سیمین دانشور تو کتابِ سووشون مینویسه:
«اما ما غیر از آرزوهای بزرگ، تقصیری نداشتیم.»
آره دیگه همین:)))
امام رضا عليه السلام فرمودند:
شكيبائى و انتظار فرج چقدر نيكو است، آيا گفته خدا را شنيديد كه فرمود. «شما منتظر باشيد كه من هم با شما منتظرم» و همچنين فرمود: «انتظار بكشيد كه من هم با شما از انتظار كشندگانم»، بنابراين صبور باشيد، چون فرج بعد از زمان يأس و نااميدى مى رسد و افراد قبل از شما صبورتر بودند.
34-Azan-miguyand(www.rasekhoon.net).mp3
4.08M
دکلمه عاشقان وقت نماز است
اذان می گویند
موقع دلبری و پچ پچ و ناز است
اذان میگویند
عاشقان پنجره باز است
اذان میگویند
قبله هم سمت نماز است
اذان می گویند
علی بن موسی الرضا(ع) فرمود: اگر هر چه را می خواهید، به شما بگوئیم و عطا کنیم، موجب شرّ برای شما می شود و گردن صاحب الامر را می گیرند.
📚 مختصر بصائر الدرجات ص 104
به دنیا نیامده ایم که چوب قضاوت به دست بگیریم
و سر هر راه و بیراهی مردم را قضاوت کنیم
ما مرکز دنیا نیستیم، حتی اگر این به نظرمان برسد
ما لبریز از اشتباهات و کمبودهایی هستیم
که دیگران را به خاطرش تحقیر می کنیم...
📙 #شهری_میان_تاریکی
✍🏻 #هورناز_هنرور
خریدار عشق
قسمت11
برگشت اومد سمتم ،ترسیدم ازش
با هر قدم که می اومد منم یه قدن عقب تر میرفتم ....
گفت:بله،اتفاقن من عاشق یه نفرم تا چند وقت دیگه هم از اینجا میرم....
حال که متوجه شدی سمت من نیا و این رفتار و حرفات دست بردار...
باورم نمیشد ،تمام رشته هام پنبه شد ،طرف خودش عاشقه ،خوب حق داره بی محلی کنه به
دخترها...
با خاک یکسانم کرد...
ای بهاار گندت بزنن...
اینقدر اعصابم خورد بود که گوشیمو خاموش کردم حوصله هیچ کس و نداشتم
وارد خونه شدم ،مامان داشت وسط پذیرایی سبزی پاک میکرد...
- سلام مامان
مامان: سلام عزیزم ،خسته نباشی...
- مامان جان میخوام بخوابم ،لطفان کسی واسه شام صدام نکنه
مامان: باشه ،یعنی واسه نمازم بیدار نمیشی
-چرا نمازمو میخونم بعد ش میخوابم
مامان: پس یه چیزی بخور ضعف نکنی نصف شب...
- نه نمیخوام رفتم توی اتاقم کیفم پرت کردم یه گوشه خودمو انداختم روی تخت...
به خودم هی لعنت میفرستادم که همچین کاری کردم ،منو چه به اینکار...
خوبه خبر گوش خانواده نرسه دخترمون رفته دانشگاه پسر مردم از راه به در کنه...
سهیلا نمیری که هر چی میکشم از دست توعه
یه ساعتی با همون لباس دراز کشیدم که صدای اذان و شنیدم
نمازمو خوندم و دوباره دراز کشیدم
اینقدر سرم درد میکرد که یه مسکن خوردم
نزدیکای ظهر کلاس داشتم تا غروب واسه همین بعد از خوندن نماز صبح خوابیدم تا ساعت ۹
با صدای مامان بیدار شدم
مامان: بهار...بهار...
- بله
مامان: یعنی تنت نپوسید اینقدر خوابیدی، شانس آوردی کارمند نیستی اینقدر خسته ای
خوبه کاری تو خونه انجام نمیدی....
- مامان جان اذیت نکن حوصله ندارم
مامان: پاشو جواد داره میاد دنبالت با زهرا برین خرید...
- خرید چی؟
مامان: خرید سبزی آش
- ععع مسخره میکنین ؟
مامان: خریدی لباس عقد دیگه...
- مامان جان من امروز کلاس دارم ،اگه نرم حذفم میکنه استاد !
مامان: پس کی بره ؟
- وااا ،دوتا آدم عاقل و بالغن مگه بچه کوچیکن ،خودشون برن دیگه...
مامان: از دست تو ،جواد خجالتش میاد
- ععع الکی ،تو اداره هم خجالت میکشه از زهرا...
مامان: واایییی ،ول کن نمیخواد
یه چیز ازت خواستم دختر...
مامان: پاشو دیگه لنگ ظهره ،باید بری دانشگاه ،نمردی از گشنگی؟
- چشم الان میام...
مانتو سرمه ای مو از داخل کمد بیرون آوردم
با مقنعه مشکی ،لباسمو پوشیدمو
رفتم پایین
- مامان جون خداحافظ
مامان: کجا کجا؟
- دانشگاه دیگه!
مامان: نمیگفتی فک میکردم میخوای بری پارتی!
منظورم با شکم خالی کجا بری
- حوصله خوردن ندارم ،دانشگاه یه چیزی میخورم
مامان: بیخود غذای دانشگاه و نخور،صبر کن
مسموم بشی چکار کنم من...
الان چند تا لقمه شامی میارم تو راه بخور
- الهی قربونت برم
بعد گرفتن لقمه ها مامانو بوسیدم رفتم
رسیدم سر کوچه یه دربست گرفتم و رفتم دانشگاه وارد محوطه شدم
مریم و سهیلا اومدن سمتم
سهیلا: چرا گوشیت خاموشه دختر
- یه کلمه دیگه حرف بزنین میکشمتون...