🌺رمان🌺
#قسمت_صدوچهل_وششم
شب تلخوسخت سپری شد ،کم کم آفتاب بساطشوتوحیاط بیمارستان پهن می کرد،وضوگرفتنوتوهمون حیاط نمازشونوخوندن بعدازخوندن نمازصبح؛زیر اندازوجمع کردنورفتن آی سی یو!سلام مادر،می بخشی دیشب نداشتن بمونیم پیشت،امادیدی که شبو زیر همین پنجره ای که بودی نشسته بودیم،طبق روال این ده روز؛بازم اولین کاری که مریم کرد وضوگرفتن برای مادر بود؛براش وضوگرفت؛فضای دهانشوبا آب،مرطوب کرد،برسی به موهاش کشید؛فریبا سمت راستش ایستاد،مریم سمت چپش،مریم قرآنوداد دست فریبا که براش سوره یاسین بخونه؛خودشم شروع کرد به تلاوت دعای عدیله؛آخرای دعابود؛چشماش روی کلمات بود،فریبا گفت:مریم؛ببین قلب مامان چقدر محکم میزنه؟نگاه مریم از کلمات دعای عدیله به صورت فریباوبعدش به سینه ی مریم میخکوب شد؛دست فریباروی قلب مادر بود،شدت ضربان قلب به حدی بودکه دست فریباروتکون میداد؛نگاه مریم به سمت پای چپش سُرید از شدت طپش قلبش بی وقفه تکون می خورد؛به عمرش محتضرندیده بود ولی انگاریکی بهش گفت:مادرت نفس های آخرشو میکشه،سریع کتابوبست،گوشیشو برداشت؛بازش کرد؛ فریبا بیا کنار،رفت سمت راست مادرایستاد،سرشوآورد نزدیک گوشش،لباشوچسبوندبه گوشش،تلقینوکه توگوشیش سیو کرده بود،مثل این ده روزی که آروم توگوشش تلقینو گفته بود،دوباره تکرار کرد؛اسمع افهم یارقیه بنت احمدعلی هل انت علی العهد الذی فارقتناعلیه من شهادت ان لااله الاالله وحده لاشریک له وان محمدصلی الله علیه و آله عبده ورسوله وسیدالنبیین وخاتم المرسلین وعلیاامیر المومنین و... یا رقیه بنت احمدعلی اذااتاک الملکان المقربان رسولین... افهمت یا رقیه بنت احمد علی...؟
تلقین که تمام شدکادرآی سی یو متوجه وضعیت رقیه شدن؛سریع اومدن بالای سرش؛ واز دختراش خواستن که برن کنار؛هردوشون؛ازشون سوال کردن؛که بااحیا کردن برمیگرده؟گفتند:اصلابر نمیگرده،گفتن: پس اذیتش نکنین !گفتندقانونه باید احیاش کنیم،به صورت سوری خیلی کوتاه احیاش کردن؛چون نخواستن اذیت بشه،بعدش همگی پشت پیشخوان پرستاری رفتنو دختراروبامادری که داشت نفس های آخرشومی زد تنها گذاشتنومشغول تماشاشون شدن؛مریم سمت راستش،فریبا سمت چپش، هرکدومشون یک دستشوتوی دستشون گرفتت؛یکی ازکادر؛یک مهرکربلاآوردودادبه مریم که بزار کف دستش،
ضربان قلب رفت بالا،بالای بالا،اکسیژن اومدپایین؛ پایینه پایین؛تااینکه تمام خطهای مانیتور صاف شدن،تموم شد؛اینو دودختر بخاطر بیماران دیگه که مثل مادرشون وضعیت وخیمی داشتن فقط بیصدا مثل ابر بهاری گریه می کردن و یه چشمون به مانیتور بودو یه چشمشون به بدن رنجور مادر، فریبا دستشوبه سینه اش گذاشت ،خم شدبوسیدوگریه کرد؛بی صدا گریه کرد؛مادرمادرداری کجا می ری پس ما چی؟تنهام می زاری؟بااینکارفریباقلب مادردوباره زد؛۱۰ ۲۰ ۳۰ ۴۰, آقای عبدیل زاده اعتراض کرد؛که خانم فطینی چیکار داری می کنی؟فریبابلند شدوازمادرفاصله گرفت؛دوباره ضربان قلبش اومدپایین؛ پایینه پایین خطها دوباره صفر شدن؛تموم شد؛اینبارمریم رفت نزدیکش؛مادرمهربونم نکن این کارو باما ببین اشکامونو آروم به صورتش نزدیک شد بغلش کردگریه کرد،مادر،مادر مادر !قلب مادردوباره زد؛۱۰؛۲۰؛۳۰؛۴۰؛۴۵آقای عبدیل زاده اینبارخشن ترازدفعه ی قبل شد؛گفت چیکارمی کنین؟ چراجون به سرش می کنین؟برین کنار،بیرونتون می کنما!اومدن عقب؛امادستای مادرتو دستاشون بودضربان قلب اومدپایین۴۰؛۳۰؛۲۰؛۱۰؛۵وصفروتمام!شنیده بودن روضه ی بازشدن بندکفنو...اماهمگی به عینه دیدن عشق مادرانه رو.صورت کادرآی سی یو از دیدن این صحنه ی عاطفی خیس اشک شده بود...
رقیه درحالی جان به جان آفرین تسلیم کرد که بالای سرش دعای عدیله و سوره ی یاسین تلاوت میشد،چفیه ی شهیدی روسرش،پلیورشهیدی روی سینه ش،وعکش شهیدی کنارش بود ودستاش تودستهای دختراش بودوتربت کربلاتودستش...
ادامه دارد...