🌺رمان🌺
#قسمت_صدوشانزدهم
می بینی فریبا،وقتی پدرت توبغلم جون داد،وقتی داداشت حالش بدشدوبردنش،من تو این سالن به این بزرگی تنها بودم،تنهایی وداغ همسرم و نگرانی پسرم ،تواین سالن به این بزرگی وحشتوغممو بیشتر می کرد ،تنها بودم ،نمی دونستم دنبال کدوم عزیزم بدوأم!غریبانه دنبال عزیزانم می دویدم! باهام بد کردن ، اینجا دلموآتیش زدن ، دکترِ بی مسئولیت نبود ، نبود که به داد شوهرم برسه!
نمی دونم چرا غربت خانم زینبو حس کردم،مظلومیتشو،غمشو دردشوبی کسیشو،خودموتو کربلا دیدم، بی کس ،بی یار،بی یاور.
آقا ما می خواییم از دکتر کشیک فرودگاه بابت قصوردروظیفه ش که به موقع حاضرشدن بالای مریض ما بود شکایت کنیم،چیکاربایدبکنیم؟
برین یه شکایت نامه تنظیم کنین تا ما ارجاعش بدیم به مقامات بالا! حتماااا می نویسیم.
شکایت نامه نوشته شدورقیه وناصروفریبا پایینشو امضاء کردن.
بفرماییدآقا نوشتیم.
باشه ما پیگیری می کنیم ،ولییی...
ولی چی؟
ولی هیچ نتیجه ای نمی گیرین! فقط اون مرحومو کالبدشکافی می کنن،به حد کافی اذیت شده وشدین،به نظر من شکایتتونوپس بگیرین،شما چه نسبتی با مرحوم حاجی دارین؟من دامادشم.
برین با همسر و بچه هاشو حرف بزنین و قانع شون کنید از شکایت منصرف بشن.فک می کنی اون دکترو چیکارش می کنن؟ مطمئن باشین هیچی! حاجیتونو چند روز نگه می دارن ،مراسم خاکسپاری به تعویق میوفته،الًاف میشین،آخرشم دست از پادراز تر برمی گردین شهرتون! البته این توصیه ی من خارج از حیطه ی کاریمِ، اینارم دوستانه گفتم،حالا باز خود دانید! تصمیمتونو به من بگین ،منتظرم!
جعفر تمامی حرفهای مسئول فردوگاهو به رقیه وناصروفریبا رسوند ،در نتیجه رقیه از شکایت صرف نظر کرد!
مریم ،مریم بیداری؟سلام . سلام نه خدیجه خواب بودم،دیشبو خوب نخوابیدم ،نزدیک سحر خوابم برده،برای همین خواب بودم.کاری داری؟من نه تو تلفن ترو می خوان .کیه اول صبحی؟نمی دونم یه آقاس، نگفت کیه!
بله بفرمایید! سلام مریم .سلام ،توئی مهدی(پسرِصفیه)؟ آره منم .خواب بودی ؟آره خواب بودم. من جایِ علی آقا باشم یه لحظه م ترو نگه نمی دارم،مگه خانم هم تااین وقت می خوابِ!
وااا پسرخاله ،خیلیم دلش بخواد،مگه ساعت چندِ ؟ساعت۸.خب دیگه همچین گفتی انگار لنگِ ظهرِ!
مریم شماره ی خونه ی پسرخاله ی پدرت ،حاج حبیب صفاری(پدرِ شهید یونس مظهر صفاری) رومی خوام،داری؟
فک کنم داشته باشم بزار از دفتر تلفنم پیدا کنم بگم بنویسی ،آهان پیدا کردم ،مهدی خودکاردستته؟می نویسی؟
آره بگو...! خب کاری نداری مریم ؟
نه ممنون.خداحافظ!
مریم کی بود ؟ پسرخاله م مهدی بود، شماره ی خونه ی پسرخاله ی پدرمو می خواست.
مریم یه لحظه به خودش اومد،چشماشوریز کردوگفت:خدیجه !
بله!
می گم مهدی شماره ی پسرخاله ی پدر منو می خواد چیکار؟بزار زنگ بزنم ازش بپرسم!
الو سلام . سلام .مهدی تو شماره ی خونه ی پسرخاله ی پدرمنو می خوای چیکار ؟
پدرم کارش داره! باشه ،خداحافظ
مریم چی گفت?
گفت که پدرم کارش داره،آخه شوهرِ خاله صفیه ی(حسن خدمتی) منم مثل پسرخاله حبیب بازاریِ،حتما موضوع کاری بینشونِ!
خوبی مریم ؟ نه خدیجه از دیروز عصر خوب نیستم. یه جوری م ، ته دلم آشوبِ،انکارتودلم رخت می شورن،نمی دونم چرا حالم بدِ؟؟
مریم بیا بالا صبحونه بخور ماهم باتومیاییم خونه ی پدرومادرت ،مهسارم بیدار کن بیایین بالاصبحونه حاضرِ!
خدیجه با خنده گفت:مریم برو بالا امروز صبحونه مهمون مادرشوهری!
سلام خانم جان.
سلام .
پایین صبحونه می خوردم راضی به زحمتت نبودم.
چه زحمتی ،گفتم حالا که علی خونه نیستوتوومهساتنهایین ماهم که می خواییم باهات بیاییم خونه ی پدرومادرت صبحونه رو باهم بخوریم بریم.
ممنونم دستت دردنکنه.
چایی شیرین نخور،کره عسل بخور!
مریم ماتو مبهوت از اصرارمادرشوهرش بابت خوردن صبحانه ی مقوی و شکم سیر کن.
بیا این تخم مرغ عسلی رم بخور.
نه خانم جان نمی تونم زیاد بخورم .
یه تخم مرغ چیه، بگیر بخور،با نون روغنی بخور، نون پنیرم بخور.
خانوم جان دیگه واقعأجا ندارم
باید نون پنیر بخوری که چایی بهت بچسبه !
پدر شوهرش گفت:مریم بخور دیگه وقتی مادرشوهرت می گه بخور یعنی بخور!
آقا آخه سیر شدم.
مگه چقدر خوردی؟
دستتون درد نکنه ، سفره تون بابرکت.
نوش جونت!
مریم خواست میز صبحونه رو مرتب کنه که مادر شوهرش گفت: نمی خوادتو جمع کنی،دیرمون میشه،مگه تو ارومیه نموندی که درو رو مهمونای پدرومادرت باز کنی؟!
آره ولییی...
ولی نداره تو برو با مهسا آماده شو منم بساط صبحونه رو جمع کنم باهم بریم!
خانم جان بگو آقا بره مغازه ش ،راضی نیستم بخاطر من از کارش بمونه!
دیدار زائر ثواب داره،آقاتم بخاطر ثوابش میاد!
باشه پس من رفتم آماده شم.