🌺رمان🌺
#قسمت_چهل_وچهارم
(رقیه)
سوس،ساکت .یه دقیقه سروصدانکنین ،مثل اینکه در می زنن.نه بابا،اشتباه می کنی.آره ،راست می گه،گوش کنین در میزنن.خب یکیتون بره دروبازکنه.پرویز برو درو بازکن.من چرا برم؟فریده بره.اینوقت شب دخترو می فرستی بره دروبازکنه؟بروپرویز.برو دیگه .باااشه رفتم.عمه ناصرو بده به من.نه منظر تازه بغلش کردم.یاالله،یاالله،بفرما آقا احمدعلی.آقاجبار شما اطلاع بده من میام.آقاداداش اقااحمدعلی اومدن.عه،چادرِمنو بدین.بگیرننه.بفرماییدآقااحمدعلی.خوش اومدین.سلام علیکم.سلام علیکم،بفرماییدبالا.سلام آقا،سلام دخترم .خوبی.ممنونم خوبم.خدیجه خانم چرانیومدن.پیش بچه هاس.منم زیاد نمی مونم.پرویز این چایی رو بزار جلوی آقا احمدعلی.پرویز؟مگه اسمش جبار نیست؟چرا اسمش جبارِ.ولی شما پرویز صداش زدین.خودش اینجوری می خواد.می گه منو جبار صدانزنینوپرویزصدام بزنین.مام یه چند وقتیه پرویز صداش می زنیم.آقاپرویز! بله آقا احمدعلی! اسم جدیدمبارکه.ممنونم.احمدعلی دیگه چیزی نگفت.باسکوت اون همه سکوت کردن.خودِ احمدعلی سکوتو شکست و گفت:خدیجه خانم یه سوال دارم.بفرمایید.۴سالِ قبل که من رقیه رو خونه ی شما عروس فرستادم ، مریض بود؟بااین سوال همه ی چشمها طرف رقیه چرخید.فقط احمدعلی بودکه بانگاهش چشم تو چشم خدیجه منتظر جواب بود.خدیجه متوجه نگاه سنگین احمد علی به خودش شد.نه آقا احمدعلی این چه حرفیه .رقیه سالم بود.چرا مریض شد؟اونم بااین شدت! چه می دونم خب آدمیزاده دیگه ،مریض شد. چرا شماها این شکلی مریض نشدین؟والله چی بگم! نمی خواد چیزی بگی ،هم شما هم من علت مریضی رقیه رومی دونیم. بگذریم از این قضیه. اما چیزی که منو اینوقت شب اینجا کشونده ، حرفیه که هم منو هم دخترمو هم مادرشو آتیش زده! کدوم حرف؟قبلش یه سوال دارم.بفرمایید.مریضی رقیه چی بود که چندماه طول کشید خوب بشه؟والله چی بگم ! ازهمه تون سوال می کنم.ومنتظر جوابتون هستم.کسی جواب نمی ده.خب حقم دارین جواب ندین.چون نمی دونین جوابش چیه!چرا نمی دونین جوابش چیه ،چون این چندماهه حتی یکبار هم به عیادتش نیومدین.حالاعروستون به کنار ،دلتون واسه نوه تونم تنگ نشد؟ چه سوالیِ ، معلومه دیگه که اگه تنگ میشد میومدین دیدنش.منم عجب سوالی می کنم. سوالی که جوابشم خودم دادم.حالا اینم به کنار. برم سرِ اصلِ مطلب.خدیجه خانم تو گفتی که دخترِ من مرضِ سل داره، درسته؟ نه من کِی این حرفو زدم.کی گفته؟رنگ از صورتِ مارال پرید.خدیجه خانم من نیومدم حاشا کردنِ حرفی رو که زدی بشنوم.نه حوصله شو دارم نه وقتشو.همین فردا شما با منو رقیه میاین باهم میریم هردکتری که شما بگین ،پول از من دکتر از شما. اگه دخترِ من مرضِ سل داره.طلاقشو می گیرم و می برم خونه م.اما اگه مرض سل نداشت، بایدجوابگوی تهمتی که زدین باشین.احمدعلی چنان قاطعانه گفت که مو بربدن خدیجه و مارال راست شد.بازم سکوت سنگین فضای اتاقو پرکرد. آقا این چه حرفیه ،معلومه که رقیه سل نداره.این که نیومدیم عیادتش ،کاملا حق با شماست و کوتاهی کردیم.غفارسرشو پایین انداخت و گفت: مخصوصاً من.که تاعمر دارم شرمنده ی خانوم خونه مم.کوتاهی کردم و تمام قد طلب بخشش و حلالیت دارم ازش.وقدردان بزرگواری شما و مادرش ولطف و محبت و خرج و مخارج و رسیدگی به زن و بچه م هستم. این وظیفه ی من بود.کاری روکه من باید می کردم شما کردین.هرکسم این حرفو زده اشتباه کرده . بااین حرفهای غفارو انکار خدیجه ، احمد علی صلاح ندید که این موضوع رو کِش بده.بلند شد و خداحافظی کرد.آقااحمدعلی چاییتونو نخوردین.ممنونم میل ندارم.بعداز رفتن احمدعلی مُهرسکوتی برلبان همه بجز ناصر که به زبان کودکانه شیرین حرف می زد ، زده شد.غفارورقیه زودتر از هرشب به اتاقشون رفتن.غفار شرمنده تر از لحظه ای که از احمدعلی عذرخواهی کرده بود، بازهم عذرخواهی کردو گفت: رقیه می دونم ازم ناراحتی ،اما می دونم تو اونقدر بزرگواری که ازم می گذری ،منو ببخش. رقیه که قلبی بزرگ به وسعت دریا داشت ،گذشت کرد.