🌺رمان🌺
#قسمت_صدوپانزدهم
رقیه زار می زد،مثل ابر بهاری گریه می کردو راز دل با همرازش می گفت!آقا غفار قرارمون این نبود! پاشو بریم خونه مهمونامون منتظرن، بچه هات تو محوطه ی فرودگاه چشم براهتن،پاشو حاج آقا.نمی خوای از قبرستان بقیع برای مردهای تعریف کنی ،از طوافت،از رمی جمرات ،از آب زمزم ،از مقام ابراهیم ،پاشو مَرد ،پاشو شادیمونو عزا نکن،خونمونو چراغونی کردن ،پاشو مارو سیاه پوش نکن، چرا دلِ بچه هاتو خون می کنی؟دیدی ناصرت چجوری شد؟دیدی حالش بد شد؟ بچه هات عاشق توأن ، چجوری تاب بیارن پدرشون با آمبولانس بره در خونه!! من چجوری سوغاتیای بچه هاتو بدون تو بدم ؟تک تکشونوباهم خریدیم و باهم تو چمدونها گذاشتیم ،می خوام خودت پیرهن مهسا رو بدی بهش،چقدر ازاون پیرهن خوشت میومد،بی وفا خودت رسیدی به وصال اما منو تنها گذاشتی!یه بارم دست روم بلند نکردی.هیچوقت به خودم یا خونواده م فحش ندادی،تحقیرم نکردی،حتی یکبارهم آمرانه باهام حرف نزدی،هیچوقت ازت نترسیدم،دلم از نگاه خشمگینت نلرزیده ، بخاطر خطاهای بچه ها دعوام نکردی،هیچوقت نگفتی چرا این بلا و این اتفاق سربچه ها اومده،بابت چیزی منو مقصر ندونستی ،کلِّ زندگیتو دستم داده بودی، به خواسته ت رسیدی اما منو یالقوز گذاشتی.چی بگم که خودت اینجوری خواستی ،که بری خونه ی خدا رو زیارت کنی بعد جان به جان آفرین تسلیم کنی! وخداوندچه زیبا پذیرای دعات شد.زیارت قبول حاجی! زیارتت قبول.
حاج خانم لطفاً تشریف ببرید بیرون!
برم بیرون ؟
رقیه باخودش زمزمه کرد ؛ ناصرودیدم،ناصر قضیه ی پدرشوفهمید، مریموفریباچی؟برم بهشون سربزنم .ببینم اونا در چه حالن؟راست می گن حاج غفار ،برم اما برمی گردم.
مامان اون خانجان نیست؟کو؟ اونه ها اونجا دمِ در ورودی فرودگاس! راست می گی الهه ،توبمون پیش زندایی واسما ومهرداد ، من برم خانجانو ببینم بیام.
فریبا از دور دید که رقیه گوشه ی چادرو زده زیر بغلش و با چشمهای قرمزو ابروهای درهم کشیده اینطور واونطرفشو نگاه می کنه!وقتی نزدیک رقیه میشد گفت:سلام مادر،وای خداااا با این لباس های احرام مثل فرشته ها شدی،چقدر چهرهات نورانی شده ، ،دوید جلووبغلش کرد،مادرم زیارت قبول ! رقیه هیچی نمی گفت وفقط فریبا رو نگاه می کرد! مامانم تنهایی که! بعد به شوخی بهش گفت: حاجیه خانوم حالا چرا تنها؟ چرا حاج آقا تونو جا گذاشتی؟ فریبا نگاهی به چهره ی مات و مبهوت مادر انداخت و گفت: مادرم چرا رنگ به صورتت نمونده؟ چرارنگ صورتت عین گچ سفید شده ؟چرا لبات میلرزه؟چرا لبات سفیدشده؟چرااینقدرپریشونی؟ مادر حرف بزن!
رقیه دست فریبا رو کشید که ببرتش داخل سالن فرودگاه که مأمور دمِ در گفت: حاج خانم نمیشه برین تو ! رقیه با توپوتشر گفت: برو کنار ببینم ،شوهرمو کشتین راحت شدین ،فریبا بیا تو ! فریبا گفت: مادر زشتِ چرا داد می کشی؟این چه رفتاریِ؟چرا اینجوری شدی؟تا حالا من اینجوری ندیده بودمت، نمی زارن بریم خب نزارن، شما بیایین بیرون، چرا اینقدر معطل کردین؟ تقریباً تمام حاجیا اومدن بیرون، به آقاجونم بگو بیاد بریم!
آقاجونت بیاد؟فریبا اینا پدرتو کشتن! دکتری بالای سر پدرت نبود که دردشو درمون کنه! دکتر کشیک نبود که شوهرمو از مرگ نجات بده!آقاجونتون روبازوی من جون داد ، از پیش ما رفت، منو تنها گذاشت، شد رفیق نیمه راه .
فریبا در اون لحظه به نظرش اومد ، که کل سالن فرودگاه مانند پتک خورد توی سرش ، باصدای بلند گریه میکرد. مادر چی داری می گی؟یعنی چی که آقاجونم مرده؟
مادر کجا میریم؟ بریم ببینم پسرم در چه حالیِ! داداش؟ مگه داداش چش شده؟ آقاجون کو؟ پدرت رو گذاشتن اون اتاق شیشه ای و روی زمین درازش کردن! کو مادر ؟ پرده شو کشیدن درشم قفلِ! برادرتم با برانکارد بردن یه اتاق دیگه ، بریم پیشش!
فریبا با چشم گریون گفت:جعفر چی شده؟ چرا داداشم روتختِ؟ اون که سالم بود!
آروم باش فریبا،آروم باش بگم بهت!
باشه آرومم بگو !
دکتر معاینه ش کرد،گفت که حمله ی قلبی بوده اما به خیر گذشته ! آقاجونم ؟! دلیل فوت پدرتم هم سکته ی مغزی اعلام کرده.
رقیه تو حالِ خودش نبود.نه در مرگ رسول نه درمرگ رضا،نه در شهادت یعقوب ونه درمرگ پدرش صداشو بلند نکرده بود،اما اینجا ضجه میزد و به خدا التماس میکرد.توسالن فرودگاه ازاین اتاق به اون اتاق می دوید،یه چشمش نگران پسرش بود یه چشمش ازداغ شوهر گریان!
ادامه دارد...