🌷اهميت سوره جمعه 🌷
💙از امام صادق علیه السلام نیز نقل شده: هر کس این سوره را در هر شب جمعه بخواند کفاره گناهان ما بین دو جمعه خواهد بود.
✨بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم✨
یُسَبِّحُ لِلَّهِ مَا فِی السَّمَاوَاتِ وَمَا فِی الأرْضِ الْمَلِکِ الْقُدُّوسِ الْعَزِیزِ الْحَکِیمِ ﴿١﴾ هُوَ الَّذِی بَعَثَ فِی الأمِّیِّینَ رَسُولا مِنْهُمْ یَتْلُو عَلَیْهِمْ آیَاتِهِ وَیُزَکِّیهِمْ وَیُعَلِّمُهُمُ الْکِتَابَ وَالْحِکْمَةَ وَإِنْ کَانُوا مِنْ قَبْلُ لَفِی ضَلالٍ مُبِینٍ ﴿٢﴾ وَآخَرِینَ مِنْهُمْ لَمَّا یَلْحَقُوا بِهِمْ وَهُوَ الْعَزِیزُ الْحَکِیمُ ﴿٣﴾ ذَلِکَ فَضْلُ اللَّهِ یُؤْتِیهِ مَنْ یَشَاءُ وَاللَّهُ ذُو الْفَضْلِ الْعَظِیمِ ﴿٤﴾ مَثَلُ الَّذِینَ حُمِّلُوا التَّوْرَاةَ ثُمَّ لَمْ یَحْمِلُوهَا کَمَثَلِ الْحِمَارِ یَحْمِلُ أَسْفَارًا بِئْسَ مَثَلُ الْقَوْمِ الَّذِینَ کَذَّبُوا بِآیَاتِ اللَّهِ وَاللَّهُ لا یَهْدِی الْقَوْمَ الظَّالِمِینَ ﴿٥﴾ قُلْ یَا أَیُّهَا الَّذِینَ هَادُوا إِنْ زَعَمْتُمْ أَنَّکُمْ أَوْلِیَاءُ لِلَّهِ مِنْ دُونِ النَّاسِ فَتَمَنَّوُا الْمَوْتَ إِنْ کُنْتُمْ صَادِقِینَ ﴿٦﴾ وَلا یَتَمَنَّوْنَهُ أَبَدًا بِمَا قَدَّمَتْ أَیْدِیهِمْ وَاللَّهُ عَلِیمٌ بِالظَّالِمِینَ ﴿٧﴾ قُلْ إِنَّ الْمَوْتَ الَّذِی تَفِرُّونَ مِنْهُ فَإِنَّهُ مُلاقِیکُمْ ثُمَّ تُرَدُّونَ إِلَى عَالِمِ الْغَیْبِ وَالشَّهَادَةِ فَیُنَبِّئُکُمْ بِمَا کُنْتُمْ تَعْمَلُونَ ﴿٨﴾ یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا إِذَا نُودِیَ لِلصَّلاةِ مِنْ یَوْمِ الْجُمُعَةِ فَاسْعَوْا إِلَى ذِکْرِ اللَّهِ وَذَرُوا الْبَیْعَ ذَلِکُمْ خَیْرٌ لَکُمْ إِنْ کُنْتُمْ تَعْلَمُونَ ﴿٩﴾ فَإِذَا قُضِیَتِ الصَّلاةُ فَانْتَشِرُوا فِی الأرْضِ وَابْتَغُوا مِنْ فَضْلِ اللَّهِ وَاذْکُرُوا اللَّهَ کَثِیرًا لَعَلَّکُمْ تُفْلِحُونَ ﴿١٠﴾ وَإِذَا رَأَوْا تِجَارَةً أَوْ لَهْوًا انْفَضُّوا إِلَیْهَا وَتَرَکُوکَ قَائِمًا قُلْ مَا عِنْدَ اللَّهِ خَیْرٌ مِنَ اللَّهْوِ وَمِنَ التِّجَارَةِ وَاللَّهُ خَیْرُ الرَّازِقِینَ ﴿١١﴾
4_527951411682476357.mp3
11.5M
*دعای کمیل
*اجرای سماواتی
📖متن دعای کمیل⚘👇
أینَ مُـــــــنتَقِّم...🇵🇸🇮🇷
🌷 #دختر_شینا – قسمت 1⃣7⃣
✅ فصل شانزدهم
💥 وقتی رسیدیم خانه، دیگر ظهر شده بود. رفت از بیرون ناهار خرید و آورد. بچهها با خوشحالی میآمدند لباسهایشان را به ما نشان میدادند. با اسباببازیهایشان بازی میکردند. بعد از ناهار هم آنقدر که خسته شده بودند، همانطور که اسباببازیها دستشان بود و لباسها بالای سرشان، خوابشان برد.
💥 فردا صبح وقتی صمد به سپاه رفت، حس قشنگی داشتم. فکر میکردم چقدر خوشبختم. زندگی چقدر خوب است. اصلاً دیگر ناراحت نبودم. به همین خاطر بعد از یکی دو ماه بیحوصلگی و ناراحتی بلند شدم و خانه را از آن بالا جارو کردم و دستمال کشیدم.
آبگوشتم را بار گذاشتم. بچهها را بردم و شستم. حیاط را آب و جارو کردم. آشپزخانه را شستم و کابینتها را دستمال کشیدم. خانه بوی گل گرفته بود.
💥 برای ناهار صمد آمد. از همان جلوی در میخندید و میآمد. بچهها دورهاش کردند و ریختند روی سر و کولش.
توی هال که رسید، نشست، بچهها را بغل کرد و بوسید و گفت: « بهبه قدم خانم! چه بوی خوبی راه انداختهای. »
خندیدم و گفتم: « آبگوشت لیمو است، که خیلی دوست داری. »
بلند شد و گفت: « اینقدر خوبی که امام رضا (ع) میطلبدت دیگر. »
با تعجب نگاهش کردم. با ناباوری پرسیدم: « میخواهیم برویم مشهد؟! »
💥 همانطور که بچهها را ناز و نوازش میکرد، گفت: « میخواهید بروید مشهد؟! »
آمدم توی هال و گفتم: « تو را به خدا! اذیت نکن. راستش را بگو. »
سمیه را بغل کرد و ایستاد و گفت: « امروز اتفاقی از یکی از همکارها شنیدم برای خواهرها تور مشهد گذاشتهاند. رفتن تهوتوی قضیه را درآوردم. دیدم فرصت خوبی است. اسم تو را هم نوشتم. »
گفتم: « پس تو چی؟! »
موهای سمیه را بوسید و گفت: « نه دیفگه مامانی، این مسافرت فقط مخصوص خانمهاست. باباها باید بمانند خانه. »
گفتم: « نمیروم. یا با هم برویم، یا اصلاً ولش کن. من چطور با این بچهها بروم. »
💥 سمیه را زمین گذاشت و گفت: « اول آبگوشتمان را بیاور که گرسنهام. اسمت را نوشتهام، باید بروی. برای روحیهات خوب است. خدیجه و معصومه را من نگه میدارم. تو هم مهدی و سمیه را ببر. اسم شینا را هم نوشتم. »
گفتم: « شینا که نمیتواند بیاید. خودت که میدانی از وقتی سکته کرده، مسافرت برایش سخت شده. به زور تا همدان میآید. آنوقت این همه راه! نه، شینا نه. »
گفت: « پس میگویم مادرم باهات بیاید. اینطوری دستتنها هم نیستی. »
گفتم: « ولی چه خوب میشد خودت میآمدی. »
گفت: « زیارت، سعادت و لیاقت میخواهد که من ندارم. خوش به حالت. برو سفارش ما را هم به امام رضا(ع) بکن. بگو امام رضا(ع) شوهرم را آدم کن. »
گفتم: « شانس ما را میبینی، حالا هم که تو همدانی، من باید بروم. »
یکدفعه از خنده ریسه رفت. گفت: « راست میگوییها! اصلاً یا تو باید توی این خانه باشی یا من. »
💥 همان شب ساکم را بستم و فردا صبح زود رفتیم سپاه. قرار بود اتوبوسها از آنجا حرکت کنند. توی سالن بزرگی نشسته بودیم. سمیه بغلم بود و مهدی را مادرشوهرم گرفته بود. خدیجه و معصومه هم پیشمان بودند. برایمان فیلم سینمایی گذاشته بودند تا ماشینها آماده شوند.
💥 خانمی توی سالن آمد و با صدای بلند گفت: « خانم محمدی را جلوی در میخواهند. »
سمیه را دادم به مادرشوهرم و دویدم جلوی در. صمد روی پلهها ایستاده بود. با نگرانی پرسیدم: « چی شده؟! »
گفت: « اول مژدگانی بده. »
خندیدم و گفتم: « باشد. برایت سوغات میآورم. »
آمد جلوتر و آهسته گفت: « این بچه که توی راه است، قدمش طلاست. مواظبش باش. » و همانطور که به شکمم نگاه میکرد، گفت: « اصلاً چهطور است اگر دختر بود، اسمش را بگذاریم قدمخیر. »
💥 میدانست که از اسمم خوشم نمیآید. به همین خاطر بعضی وقتها سربهسرم میگذاشت. گفتم: « اذیت نکن. جان من زود باش بگو چی شده؟! »
گفت: « اِسممان برای ماشین درآمده. »
خوشحال شدم. گفتم: « مبارک باشد. انشاءاللّه دفعهی دیگر با ماشین خودمان میرویم مشهد. »
دستش را رو به آسمان گرفت و گفت: « الهی آمین. خدا خودش میداند چقدر دلم زیارت میخواهد. »
ادامه دارد...
🌺رمان🌺
#قسمت_صدوبیست_وپنجم
مادر رسیدیم این مغازه س!
سلام آقا!
سلام علیکم بفرمایید حاج خانم، در خدمتم!
یه ست آئینه و شمعدون می خوام ،یه سبد میوه ، یه کله قند تزئین شده، دو تا کله قند کوچولو برای سابیدن ، یه سبد گل ،دوتا شمع مشکی،یه سبدگل،با یه خنچه ای که این وسایلاشو توش بزاریم!
مریم بریم روبان مشکی و تورسفید ونقلوشیرینی هم بخریم!
روبان مشکی رو بجای روبان قرمز روی وسایلا می زنیم اما مادر تورسفید برای چی؟
می خوام توشون نقل بزارین و با روبان مشکی ببندین،یه ظرف بزرگ باید درست کنین به تعدادمهمونا که هرکس خواست تبرکی ببره! مریم داشت یادم می رفت ؟
چی مادر ؟
حنا، آقا یه ظرف حنام بدین، مریم روشم خودتون تزئین کنین ،خنچه ی داداشتونو خوشگل تزئین کنین ! بریم حنارم از محمدعلی پورحیدر (شوهرِ دخترعموش صدیقه خبازی)بخریم ،حناهاش خوب رنگ می دن!
قطره اشکی به گرمای داغِ دلِ مادر از گوشه ی چشم مریم سُرخورد!
قرانوکه خودم دارم فقط موند رحلِ قرآن!
مادراجازه بده قرآنو رحلِ قرآنو من از دوستم خانم مصطفایی می گیرم تازه از مکه آورده یه کعبه س که بطور کامل باز میشه و یه قرآنی هم توشِ!
باشه بگیر تا می تونی خنچه ی برادرتو قشنگ کن ،نمی خوام بچه م آرزو به دل بمونه!
بعد آروم زیر لبش زمزمه کرد؛ بچه م نه خودم، اون که به مراد دلش رسیده ، نمی خوام خودم آرزو به دل بمونم!
فک کنم دیگه چیزی نمونده باشه ،آره مریم همه چی رو خریدیم ؟
آره مادر وسایلی رو که لیست کرده بودیم خریدیم ! اعلامیه رم که چاپ کردن!
خدارو شکرهمه ی کارها راستوریست شد،بریم خونه رم آماده کنیم برای روز مراسم! گلاب دون هم دارم گلابشم دارم ،خیلیم معطرِ،جانمازومهروتسبیح هم می زارم!
بریم مادر!
صبح روز مراسم خنچه رو آماده کرد همه ی وسایل رو چید و روی همه اونا روبان سیاه بست. راهی باغ رضوان ،قطعه شهدا شدن ، سر مزار یعقوب! بعد از ظهر مراسم برگزار شد مادر دوباره رخت عزای یعقوبشو تنش کرد! همه بادیدن خنچه ای که با روبان سیاه تزئین شده بود خون گریه میکردند. عصر، بعد از تموم شدن مراسم زنانه ،وقتی نزدیکان مونده بودن ، پدرشهیدجمشبدصفاری اومد کنار خنچه ی بی داماد و روضه علی اکبرو قاسم رو خوند،گفت: حاج رقیه خانم دلمو خون کردی با خنچه ی دامادی یعقوبت!
شام رو هم نورستوران میرداماد خیرات داد!
چند رو ز بعد از مراسم از طرف سپاه اومدند و شناسنامه یعقوب رو با خودشون بردن ، شناسنامه رو که برگردوندن، روی صفحه ی اول یه مهر قرمز زده شده بود!
با این عنوان:
به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
🌺رمان🌺
#قسمت_صدوبیست_وششم
(خدیجه حضرت قلی زاده چوبتراش، مادرِ رقیه صدری فر)
سوادخواندن نوشتن نداشت،یعنی دراون زمان زیادمرسوم نبودکه دخترباسواد باشه،اما مادرش درهمون بچه سالیش مکتب قرآنی گذاشته بودش،تک دخترمادربود بایه برادر،قرآن وتمام ادعیه هاروبدون کوچکترین اشکالی می خوند،بعدازاتمام دوره ی آموزش قرآن،مادرش جیران بابرگزاریِ مجلسی باشکوه سواد قرآنی خدیجه رو جشن گرفت! نوروزعلی دخترشودر سالِ ۱۳۱۷ درسن کم به عقد جوانی ۱۷ساله درآورد ،تازه داماد
چندماه بعداز عروسی به اجباری رفت،تازه عروس موند بایه بچه ی توشکم، توهمون دوران بارداریش جیران به دیار باقی شتافتو دخترشو تنهاگذاشت،خدیجه گریان ازهجران مادرودوری شوهردخترشودنیاآورد،به عشق فاطمه سلام الله علیها اسمشوفاطمه گذاشت،اما فاطمه کوچولو عمرش به دنیا نبودو بدون دیدار پدر،حتی بدون اینکه پدر از تولدش خبر داربشه،بدون اینکه چشماش به این دنیا باز بشه ازدنیا رفت ومادر جوونشو عزادارکرد!حالا خدیجه هم درسوگ مادرش جیران ودخترش فاطمه رختِ عزا به تن کرده بود !
سالِ۱۳۱۹ اکبرواصغرودنیاآورد!
آقااحمدعلی پول بده بچه هاروببرم حموم!
خدیجه لحافو روی بچه هاش کشیدوگفت: خداروشکر که حموم نزدیکِ وگرنه بردن دوتا بچه با کلی لباس برام خیلی سخت میشه!
خدیجه باچادرگلداری که نصفشوبه کمرش بسته بودوبقچه ی بزرگ لباسودوقلوهاش وارد گرمابه ی قوشالارشد!
وای چه بچه های خوشگلی!! آره خیلی خوشگلن، هردوشون خوشگلن،اما این یکی خوشگل ترِ،چقدرسفیدوتپلِ،لپاشم از گرمای گرمابه گل انداخته ،وای چقدر خوردنیِ این بچه!
خانم تروخدا اینهمه می گی خوشگلِ خوشگلِ،یه ماشاءالله هیم تنگ حرفات بزار!
واااا دست بردارین ازاین خرافات،مگه من چی گفتم؟!!مادربچه هاچیزی نمی گه شماکه غریبه ای شدی کاسه ی داغترازآش؟؟!!بروخانوم به توچه!!مردم فضول شدن توکاری که بهشون مربوط نیست دخالت می کنن!
خانم جان چرادلخور میشی؟؟مگه من چی گفتم ؟؟
بیابریم ولش کن!
دخترم درسته من غریبه ام امامادرانه می گم، توجوونی ومتوجه نیستی که این خانمی که رفت چجوری بچه تو
چشم زدحتماً براش اسپند دودکنو چهارقل و آیة الکرسی بخون،بلدی که؟؟
بله بلدم،ممنونم از لطفتون!
واقعابلدی؟
بله کامل بلدم،مادرِخدابیامرزم منودر سنِّ کمم به مکتب القرانی گذاشت که بتونم قرآن بخونم!
چه خوبِ که بلدی قرآن بخونی،ولی تو توُ این سن مادرتو از دست دادی؟!!!
بله سربچه ی اولم که باردار بودم مادرم به رحمت خدا رفت!
بمیرم برات عزیزِ دلم،خدا بهت صبر بده و روح مادرفهیمتو غریق رحمتش قرار بده ان شاءالله!مواظب خودتو بچه هات باش،مخصوصأاین یکی که خیلی خوشگلِ، اسمش چیه؟
اصغر!
خداهردوشونو برات نگه داره!بزار کمکت کنم زودتر بری خونه ت که بچه هات بیشتر ازاین درمعرض دید نباشن!
اصغر اصغر،خدایا این بچه چرابیدارنمیشه؟آقااحمدعلی تروخدابیدار شو،اصغر بیدار نمیشه!
چی شده؟؟
نمی دونم اکبرتاصبح چندبارشیرخورده اما اصغر نه،الآنم بیدارش می کنم بیدارنمیشه،ببین رنگشم عین گچ سفید شده،پاشو ببین بچه م چش شده!!
اگه گذاشتی بخوابیم،خوب گشنه ش نیست که شیرنمی خوره،این که دیگه نگرانی نداره!
آخه تمام شبونخورده!
الله اکبر،ببین چه شلوغ بازی درآوردی،بروکنار بینم!
احمدعلی غرولندکنان لحافوازروش برداشتو اومد بالای سر بچه ها!
خدیجه !
بله!
بدنِ این بچه یخِ!
چیکار می کنی؟؟
ببریمش دکتر!
احمدعلی لحاف اصغروکنار زدکه بغلش کنه!
خدای منننننن، بدن این بچه مثل چوب خشک شده!
چرااااا آقا احمدعلی؟؟ اصغرم چشِ؟؟
خدیجه ا ،اییی ن بب چههه
این بچه چی؟
خدیجه این بچه ...
مادرم کو؟کجاس؟
مادر مادر
چی شده احمدعلی اول صبحی خونه رو گذاشتی روسرت؟!!
مادر بیااصغروببین!
چیِ اصغروببینم؟؟
بیا بیا توُ!
خانم جان بهش دست بزن،نفس نمی کشه،تکون نمی خوره ،بچه مگریه نمی کنه!
احمدعلی!
بله مادر!
خدیجه رو ببربیرون!
چرا منو ببره ؟چی شده؟خانم جاننننن
خدیجه می گفتی که دیروز تو حموم از خوشگلی اصغر می گفتن!
آره می گفتن!
بچه م چشم خورده و...
وچی؟
بدنش مثل چوب خشک شده،اصغر مُرده!
نه نگین اصغرم نمرده اصغرمممممممم....
خدیجه در
سال۱۳۲۲رقیه ، سال۱۳۲۶صفیه، سال۱۳۳۲ رضا و سال ۱۳۳۶جوادرو به دنیا آورد!
بانوئی باایمان ومعتقدبه شریعت اسلام محمدی وشدیدأ محجبه ومطیع امر شوهر که هر روز بعدازنماز صبح دعای عهد ویک جزء قرآن درطول روز می خوند بطوریکه که درهر ماه یک قرآن کامل ختم می کرد!
خواستگاری یکی ازنوه هاش رفته بود ازش پرسیدن:مادربزرگ دخترِچه شکلیِ؟گفت:یه دخترچشم آبیِ
خواستگاری نوه ی دیگه ش رفته بودبازم سوال کردن که عروس چه شکلیِ؟گفت:یه دخترابروکمونِ.چیزدیگه ای نمی گفت!
مادرِ ۷ فرزند، در سال ۱۳۸۵/۷/۱۷ در ۸۵ سالگی با داغ مرگ فرزندانش،فاطمه،اصغرو رضا در سینه به دیار باقی شتافت و در قطعه ی۲باغ رضوانِ ارومیه منزل گرفت!
بخشایش گناهان وعلو درجاتشان فاتحه ای قرائت کنیم!
ادامه دارد...