباس سیاه پوشیده بود و یک نقاب سیاه به چهره داشت. موتورسیکلت را روی جک گذاشت و بالای سر شوهرم آمد… هرچه التماس کردم که بی‌خیال شود فایده‌ای نداشت. با چاقو چند ضربه به شکم و سینه او زد و بعد هم با خونسردی سوار موتورسیکلت شد و از محل گریخت. همین لحظه من فریاد زدم و از مردم و رهگذران کمک خواستم، ولی اورژانس زمانی پیکر همسرم را به بیمارستان رساند که او دیگر جان خود را از دست داده بود. مرا برای بازجویی به کلانتری بردند. من هم برای ترس از مجازات نقشه متلک‌گویی را کشیدم و ادعا کردم که موتورسوار سیاه‌پوش ابتدا با متلک‌گویی برای من مزاحمت ایجاد کرده بود. بعد شوهرم دخالت کرد و آن موتورسوار همسرم را با چاقو کشت.
اما قاضی ویژه قتل عمد که با دقت به اظهارات من گوش می‌داد متوجه تناقض‌گویی‌های که در اثر استرس داشتم شد. بعد از دستور تحقیقات غیرمحسوس، متوجه سرنخ‌هایی شدند و من مجبور شدم همه‌چیز را اعتراف کنم. بعد از اعتراف‌های من دستور دستگیری فرخ صادر شد و فردای روزی که اعتراف کردم، فرخ را در یکی از شهرهای مرزی دستگیر و روانه زندان کردند.
دلم می‌خواهد اعدام شوم. دیگر در این دنیا جایی برای من وجود ندارد. به خاطر یک لحظه غفلت و احساس پوچ، زندگی یک آدم معصوم را از او گرفتم. چطور می‌توانم در چشمان فرزندانم و پدر و مادر مسعود نگاه کنم؟ طفلک دختر و پسرم که باید یک عمر ننگ مادرشان را به دوش بکشند. هم این دنیایم را خراب کردم هم آن دنیا را ♦️🔹تحلیل روان شناسی این ماجرا: والدین سخت‌گیر روش فرزندپروری سخت‌گیرانه را در پیش می‌گیرند. این روش شامل انتظارات زیاد و نابجا، تنبیه‌های شدید در صورت رعایت نکردن قوانین، سخت‌گیری در انتخاب‌ها، فعالیت‌ها و حتی برنامه روزمره فرزندان است. در مقابل آن فرزندپروری سهل‌گیرانه قرار دارد که از ویژگی‌های چنین خانواده‌هایی، بی‌توجهی به آموزش رفتارهای اجتماعی است. در این خانواده‌ها، به‌طور کلی قوانین بسیار محدودی وجود دارد و افراد نسبت به اجرای قوانین و آداب و رسوم چندان مقید نیستند و هر کاری بخواهند می‌توانند انجام دهند.
خورشید متاسفانه پدری سخت‌گیر و مادری سهل‌گیر داشت و همین موضوع باعث دوگانگی در تربیت او شده است. او برای فرار از چنین وضعیتی به اولین خواستگار خود جواب مثبت داد، بدون این‌که او را بررسی کند و از مشاور متخصص در این زمینه کمک بگیرد. متاسفانه مسعود نیز نتوانست نیازهای عاطفی همسرش را فراهم کند و خورشید به دلیل نیاز شدید عاطفی و عدم توجه خانواده و همسر به نیازهایش، با یک جرقه در دام آتش افتاد و چنین سرنوشتی را برای خود رقم زد. 🔆پایان
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا