🔺#تربیت_کودک🔻
♦️🔹🔻مراقبهای جنسی کودکان
مراقبتهای جنسی در کودکان رو باید از سن کم شروع کرد
♦️🔹♦️ کپی با ذکر منبع مجازه 🙏 ❤️
💌@idehzendegi
10.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺#آشپزخونه🔻
♦️🔹طرز تهیه نان باگت فرانسوی
ترد و خوشمزه 😍
♦️🔹♦️ کپی با ذکر منبع مجازه 🙏 ❤️
💌@idehzendegi
🔺#خلاق_شو🔻
♦️🔹چمدان های قدیمی رو رنگ کنید و برای نظم دادن به وسایل خیاطی و بافتنی ایده خوبی میتونه باشه 👏👌😍
♦️🔹♦️ کپی با ذکر منبع مجازه 🙏 ❤️
💌@idehzendegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺#لبخند🔻
♦️🔹باز بچه رو به باباش سپردن😰
♦️🔹♦️ کپی با ذکر منبع مجازه 🙏 ❤️
💌@idehzendegi
🔺#همدم🔻
♦️🔹به همسر خود حس امنیت بدهید
همه همسران نیاز دارند در زندگی احساس امنیت کنند
و در صورتی جذب طرف مقابل می شوند که چنین احساسی را به آنها بدهند.
خود شما هم دوست دارید در لحظه ای که سکوت کرده اید
و در لاک خودتان فرو رفته اید
همسرتان کنارتان بنشیند
و در مورد حسی که در این لحظه دارید، با شما حرف بزند.
بیشتر افراد دوست دارند
شرایطی امن داشته باشند تا بتوانند نگرانی ها و استرس های خود را بیرون بریزند.
راه پیدا کردن #محبوبیت در دل همسر این است که به طرف مقابل نشان دهید می توانید این فضای امن را برایش مهیا کنید.
♦️🔹♦️ کپی با ذکر منبع مجازه 🙏 ❤️
💌@idehzendegi
🔺#سرگذشت_واقعی🔻
♦️#غفلت
🔹#قسمت_اول
♦️🔹خورشید هستم، 24 سال دارم. خواهرم را در کودکی بر اثر سانحه تصادف از دست دادم و الان تنها فرزند خانواده هستم. پدرم بازنشسته ارتش و مادرم خانهدار است. دو نفری که هرگز با هم سازگار نبودند و باعث بدبختی من شدند. پدرم مرد بسیار سختگیر و منضبطی بود و مادرم برعکس، زنی کاملا بیخیال و شلخته و بینظم بود و همیشه سر این موضوع با هم درگیر بودند. سختگیریهای پدرم تمامی نداشت. خانه را با پادگان اشتباه گرفته بود. به همهچیز گیر میداد. صبحها حق نداشتیم ده دقیقه بیشتر از زمانی که در نظر گرفته بود بخوابیم. من اجازه نداشتم با هیچکدام از دوستانم رفتوآمد کنم. ساعت ورود و خروج مرا چک میکرد. گاهی عصبانی میشدم و میگفتم مرا با سربازهایت اشتباه گرفتی و همین باعث میشد پدرم بهشدت عصبانی شود و مرا تنبیه کند. گاهی این تنبیه بدنی بود و گاهی هم محرومیت از چیزی، مثلا گوشی موبایلم را از من میگرفت یا اجازه نداشتم چند روز از خانه بیرون بروم…
…خلاصه با اصرارهای عمو رضا پدرم راضی شد. اصلا باور نمیکردم بالاخره در مقابل یک نفر تسلیم شود.
هجده سالم بود که در دانشگاه خوبی قبول شدم و بعد از مراسمی مفصل زندگی مشترکم را با مسعود شروع کردم. مسعود اوایل زندگیمان خیلی خوب بود، ولی متاسفانه بهمرور زمان ذات اصلی خودش را نشان داد. او هم مانند پدرم آدم سختگیری بود. البته نه به اندازه پدرم ولی تاحدودی سختگیر بود. عمو رضا همکار پدرم بود و مانند او آدم منضبط و سختگیری بود. گویا مسعود هم از پدرش الگو گرفته بود.
حدود پنج سال از زندگی مشترک من و مسعود میگذشت و ما صاحب دو فرزند دختر و پسر شده بودیم. رفتارهای مسعود باعث شد که کمکم علاقهام را به او از دست بدهم. فقط به خاطر بچهها مجبور بودم زندگیام را تحمل کنم. تا اینکه…
#غفلت
#قسمت_دوم
♦️🔹مادرم که مانند یک تکه یخ بود. نه احساسی داشت، نه عاطفه و محبتی. گاهی شک میکردم که آیا این زن مادر واقعی من است؟ مگر میشود یک مادر اینقدر بیتفاوت و بیاحساس باشد؟ هیچوقت پیگیر کارهای من نبود. اینکه آیا درس میخوانم؟ کجا میروم؟ با چه کسی میروم؟ چه میکنم؟ تنها کاری که بهعنوان مادر انجام میداد این بود که برایم غذا بپزد. یک روز بهطور اتفاقی در یک مقاله روانشناسی درباره مادرهای یخچالی مطلبی خواندم. احساس میکردم در مورد مادر من نوشته شده است. تمام ویژگیها را در وجود مادرم میدیدم.
از هر دو آنها خسته شده بودم. دلم میخواست سریع ازدواج کنم و خودم را از آن خانه نجات بدهم. هرگز به فکر فرار نبودم، چون از عواقب آن خیلی میترسیدم و تنها راه نجات خودم را ازدواج میدیدم. تا اینکه بالاخره روز موعود رسید. دوست صمیمی پدرم که او را عمو رضا صدا میکردم، مرا برای پسرش مسعود میخواست. وقتی موضوع را با پدرم مطرح کرد، او ابتدا مخالفت کرد و گفت: «الان برای خورشید خیلی زوده که ازدواج کنه. اون 17 سال بیشتر نداره. من میخوام درس بخونه و وارد دانشگاه بشه بعد برای آیندهاش تصمیم بگیریم.» اما عمو رضا اصرار داشت که ما یک سال عقدکرده بمانیم و بعد از قبولی من در دانشگاه، مراسم عروسی را بگیرن...
#غفلت
#قسمت_سوم
♦️🔹…حدود یک سال و نیم پیش با مسعود به مشهد رفتیم. مسعود اتفاقی یکی از دوستان دوران سربازیاش را در یک رستوران دید. فرخ با اصرار فراوان ما را به خانهاش دعوت کرد و از ما پذیرایی مفصلی کردند. همان شب اعلام کرد که قرار است ماه آینده در تهران مشغول به کار شود به همین دلیل اسبابکشی میکنند و به تهران میآیند. بعد از آمدن فرخ و خانوادهاش به تهران، به رسم قدردانی آنها را برای شام دعوت کردیم و معاشرت ما با خانواده آنها شروع شد.
فرخ و همسرش چهار سال بود که ازدواج کرده بودند، ولی بچه نداشتند. مدتی از رفتوآمد ما با آنها میگذشت که متوجه نگاههای خاص فرخ به خودم شدم. سعی کردم فکر کنم که این احساس اشتباه است. ذهنم درگیر این موضوع بود که یک روز پیامی از او دریافت کردم. در پیام به من گفته بود که کار واجبی دارد و اگر امکانش هست، میخواهد تلفنی با من صحبت کند. من هم به خیال اینکه حتما اتفاقی افتاده، پذیرفتم. فرخ با من تماس گرفت و ابتدا شروع کرد از زندگی خودش برایم تعریف کرد. اینکه با همسرش اختلاف دارد و دیگر نمیتواند به زندگی با او ادامه دهد. در ادامه صحبتهایش با کلی مقدمهچینی، نسبت به من ابراز علاقه کرد…!!!!!!
#غفلت
#قسمت_چهارم
♦️🔹…هول شده بودم. از ترس گوشی را قطع کردم. نمیدانستم چه کنم. جرات نداشتم موضوع را با مسعود در میان بگذارم، اما فرخ دستبردار نبود. آنقدر به من ابراز علاقه و از من تعریف و تمجید کرد که دلم لرزید و طاقت نیاوردم. کمکم من هم به او علاقهمند شدم. فرخ آدم زبانبازی بود و چنان با کلمات بازی میکرد که دلم طاقت نیاورد و به او وابسته شدم. در تمام این سالها چنین جملاتی را از همسرم نشنیده بودم.
فرخ از من خواست از شوهرم طلاق بگیرم و با او ازدواج کنم. وقتی فهمید نمیتوانم از فرزندان و همسرم جدا شوم، مدتی بیخیال شد، ولی برای اینکه مثلا ثابت کند که واقعا عاشق من است، همسرش را طلاق داد. همیشه عذابوجدان داشتم که من باعث بههمخوردن زندگی آنها شدهام. مدتی بعد دوباره سروکلهاش پیدا شد. ..
میگفت نمیتواند بدون من زندگی کند و نقشهای دارد. او برای ازدواج با من نقشه قتل شوهرم را کشیده بود. وقتی موضوع را با من در میان گذاشت، بهشدت عصبانی شدم و مخالفت کردم، اما فرخ مرا تهدید کرد که اگر با او همکاری نکنم تمام چتهایم را برای شوهرم میفرستد. در تنگنای بدی گرفتار شده بودم. مغزم کار نمیکرد و نمیدانستم چه کنم. فرخ آنقدر مرا تهدید کرد که تسلیم شدم.
مسعود مدتی بود که به دلیل بیماری دارو مصرف میکرد. از چند روز قبل به پیشنهاد دکتر متخصص هنگام سپیدهدم پیادهروی میرفتیم. وقتی به ناچار نقشه شوم فرخ را پذیرفتم، خیلی نگران بودم. آن شب شوهرم تا صبح نخوابید و از این که خوابش نمیبرد ناراحت بود. به او پیشنهاد دادم قرص خوابآور بخورد. او هم دو عدد قرص خوابآور خورد تا اینکه برای پیادهروی آماده شدیم. من نمیتوانستم گوشی تلفن را دستم بگیرم برای همین هندزفری را در گوشم گذاشتم تا از این طریق با فرخ در ارتباط باشم. او هم به محل قرار رفته بود و انتظار ما را میکشید. وقتی برای پیادهروی از خانه خارج شدیم، تماسهای من و فرخ هم برقرار شد و او صدای مرا میشنید که با شوهرم صحبت میکردم.
در بین راه متوجه شدم مسعود به خاطر قرصهایی که مصرف کرده است حال مناسبی ندارد. یک لحظه وقتی در چشمانش نگاه کردم از کارم پشیمان شدم …