8.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 اخلاص
🔴 ❇️ علت برخورد سرد سید بحرالعلوم با ملا مهدی نراقی
🌷 #دختر_شینا – قسمت 0⃣3⃣
✅ فصل هشتم
💥 وقتی حالم خیلی بد شد و دست و پایم به لرزه افتاد، خدیجه چادر سر کرد تا برود صمد را خبر کند. گفتم: « به صمد نگو. هول میکند. باشد میخورم؛ اما به یک شرط. »
💥 خدیجه که کمی خیالش راحت شده بود، گفت: « چه شرطی؟! » گفتم: « تو هم باید روزهات را بخوری. »
خدیجه با دهان باز نگاهم میکرد. چشمهایش از تعجب گرد شده بود. گفت: « تو حالت خراب است، من چرا باید روزهام را بخورم؟! »
گفتم: « من کاری ندارم، یا با هم روزهمان را میشکنیم، یا من هم چیزی نمیخورم. » خدیجه اول این پا و آن پا کرد. داشتم بیهوش میشدم. خانه دور سرم میچرخید. تمام بدنم یخ کرده و به لرزه افتاده بود. خدیجه دوید. دو تا تخممرغ شکست و با روغن حیوانی نیمرو درست کرد. نان و سبزی هم آورد. بوی نیمرو که به دماغم خورد، دست و پایم بیحس شد و دلم ضعف رفت. لقمهای جلوی دهانم گرفت. سرم را کشیدم عقب و گفتم: « نه... اول تو بخور. »
💥 خدیجه کفری شده بود. جیغ زد سرم. گفت: « این چه بساطی است بابا. تو حاملهای، داری میمیری، من روزهام را بشکنم؟! »
گریهام گرفته بود. گفتم: « خدیجه! جان من، تو را به خدا بخور. به خاطر من. »
خدیجه یکدفعه لقمه را گذاشت توی دهانش و گفت: « خیالت راحت شد. حالا میخوری؟! »
💥 دست و پایم میلرزید. با دیدن خدیجه شیر شدم. تکهای نان برداشتم و انداختم روی نیمرو و لقمهی اول را خوردم. بعد هم لقمههای بعدی.
وقتی حسابی سیر شدم و جان به دست و پایم آمد، به خدیجه نگاه کردم؛ او هم به من. لبهایمان از چربی نیمرو برق میزد. گفتم: « الان اگر کسی ما را ببیند، میفهمد روزهمان را خوردهایم. »
💥 اول خدیجه لبهایش را با دستک چادرش پاک کرد و بعد من. اما هر چه آنها را میمالیدیم، سرختر و براقتر میشد. چارهای نبود. کمی از گچ دیوار کندیم و آن را کشیدیم روی لبهایمان. بعد با چادر پاکش کردیم. فکر خوبی بود. هیچکس نفهمید روزهمان را خوردیم.
💥آخر تابستان، ساخت خانه تمام شد. خانهی کوچکی بود. یک اتاق و یک آشپزخانه داشت؛ همین. دستشویی هم گوشهی حیاط بود. صمد یک انبار کوچک هم کنار دستشویی ساخته بود، برای هیزم و زغال کرسی و خرت و پرتهای خانه.
خواهرها و برادرها کمک کردند اسباب و اثاثیهی مختصری را که داشتیم آوردیم خانهی خودمان. از همه بیشتر شیرین جان کار میکرد و حظ خانهمان را میبرد. چقدر برای آن خانه شادی میکردیم. انگار قصر ساخته بودیم. به نظرم از همهی خانههایی که تا به حال دیده بودم، قشنگتر، دلبازتر و باصفاتر بود. وسایل را که چیدیم، خانه شد مثل ماه.
💥از فردا دوباره صمد رفت دنبال کار. یک روز به رزن میرفت و روز دیگر به همدان. عاقبت هم مجبور شد دوباره به تهران برود. سر یک هفته برگشت. خوشحال بود. کار پیدا کرده بود. دوباره تنهایی من شروع شده بود؛ دیر به دیر میآمد. وقتی هم که میآمد، گوشهای مینشست و رادیوی کوچکی را که داشتیم میگذاشت بیخ گوشش و هی موجش را عوض میکرد. میپرسیدم: « چی شده؟! چه کار میکنی؟! کمی بلندش کن، من هم بشنوم. »
💥اوایل چیزی نمیگفت. اما یک شب عکس کوچکی از جیب پیراهنش درآورد و گفت: « این عکس آقای خمینی است. شاه او را تبعید کرده. مردم تظاهرات میکنند. میخواهند آقای خمینی بیاید و کشور را اسلامی کند. خیلی از شهرها هم تظاهرات شده. »
بعد بلند شد و وسط اتاق ایستاد و گفت: « مردم توی تهران اینطور شعار میدهند. »
دستش را مشت کرد و فریاد زد: « مرگ بر شاه... مرگ بر شاه. » بعد نشست کنارم. عکس امام را گذاشت توی دستم و گفت: « این را برای تو آوردم. تا میتوانی به آن نگاه کن تا بچهمان مثل آقای خمینی نورانی و مؤمن شود. »
💥عکس را گرفتم و نگاهش کردم. بچه توی شکمم وول خورد. روزها پشت سر هم میآمد و میرفت. خبر تظاهرات همدان و تهران و شهرهای دیگر به قایش هم رسیده بود. برادرهای کوچکتر صمد که برای کار به تهران رفته بودند، وقتی برمیگشتند، خبر میآوردند صمد هر روز به تظاهرات میرود؛ اصلاً شده یک پایهی ثابت همهی راهپیماییها.
ادامه دارد...
🌺رمان🌺
#قسمت_چهل_وپنجم
(منظر)
عشقی آتشین بینِ منظرو اکبر به وجود اومد ولی این عشق به ازدواج نرسید.سال ۱۳۴۳ جوانی به نام علی به خواستگاری منظر اومد .غفار تمام تحقیقات و صحبتهای لازم و محکم کاری های پدرانه شو کرد .غفار برای مراسم بله برون وعقدوحنابندون و خنچه برون داماد و خرید برای داماد و خلعتیِ خانواده ی داماد وعروسی وجهیزیه درزمان خودش چیزی کم نذاشت.ورقیه بدون اعتراضی نسبت به پولهایی که غفار خرجِ این عروسی می کرد،در این وصلت کنارِ غفاربودوشادی غفارومضاعف می کرد..اکبرکه بخاطر منظر ،به بهانه ی دیدن رسول وناصر این چندساله خونه ی رقیه پاتوقش شده بود،حضور درعروسی منظر براش به منزله ی بودن در زندانی تاریک وپرازشکنجه های روحی بود. این دختر بخاطر حمایت های غفار مثل دختری که پدری همچون کوه پشتش داشته باشه راهی خونه ی بخت شد. وتا سال ۱۳۷۶ از این حمایت ها ومحبت های بی ریا برخوردار شد.طیِ این سالهاهرزمان مشکلی از طرف همسروخانواده ش براش پیش میومد،غفار به سرعت برق اون مشکلوبراش حل می کرد.درتمام این سالها منظر با دلی قرص از داشتن حامیِ امین روزگار می گذروند.وهمیشه و هرجا وقتی جاش میشد از زحماتی که غفار براش کشیده بود و همینطور از خانومیِ رقیه که پابه پایِ شوهرش اونو در غموشادی هاش همراهی می کرد باآب وتاب تعریف می کردومی گفت و می گفت و می گفت.یعنی جایی نبود که حرف وصحبتی وموضوعی پیش بیاد و منظر قدردان زحمات ومحبتهای غفارورقیه نباشه.
🌺رمان🌺
#قسمت_چهل_وششم
(یعقوب)
اسنفد۱۳۴۳رقیه برای بارِ سوم باردار شد.ویارشدیدی به انار داشت اونم زمانی که فصلش گذشته بودو نایاب شده بود.آقاغفار، الان انار پیدا میشه؟آره هست ولی سخت میشه پیدا کرد.میشه برام انار بخری ؟ خیلی گرونه! کم می خوام،زیاد نه.تو یه خونه مگه می تونم به تو بخرم و به این همه آدم نخرم؟!برای هرنفریه دونه م بخرم ببین به کجا می رسه؟منم که منظروتازه راهیش کردم،خودت می دونی هرچی داشتم خرجِ عروسیوجهازش کردم.رقیه بازم اعتراضی نکرد.یکم آبان ماه ۱۳۴۴بود وغفارتوکوچه ی خودشون،کوچه ی گلشن،بنایی می کرد،صبحونه شوخورد.رقیه براش ناشتایی آماده کردوخواست تا دمِ در بدرقه ش کنه،که غفارگفت،:رقیه پله ها اذیتت میکنه نیا پایین. نه آقا غفاراتفاقا امروز حالم خیلیم خوبه.رقیه ،می گم این بچه دیر نکرده؟چی می گی مرد،باید وقتش بشه بیاددیگه.آقاغفار می ترسم. ازچی ؟اززایمان.یادته سرِ ناصر چی کشیدم.نترس ان شاءالله این یکی آسونتر دنیا میاد.یادت که نرفته رسول راحت دنیا اومد. راحت که نبود ،سختی زایمان بود،اما قابل مقایسه با درد زایمان ناصر نبود.بهش فکر نکن،لااقل الان بهش فکر نکن،اینجوری که ازوَجَناتش معلومه ،حالا حالاها اومدنی نیست،ولی خب مواظب خودت باش ،کاری نداری؟نه . خداحافظ ،به سلامت.راستی برای ناهار میای؟آره دیگه ،چند خونه اون طرفترم،میام می خورم برمی گردم. حیدربده من آجرو،نقی توهم برو ملات بگیر.باشه اوستا.خسته نباشیداوستا. سلامت باشی مش قربون.اوستا دستتونو بشورین بیاین برای ناهار. ممنونم من می رم خونه می خورم ولی هنوز زودِ.دم دمایِ اذان می رم که نمازمم تو خونه بخونم.مش قربون مش قربون .چیه چرا داد می زنی بچه؟چی شده؟اوس غفار اینجاست؟آره اینجاس.کوکجاس؟اونه ها! می گی چی شده یانه ؟اتفاقی افتاده؟آره.یعنی چی آره؟چه اتفاقی؟اوستا اوستا. چی شده فریدون؟دِ حرف بزن،جون به سر شدم.اوستا مشتلُق بده.مُشتلق چی؟پسرت اومد؟ ناصر؟کو؟چرا اومد؟تنهایی اومده؟!!اون فقط ۳ساله شه،نمی تونه تنهایی بیاد.عوضی دیدی.نه ناصرونمی گم. معلومه چی داری میگی ؟من غیرِ ناصر پسردیگه ای ندارم!نداشتی اما الان داری.الله اکبر ،بچه آفتاب خورده به سرت داری هذیون می گی! برو بزار به کارم برسم.نه اوس غفار،بخدا راس می گم،پسرت به دنیا اومد.غفار یک آن خشکش زد.امکان نداشت،همین چند ساعت پیش با رقیه خداحافظی کرد اصلأ علائم زایمانو نداشت.حالش از همیشه هم بهتر بود.نگاه کجکی به فریدون انداختو برگشت و آجرو برداشت.باورنکن اوس غفار.منوباش به امید مشتلُق گرفتن اومدم.اما اوستا رفتی خونه ،دیدی راست می گم ،مشتلق من یادت نره ها.بااین حرفِ فریدون غفار چنددقیقه به فکر رفت.یه نیرویی اونو بطرف خونه می کشید،نگران شد.مش قربون من می رم خونه برای نمازوناهار.حیدر،نقی،تامن برمی گردم شمام نمازتونو بخونینو ناهارتونم بخورین،برگشتم معطل نمونیم و کارمون ادامه بدیم ،ان شاء الله که تا عصر کاروتموم کنیم. من که می گم ناهار مهمون من . برکت سفره ت زیاد ، راستش با حرف این بچه به دلشوره افتادم ،اینجوری دستم به کارنمیره.باشه برو به سلامت.یاالله یاالله،کسی سرلُخت نباشه من اومدم.بیا تو عموجون.عه منظر توهم اینجایی ؟سلام عموجون.سلام دخترم ،خوبی!ممنونم خوبم.عموجون مشتلق ،بچه دنیا اومد.واقعا منظر .آره والله ،بروبالا ببینش.غفارمشتاقانه پله ها رو دوتا یکی کردو بایاالله دراتاقو باز کرد.باور کردنی نبود ،رقیه بالبی خندون تلاش می کرد نوزادشو شیر بده.آقاغفارمبارکِ.سلام ببخشید متوجه شما نشدم ،خانم خوش اومدین .آقا چطورن.سلامت باشین.آقاغفاراین یکیم پسرِ.خدارو شکر،قدمش مبارک.غفار نزدیک رقیه نشست و آروم گفت:خوبی خانومم؟خسته نباشی!نه به اون ناصر ،نه به این یعقوب! یعقوب؟آره با رقیه قرار گذاشتیم اگه پسربود اسمشویعقوب میزاریم.خانم ،به آقابگین هروقت فرصت کرد بیاد توگوش یعقوب اذان بگه.باشه میگم.یعقوب به آسانیِ یه دردِ شیرین دنیااومد.پسری بود بسیار زیبا با مژه هایی سیاه وبلند ومثل ناصر باابروانی پیوسته.
ادامه دارد...
تا ۴۰ روز ذکر امن یجیب المضطر اذا دعاه ویکشف السوء معجزه میکند. 🤍
🌱 *روزی ۱۲۰ مرتبه *🌱
برای فرج مولا🤍سلامتی مولا 🤍
برآورده شدن حوائج مولا 🤍برآورده شدن حوائج خودتان🤍
رضایت مولا بابای مهربان آسمانی
صاحب زمان علیه السلام 🤍
دیدار مولا در هردو جهان نصیب
دلهای آسمانی و دریاییتان آمین
بحق آمین مولا 🤍
🤍الهی بحق پنج تن ال عبا صد دعای هرروز مولا در حقتان به اجابت برسد🤍
به نیت تمامی اموات وشهدا وعلما
هدیه به امام زمان علیه السلام
الهی حاجت روا شوید🤍
🤍از همراهی تک تک شما
بیکران سپاس بزرگواران 🤍
نیاز به نفس گرم خدایی تک تکتون
داریم 🤍
اللهم عجل لولیک الفرج🤍