📗 ادامه ی کتابِ
آخرین نماز در حلب :
...
همیشه، اذان که از مأذنه مسجدالزهرا(س) پخش میشد، میتوانستی در پیادهروی بلوار شهید مدرس سمنان نوجوانی را ببینی که به سمت مسجد در حرکت است. این، برنامه دائمیاش بود. گاهی با دوستانش همراه میشد و گپ و گفتی میکردند تا به مسجد برسند. اگر اذان به پایان رسیده بود، گامها را بلندتر برمیداشت، مبادا که از نماز جماعت و فضیلت نماز اول وقت، جا بماند. مسجدالزهراء(س) چهره محجوب و دوستداشتنی او را در صفوف نماز جماعت به خاطر دارد.
بعد از نماز، با دوستانش در مسجد یا حیاط جمع میشدند و بگو و بخند داشتند. عباس در فضای معنوی و نورانی مسجدالزهراء(س) و بسیج راه عبودیت و حقانیت را پیدا میکرد و پلهپله بالا میرفت تا آرزوی شهادت در وجودش جوانه بزند؛ آرزویی که وارستگان به دنبالش میروند و به دستش میآورند.
🖊حسن صديقي نيا – همسايه منزل پدر شهيد
📗 ادامه ی کتابِ
آخرین نماز در حلب :
...
عباس همانطور که به نماز اول وقت مقيد بود به ورزش هم بسيار علاقمند بود. با دوستان خوبی که در مسجد داشت قرار می گذاشت و با هم فوتبال🏃 بازی میکردند و اصلا همین علاقه به ورزش بود که او را سرزنده و سرحال و شاداب نگه میداشت. منتظر نمیماند که اتفاقی بیفتد و روحیهاش را عوض کند، خودش دست بکار میشد. گاهی در خانه با هم کشتی میگرفتیم! گاهی هم در حیاط خانه فوتبال بازی میکردیم. بیشتر اوقات هم من میبردم! او حرفهای بازی میکرد اما من شوت ميزدم وگل ميشد!⚽
🖊محمد مهدي دانشگر – برادر شهيد
...
ادامه دارد...
اعتقاد داشتن به تقدیر در ازدواج آیا از قبل در تقدیر کسی نوشته شده است که با چه کسی ازدواج خواهد کرد یا نه؟.mp3
1.45M
⭕️ سوال
❓اعتقاد داشتن به تقدیر در ازدواج آیا از قبل در تقدیر کسی نوشته شده است که با چه کسی ازدواج خواهد کرد یا نه؟
🎙استاد محمدی شاهرودی
أینَ مُـــــــنتَقِّم...🇮🇷🇵🇸
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 #قسمت_شصتُ_یک فروردین به چشم بر هم زدنی میگذرد. امر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
#قسمت_شصتُ_دو
امروز رفتم و با هرکس که احساس میکردم حقی به گردنم دارد، خداحافظی کردم؛ اتاق به اتاق. نوبت رسید به سیدنصرتالله. در اتاق را نیمهباز نگه داشتم؛ صورتم را گذاشتم روی چارچوبِ سردِ در؛ نیمنگاهی به سیدنصرتالله انداختم و آرام سلام کردم. جواب سلامم را داد. گفت چرا نمیآیی توی اتاق؟! گفتم آمدهام حلالیت بطلبم و بروم. خداحافظی که کردم، انگار که جا خورده باشد، گفت کجا؟! ادای حاجیهای جبهه را درآوردم و گفتم:«بالاخره بابی باز شده که ما هم در رکاب بزرگان امتحانی پس بدهیم!» این شوخیجدیها انگار کارساز نبود؛ گفت تو جوانی، کجا میخواهی بروی! مگر من میگذارم بروی؟ کار در سوریه سخت است، تجربه میخواهد!
تا موتورش گرمِ این حرفها نشده، پریدم و در آغوش گرفتمش. قلبم تند میزد. دستهایم را محکم دورش قفل کردم و گفتم سید تو را به فاطمه زهرا منعم نکن! با این شدت و حدتی که گفته بود نمیگذارم بروی، حالم را گرفته بود! نگران بودم که با حاجحمید صحبت کند. گفتم حاجحمید قبول کرده؛ سید! اگر میدانستم که میخواهی منعم کنی، نمیآمدم حلالیت بگیرم و خداحافظی کنم!
سید نشست روی زمین، دستهایم را بوسید، بعد هم بلند شد و بوسه زد به صورتم؛ بوسههای رضایت. شرمسار مهرش شدم... منی که چمدانم را بستهام، هر پالس که مانعم شود، برایم ناگوار است! توی لیست خداحافظی، میرسم به حاجرضا. او هم اصرار میکرد که بروم سمنان و مامان و بابا را ببینم و نامزدم را هم! هرچه خودم را به نشنیدن زدم، افاقه نکرد. سر آخر گفتم حاجرضا، بروم، پابند میشوم.
گفت خب لااقل برو به نامزدت سری بزن. کارها را سر و سامان دادم؛ سه چهار ساعت بعد رفتم به مقصدِ دیدار فاطمه....
۶۲
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔#راستی_دردهایم_کو
Meysam Motiee - Khabar Dari.mp3
4.09M
یه دلخوشی داشتیم این شد
@ienamontaghem9999🕊