34_Quran_Ayat_al_Korsi.mp3
10.9M
ترجمه فارسی آیه الکرسی🌺
اللهم عجل لولیک الفرج🌺
در طیّ روز زیاد بگویید:
یا صاحبَ الزَّمان اَدرِکنی
یا صاحبَ الزَّمان اَغِثنی
که موثر در رشد و قُرب انسان است.
5.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دغدغه #شب_یلدا با لهجه یزدی
🤲اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄
🌷 #دختر_شینا – قسمت 9⃣2⃣
✅ فصل هشتم
💥عصر روزی که میخواست برود، مرا کشاند گوشهای و گفت: « قدم جان! من دارم میروم؛ اما میخواهم خیالم از طرفت راحت باشد. اگر اینجا راحتی بمان؛ اما اگر فکر میکنی اینجا به تو سخت میگذرد، برو خانهی حاجآقایت. وضعیت من فعلاً مشخص نیست. شاید یکی دو سال تهران بمانم. آنجا هم جای درست و میزانی ندارم تو را با خود ببرم؛ اما بدان که دارم تمام سعیام را میکنم تا زودتر پولی جمع کنم و خانهای ردیف کنم. من حرفی ندارم اگر میخواهی بروی خانهی حاجآقایت، برو. با پدر و مادرم حرف زدهام. آنها هم حرفی ندارند. همه چیز مانده به تصمیم تو. »
💥 کمی فکر کردم و گفتم: « دلم میخواهد بروم پیش حاج آقایم. اینجا احساس دلتنگی میکنم. خیلی سخت میگذرد. »
بدون اینکه خم به ابرو بیاورد، گفت: « پس تا خودم هستم، برو ساک و رخت و لباست را جمع کن. با خودم بروی، بهتر است. »
💥 ساکم را بستم و با صلح و صفا از همه خداحافظی کردم و رفتیم خانهی پدرم. صمد مرا به آنها سپرد. خداحافظی کرد و رفت. با رفتنش چیزی در وجودم شکست. دیگر دوریاش را نمیتوانستم تحمل کنم. مهربانی را برایم تمام و کمال کرده بود. یاد خوبیهایش میافتادم و بیشتر دلم برایش تنگ میشد. هیچ مردی تا به حال در روستا چنین رفتاری با زنش نداشت. هر جا مینشستم، تعریف از خوبیهایش بود. روز به روز احساس علاقهام نسبت به او بیشتر میشد. انگار او هم همینطور شده بود. چون سر یک هفته دوباره پیدایش شد. میگفت: « قدم! تو با من چه کردهای! پنجشنبه صبح که میشود، دیگر دل توی دلم نیست. فکر میکنم اگر تو را نبینم، میمیرم. »
💥 همان روز با برادرم رفت و اسباب و اثاثیهام را از خانهی مادرش آورد و خالی کرد توی یکی از اتاقهای پدرم. آن شب اولین شبی بود که صمد در خانهی پدرم خوابید. توی روستای ما رسم نبود داماد خانهی پدرزنش بخوابد. صبح که از خواب بیدار شدیم، صمد از خجالت از اتاق بیرون نیامد.
💥 صبحانه و ناهارش را بردم توی اتاق. شب که شد، لباس پوشید و گفت: « من میروم. تو هم اسباب و اثاثیهمان را جمع کن و برو خانهی عمویم. من اینجا نمیتوانم زندگی کنم. از پدرت خجالت میکشم. »
همان روز تازه فهمیدم حاملهام. چیزی به صمد نگفتم. فردای آن روز رفتم سراغ عموی صمد. بندهی خدا تنها زندگی میکرد. زنش چند سال پیش فوت کرده بود. گفتم: « عمو جان بیا و در حق من و صمد پدری کن. میخواهیم چند وقتی مزاحمتان بشویم. بعد هم ماجرا را برایش تعریف کردم. »
💥 عمو از خدا خواستهاش شد. با روی باز قبول کرد. به پدر و مادرم هم قضیه را گفتم و با کمک آنها وسایل را جمع کردیم و آوردیم. بندهی خدا عمو همان شب خانه را سپرد به من. کلیدش را داد و رفت خانهی مادرشوهرم و تا وقتی که ما از آن خانه نرفتیم، برنگشت. چند روز بعد قضیهی حاملگیام را به زنبرادرم گفتم. خدیجه خبر را به مادرم داد. دیگر یک لحظه تنهایم نمیگذاشتند.
💥 یک ماه طول کشید تا صمد آمد. وقتی گفتم حاملهام، سر از پا نمیشناخت. چند روزی که پیشم بود، نگذاشت از جایم تکان بخورم. همان وقت بود که یک قطعه زمین از خواهرم خرید؛ چهار صد و پنجاه تومن. هر دوی ما خیلی خوشحال بودیم. صمد میگفت: « تا چند وقت دیگر کار ساختمان تهران تمام میشود. دیگر کار نمیگیرم. میآیم با هم خانهی خودمان را میسازیم. »
💥 اول تابستان صمد آمد. با هم آستینها را بالا زدیم و شروع به ساختن خانه کردیم. او شد اوستای بنا و من هم کارگرش. کمی بعد برادرش، تیمور، هم آمد کمکمان.
تابستان گرمی بود. اتفاقاً ماه رمضان هم بود. با این حال، هم در ساختن خانه به صمد کمک میکردم و هم روزه میگرفتم.
یک روز با خدیجه رفتیم حمام. از حمام که برگشتیم، حالم بد شد. گرمازده شده بودم و از تشنگی داشتم هلاک میشدم. هر چقدر خدیجه آب خنک روی سر و صورتم ریخت، فایدهای نداشت.
💥 بیحال گوشهای افتاده بودم. خدیجه افتاد به جانم که باید روزهات را بخوری. حالم بد بود؛ اما زیر بار نمیرفتم.
گفت: « الان میروم به آقا صمد میگویم بیاید ببردت بیمارستان. » صمد داشت روی ساختمان کار میکرد. گفتم: « نه... او هم طفلک روزه است. ولش کن. الان حالم خوب میشود. »
کمی گذشت، اما حالم خوب که نشد هیچ، بدتر هم شد. خدیجه اصرار کرد: « بیا روزهات را بخور تا بلایی سر خودت و بچه نیاوردی. » قبول نکردم. گفتم: « میخوابم، حالم خوب میشود. » خدیجه که نگرانم شده بود گفت: « میل خودت است، اصلاً به من چه! فردا که یک بچهی عقبمانده به دنیا آوردی، میگویی کاش به حرف خدیجه گوش داده بودم.» این را که گفت، توی دلم خالی شد؛ اما باز قبول نکردم. ته دلم میگفتم اگر روزهام را بخورم، بچهام بیدین و ایمان میشود.
ادامه دارد...
أینَ مُـــــــنتَقِّم...🇮🇷🇵🇸
🌺رمان🌺 #قسمت_چهل_وسوم (رقیه) دراین چندماهی که برای مداوا باناصر
به وقت رُمان (خدیجه ومحمد)👇🏻❤️
🌺رمان🌺
#قسمت_چهل_وچهارم
(رقیه)
سوس،ساکت .یه دقیقه سروصدانکنین ،مثل اینکه در می زنن.نه بابا،اشتباه می کنی.آره ،راست می گه،گوش کنین در میزنن.خب یکیتون بره دروبازکنه.پرویز برو درو بازکن.من چرا برم؟فریده بره.اینوقت شب دخترو می فرستی بره دروبازکنه؟بروپرویز.برو دیگه .باااشه رفتم.عمه ناصرو بده به من.نه منظر تازه بغلش کردم.یاالله،یاالله،بفرما آقا احمدعلی.آقاجبار شما اطلاع بده من میام.آقاداداش اقااحمدعلی اومدن.عه،چادرِمنو بدین.بگیرننه.بفرماییدآقااحمدعلی.خوش اومدین.سلام علیکم.سلام علیکم،بفرماییدبالا.سلام آقا،سلام دخترم .خوبی.ممنونم خوبم.خدیجه خانم چرانیومدن.پیش بچه هاس.منم زیاد نمی مونم.پرویز این چایی رو بزار جلوی آقا احمدعلی.پرویز؟مگه اسمش جبار نیست؟چرا اسمش جبارِ.ولی شما پرویز صداش زدین.خودش اینجوری می خواد.می گه منو جبار صدانزنینوپرویزصدام بزنین.مام یه چند وقتیه پرویز صداش می زنیم.آقاپرویز! بله آقا احمدعلی! اسم جدیدمبارکه.ممنونم.احمدعلی دیگه چیزی نگفت.باسکوت اون همه سکوت کردن.خودِ احمدعلی سکوتو شکست و گفت:خدیجه خانم یه سوال دارم.بفرمایید.۴سالِ قبل که من رقیه رو خونه ی شما عروس فرستادم ، مریض بود؟بااین سوال همه ی چشمها طرف رقیه چرخید.فقط احمدعلی بودکه بانگاهش چشم تو چشم خدیجه منتظر جواب بود.خدیجه متوجه نگاه سنگین احمد علی به خودش شد.نه آقا احمدعلی این چه حرفیه .رقیه سالم بود.چرا مریض شد؟اونم بااین شدت! چه می دونم خب آدمیزاده دیگه ،مریض شد. چرا شماها این شکلی مریض نشدین؟والله چی بگم! نمی خواد چیزی بگی ،هم شما هم من علت مریضی رقیه رومی دونیم. بگذریم از این قضیه. اما چیزی که منو اینوقت شب اینجا کشونده ، حرفیه که هم منو هم دخترمو هم مادرشو آتیش زده! کدوم حرف؟قبلش یه سوال دارم.بفرمایید.مریضی رقیه چی بود که چندماه طول کشید خوب بشه؟والله چی بگم ! ازهمه تون سوال می کنم.ومنتظر جوابتون هستم.کسی جواب نمی ده.خب حقم دارین جواب ندین.چون نمی دونین جوابش چیه!چرا نمی دونین جوابش چیه ،چون این چندماهه حتی یکبار هم به عیادتش نیومدین.حالاعروستون به کنار ،دلتون واسه نوه تونم تنگ نشد؟ چه سوالیِ ، معلومه دیگه که اگه تنگ میشد میومدین دیدنش.منم عجب سوالی می کنم. سوالی که جوابشم خودم دادم.حالا اینم به کنار. برم سرِ اصلِ مطلب.خدیجه خانم تو گفتی که دخترِ من مرضِ سل داره، درسته؟ نه من کِی این حرفو زدم.کی گفته؟رنگ از صورتِ مارال پرید.خدیجه خانم من نیومدم حاشا کردنِ حرفی رو که زدی بشنوم.نه حوصله شو دارم نه وقتشو.همین فردا شما با منو رقیه میاین باهم میریم هردکتری که شما بگین ،پول از من دکتر از شما. اگه دخترِ من مرضِ سل داره.طلاقشو می گیرم و می برم خونه م.اما اگه مرض سل نداشت، بایدجوابگوی تهمتی که زدین باشین.احمدعلی چنان قاطعانه گفت که مو بربدن خدیجه و مارال راست شد.بازم سکوت سنگین فضای اتاقو پرکرد. آقا این چه حرفیه ،معلومه که رقیه سل نداره.این که نیومدیم عیادتش ،کاملا حق با شماست و کوتاهی کردیم.غفارسرشو پایین انداخت و گفت: مخصوصاً من.که تاعمر دارم شرمنده ی خانوم خونه مم.کوتاهی کردم و تمام قد طلب بخشش و حلالیت دارم ازش.وقدردان بزرگواری شما و مادرش ولطف و محبت و خرج و مخارج و رسیدگی به زن و بچه م هستم. این وظیفه ی من بود.کاری روکه من باید می کردم شما کردین.هرکسم این حرفو زده اشتباه کرده . بااین حرفهای غفارو انکار خدیجه ، احمد علی صلاح ندید که این موضوع رو کِش بده.بلند شد و خداحافظی کرد.آقااحمدعلی چاییتونو نخوردین.ممنونم میل ندارم.بعداز رفتن احمدعلی مُهرسکوتی برلبان همه بجز ناصر که به زبان کودکانه شیرین حرف می زد ، زده شد.غفارورقیه زودتر از هرشب به اتاقشون رفتن.غفار شرمنده تر از لحظه ای که از احمدعلی عذرخواهی کرده بود، بازهم عذرخواهی کردو گفت: رقیه می دونم ازم ناراحتی ،اما می دونم تو اونقدر بزرگواری که ازم می گذری ،منو ببخش. رقیه که قلبی بزرگ به وسعت دریا داشت ،گذشت کرد.