eitaa logo
مجله ایده زندگی
43.1هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
4.7هزار ویدیو
32 فایل
🦋مجله ایده زندگی🦋 📌ارتباط با من و رزرو تبلیغ: @idehzendegi_admin 📌کانال تبلیغاتمون: https://eitaa.com/Tablighidehzendegi 📌کانال دوممون: @dastane_zendegi انتشار مطالب کانال بدون ذکر منبع ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
♦️🔹خانم معلما و آقا معلم های کانال؛ روزتون مبارک🎊🎊🎊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♦️🔹بچه ها خنده دار ترین خوابی که دیدید رو برام بنوسید تا بهترین ها رو تو کانال بذاریم😁👌
🔺🔻 ♦️🔹🔻مراقب‌های جنسی کودکان مراقبت‌های جنسی در کودکان رو باید از سن کم شروع کرد ♦️🔹♦️ کپی با ذکر منبع مجازه 🙏 ❤️ 💌@idehzendegi
10.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺🔻 ♦️🔹طرز تهیه نان باگت فرانسوی ترد و خوشمزه 😍 ♦️🔹♦️ کپی با ذکر منبع مجازه 🙏 ❤️ 💌@idehzendegi
🔺🔻 ♦️🔹چمدان های قدیمی رو رنگ کنید و برای نظم دادن به وسایل خیاطی و بافتنی ایده خوبی میتونه باشه 👏👌😍 ♦️🔹♦️ کپی با ذکر منبع مجازه 🙏 ❤️ 💌@idehzendegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺🔻 ♦️🔹باز بچه رو به باباش سپردن😰 ♦️🔹♦️ کپی با ذکر منبع مجازه 🙏 ❤️ 💌@idehzendegi
🔺🔻 ♦️🔹به همسر خود حس امنیت بدهید همه همسران نیاز دارند در زندگی احساس امنیت کنند و در صورتی جذب طرف مقابل می شوند که چنین احساسی را به آنها بدهند. خود شما هم دوست دارید در لحظه ای که سکوت کرده اید و در لاک خودتان فرو رفته اید همسرتان کنارتان بنشیند و در مورد حسی که در این لحظه دارید، با شما حرف بزند. بیشتر افراد دوست دارند شرایطی امن داشته باشند تا بتوانند نگرانی ها و استرس های خود را بیرون بریزند. راه پیدا کردن در دل همسر این است که به طرف مقابل نشان دهید می توانید این فضای امن را برایش مهیا کنید. ♦️🔹♦️ کپی با ذکر منبع مجازه 🙏 ❤️ 💌@idehzendegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔺🔻 ♦️ 🔹 ♦️🔹خورشید هستم، 24 سال دارم. خواهرم را در کودکی بر اثر سانحه تصادف از دست دادم و الان تنها فرزند خانواده هستم. پدرم بازنشسته ارتش و مادرم خانه‌دار است. دو نفری که هرگز با هم سازگار نبودند و باعث بدبختی من شدند. پدرم مرد بسیار سخت‌گیر و منضبطی بود و مادرم برعکس، زنی کاملا بی‌خیال و شلخته و بی‌نظم بود و همیشه سر این موضوع با هم درگیر بودند. سخت‌گیری‌های پدرم تمامی نداشت. خانه را با پادگان اشتباه گرفته بود. به همه‌چیز گیر می‌داد. صبح‌ها حق نداشتیم ده دقیقه بیشتر از زمانی که در نظر گرفته بود بخوابیم. من اجازه نداشتم با هیچ‌کدام از دوستانم رفت‌وآمد کنم. ساعت ورود و خروج مرا چک می‌کرد. گاهی عصبانی می‌شدم و می‌گفتم مرا با سربازهایت اشتباه گرفتی و همین باعث می‌شد پدرم به‌شدت عصبانی شود و مرا تنبیه کند. گاهی این تنبیه بدنی بود و گاهی هم محرومیت از چیزی، مثلا گوشی موبایلم را از من می‌گرفت یا اجازه نداشتم چند روز از خانه بیرون بروم… …خلاصه با اصرارهای عمو رضا پدرم راضی شد. اصلا باور نمی‌کردم بالاخره در مقابل یک نفر تسلیم شود.
هجده سالم بود که در دانشگاه خوبی قبول شدم و بعد از مراسمی مفصل زندگی مشترکم را با مسعود شروع کردم. مسعود اوایل زندگیمان خیلی خوب بود، ولی متاسفانه به‌مرور زمان ذات اصلی خودش را نشان داد. او هم مانند پدرم آدم سخت‌گیری بود. البته نه به اندازه پدرم ولی تاحدودی سخت‌گیر بود. عمو رضا همکار پدرم بود و مانند او آدم منضبط و سخت‌گیری بود. گویا مسعود هم از پدرش الگو گرفته بود.
حدود پنج سال از زندگی مشترک من و مسعود می‌گذشت و ما صاحب دو فرزند دختر و پسر شده بودیم. رفتارهای مسعود باعث شد که کم‌کم علاقه‌ام را به او از دست بدهم. فقط به خاطر بچه‌ها مجبور بودم زندگی‌ام را تحمل کنم. تا این‌که…
♦️🔹مادرم که مانند یک تکه یخ بود. نه احساسی داشت، نه عاطفه و محبتی. گاهی شک می‌کردم که آیا این زن مادر واقعی من است؟ مگر می‌شود یک مادر این‌قدر بی‌تفاوت و بی‌احساس باشد؟ هیچ‌وقت پیگیر کارهای من نبود. این‌که آیا درس می‌خوانم؟ کجا می‌روم؟ با چه کسی می‌روم؟ چه می‌کنم؟ تنها کاری که به‌عنوان مادر انجام می‌داد این بود که برایم غذا بپزد. یک روز به‌طور اتفاقی در یک مقاله روان‌شناسی درباره مادرهای یخچالی مطلبی خواندم. احساس می‌کردم در مورد مادر من نوشته شده است. تمام ویژگی‌ها را در وجود مادرم می‌دیدم.
از هر دو آنها خسته شده بودم. دلم می‌خواست سریع ازدواج کنم و خودم را از آن خانه نجات بدهم. هرگز به فکر فرار نبودم، چون از عواقب آن خیلی می‌ترسیدم و تنها راه نجات خودم را ازدواج می‌دیدم. تا این‌که بالاخره روز موعود رسید. دوست صمیمی پدرم که او را عمو رضا صدا می‌کردم، مرا برای پسرش مسعود می‌خواست. وقتی موضوع را با پدرم مطرح کرد، او ابتدا مخالفت کرد و گفت: «الان برای خورشید خیلی زوده که ازدواج کنه. اون 17 سال بیشتر نداره. من می‌خوام درس بخونه و وارد دانشگاه بشه بعد برای آینده‌اش تصمیم بگیریم.» اما عمو رضا اصرار داشت که ما یک سال عقدکرده بمانیم و بعد از قبولی من در دانشگاه، مراسم عروسی را بگیرن...