مهدی محمدیان بسیجی و ملی پوش کاراته ناشنوایان ساعاتی پیش در حین گشت زنی محوله بسیج در هرمزگان توسط خودروی ناشناس مورد ضرب و به کما رفته و لحظاتی بعد باب شهادت را لبیک گفت.🖤❤️🖤❤️
#شهادتت مبارک برادر
#شهداشرمنده ایم
#خادم_الزهرا
خب یه سوپرایز ویژه 😃👌
یه پارت دیگه از رمان رو براتون میزارم 😘
لف ندینا 😢
زیادمون کنین انرژی بگیریم 😍⚡️
"چــٰادریهــٰا"
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 #بھ_خاطࢪ_تو #پاࢪت_دوم به مامان نگفتم که ساعت 6 خونه ی زینب خانم (مامان حامد) مولودیه . چ
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
#بھ_خاطࢪ_تو
#پاࢪت_سوم
هوا خیلی گرم بود . کلافه شده بودم . یه پیرزن کنارم نشسته بود و داشت نقل پرت می کرد توی هوا . هر دفعه یه نیم نگاهی به من می انداخت . چهره دوست داشتنی داشت . صورتش مثل برف سفید بود . آروم با آرنج زدم به پهلوی مامان و گفتم :《مامان ! من خیلی گرممه ! پاشو بریم خونه.》مامان گفت :《نیم ساعت دیگه تموم میشه. یکم تحمل کن.》سعی کردم خودمو کنترل کنم . چون وقتی گرمم می شد خیلی عصبی می شدم .
همون لحظه حسنا (خواهر حامد) با یه سینی شربت اومد و شروع کرد به پذیرایی کردن . وقتی که اون صحنه رو دیدم ناخودآگاه لبخند زدم و توی دلم گفتم :《خدایا شکرت.》وقتی شربت رو آورد سریع یدونه برداشتم و یه نفس خوردم . حالم بهتر شد . اون پیرزنی که کنارم نشسته بود گفت :《شما دختر فرناز خانم هستید ؟》سرم رو به معنی تایید تکان دادم . پرسید :《اسمتون چیه دخترم؟ چند سالته؟》جواب دادم :《اسمم رهاست. 22 سالمه.》لبخند زد و گفت :《پس دو سال از آقا حامد ما بزرگتری.》با شنیدن اسم حامد یجوری شدم ولی لبخند زدم . پیرزنه دستمو توی دستاش گرفت و نوازش کرد ، گفت :《ان شاء الله خودم یه روز دستت رو میزارم توی دست کسی که دوستش داری.》توی دلم گفتم :《آخه تو چیکار به من داری ؟ نکنه غیرمستقیم داره منو برای حامد خواستگاری میکنه ؟ نکنه این مادربزرگ حامده ؟》به مامان گفتم :《من میرم توی حیاط . وقتی تموم شد بیا بریم خونه.》مامان سرش رو تکون داد و گفت :《باشه عزیزم.》بلند شدم و رفتم توی حیاط . حامد و حسین (برادرش.10سالشه) کنار دیگ شله زرد ایستاده بودن و کاسه هارو پر میکردن و میزاشتن توی سینی . ناخودآگاه به حامد خیره شدم . توی دستش یه انگشتر عقیق بود . نمای خاصی داشت ، زیر نور خورشید برق میزد . به خودم اومدم ، فهمیدم که حامد هم به من خیره شده . وقتی هردو متوجه نگاه همدیگه شدیم خیلی سریع سرمون رو برگردوندیم .
چرا نگاهش کردم ؟ منکه ازش متنفر بودم ! پس چرا اینطوری شدم ؟! حالا من هیچی ... اون چرا به من خیره شده بود ؟!
توی فکر خیال بودم که حسین اومد جلو و شله زرد بهم تعارف کرد . یه کاسه برداشتم و تشکر کردم .
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
https://eitaa.com/joinchat/2085552232Ce6a6123919
[کپی حـــ⛔️ــرام]
اگه درخواستی داشتین یا رمان های دیگه ای با موضوع های مختلف میخوایید بهم بگین 😘👇
@T_1_F_5