eitaa logo
أینَ مُـــــــنتَقِّم...🇮🇷🇵🇸
178 دنبال‌کننده
10.4هزار عکس
5.3هزار ویدیو
772 فایل
⚘من به فدای عزیز فاطمه زهرا(س)⚘ ⚘اللَّهمَّ صَلِّ عَلَى مُحمَّدٍ وآلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهمُ⚘ خُداوندا! گُذران عُمرمرادرراه هدفی که برای آن خَلقم نِمودی، قرارده ⚘ مناجات حضرت زهرا(س)⚘
مشاهده در ایتا
دانلود
💠بِسم ِ رب الشهداءِ و الصِّدیقین💠 به روایت غاده جابر همسر شهید 🍃به هرحال، روزهای سختی بود اجازه نمی دانند از خانه بروم بیرون. بعد از هجده سال تنها این ور و آن ور رفتن، کلید ماشین را از من گرفتند. هر جا می خواستم بروم برادرم مرا می برد و بر می گرداند تا مبادا بروم مدرسه یا پی آقای غروی. طفلک سید غروی به خاطر ازدواج من خیلی سختی کشید. می گفتند: شما دخترمان را با این آقا آشنا کردید. البته با همه این فشارها من راههایی پیدا می کردم و مصطفی را می دیدم. اما این آخری‌ها او خیلی کلافه و عصبانی بود. 🍃یک روز گفت: ما شده ایم نقل مردم ، فشار زیاد است شما باید یک راه را انتخاب کنید یا این ور یا آن ور. دیگر قطع‌اش کنید. مصطفی که این را گفت بیشتر غصه‌دار شدم. باید بین پدر و مادرم که آنهمه دوستشان داشتم و او، یکی را انتخاب می کردم. سخت بود، خیلی سخت گفتم: مصطفی اگر مرا رها کنی می روم آنطرف، تو باید دست مرا بگیری. گفت: آخر این وضعیت نمی تواند ادامه داشته باشد. 🍃آن شب وقتی رسیدم خانه پدر و مادرم داشتند تلویزیون نگاه می‌کردند. تلویزیون را خاموش کردم و بدون آنکه از قبل فکرش را کرده باشم گفتم: بابا! من از بچگی تا حالا که بیست و پنج شش سالم است هیچ وقت شما را ناراحت نکرده‌ام، اذیت نکرده‌ام، ولی برای اولین بار می‌خواهم از اطاعت شما بیایم بیرون و عذر می‌خواهم. پدرم فکر می‌کرد مسئله من با مصطفی تمام شده... چون خودم هم مدتی بود حرفش را نمی‌زدم پرسید: چی شده؟ چرا؟ بی مقدمه، بی آنکه مصطفی چیزی بداند، گفتم: من پس فردا عقد می کنم. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 کپی با ذکر صلوات به نیت فرج @ienamontaghem9999🕊
9.ماجرای حسین علیه السلام قسمت نهم.mp3
22.52M
سال ها پیش پیغمبر، « ورود حسین به جغرافیایی به نام کربلا» را پیشگویی کرده بود؛ 🔺با ورود حسین به کربلا، اینجا دیگر صرفاً یک جغرافیا نیست، بلکه «مغناطیس جذّابی» است که قلب‌های تمام تاریخ را برای «سلوک با حسین» به سوی خودش جذب می کند! ادامه «ماجرای حسین» براساس کتاب لهوف سیدابن طاووس قسمت نهم: اینجا کربلاست❗️
🌺رمان🌺 (خدیجه) ربابه تندوتند از هرگوشه ی خونه وسایلی برای سفره ی عقدپیدا میکرد تا رنگولعابی به سفره بده و برای اهالی خونه چشم نواز باشه تا از اون حالوهوای ماتم زدگی‌ در بیان.چند شاخه گل ازحیاط خونه چیدوداخل گلدانی گذاشت ،نون سنگک مونده از صبحو گوشه ی سفره به حالت مورب گذاشتو مشتی سبزی خوردن با کمی از پنیر کوزه روش ریخت.داخل کاسه ای بلورین گردو بادام ریخت و وسط سفره گذاشت ،سفره ی سفید با گلدوزی های دست دوزه طرح گلدانه پر گل، در چهارگوشه با وسایل چیده شده حکایت از پیوندی می داد اما این پیوند سوری بود نه واقعی.حسین و عباس و اختر،خواهروبرادرای خدیجه از گوشه ی اتاق پنج در ،با ناراحتی سفره ی عقد رو نگاه می کردند! معصومه به خرمن موهای دخترکش شونه می کشید وبا هر بار کشیدن شونه ی چوبی عطرموهاشوبه ریه هاش می فرستاد.فرق موهاشو از وسط جداکردوموهای پرپشته تا کمرشوبافتو روبانی قرمز به نوکشون بست.لباس مخمل قرمزشو با دامن پرچین تازانووشلوار پفی ساتنشو تنش کردو ولچک کوچیک دور طرح ترمه ی هم رنگ لباسشو سرش کردو باگیره ای حلقه ای شکل با توپک های کوچیکه سبز رنگ توپر آویزون شده از حلقه رو وصل به لچکش کرد.جوراب های سفیدو پوشید.معصومه چادر سفید عروسی خودشو از توی صندوقچه درآورد وسرش کرد .کمی عقب رفت وقدوبالای دخترک ۱۱ساله شو تماشا کرد،هیچکدومشون حرفی نمی زدن ،نه می خندیدن نه گریه می کردن.سکوتی‌ سنگین کل فضای خونه رودربر گرفته بود! کوبه ی در بصدادراومد،چن دقیقه ی بعد یاالله یاالله گفتن مردی سکوت خونه روشکست .خدمتکارباصدای بلندگفت:حاج حاج آقاعاقدتشریف آوردن.در تمام این مدت محمد توحیاط گوشه ی تخت نشسته بودو به فکری عمیق رفته بود.قراربوددختری نابالغ به عقد سوریش دربیادوفقط بایدامانت دارخوبی می شد ،دختری که تواین چندروزه فقط گذرا وازدور دیده بودتش،دختری از نسل قاجار.دختری مایه دار.اوضاع مالی محمد بدنبودامانه دیگه به اندازه پدرزن سوریش! خدمتکاراومدسراغ محمدوازش خواست بره اتاق پنج دری.محمدازتخت پایین اومدو دست بردداخل سطل آب وسروصورتشو صفایی دادو‌ دستی به موهای مشکی پرپشتش کشیدووضویی گرفت،بادستهای خیسش دستی به لباسهای خاکیش کشیدومحکم تکوند.این مدل پای سفره ی عقد نشستن درمخیله اش هم نمی گنجید.از پله های سرسرا بالارفت و یااللهی گفتووارد اتاق پنج دری شد.به احترامش همه ی حاضرین بلندشدند،سلام کوتاهی کردوکناردرایستاد.حاج اسماعیل ازش خواست سرسفره ی عقد بشینه.خیلی آرام امامطمئن قدم برمی داشت،اطمینان به این خاطر که قراربود آبروی خونواده ای رو بخره.کنارسفره ی عقدنشست،عاقدگقت: پس عروس خانم کجاست ،بااین حرف بغض معصومه ترکیدو بیصداگریه کرد،واقعااین مدل عروس شدن برای دختر حاج حاج آقاروابود؟بااشاره ی حاج اسماعیل ربابه از پنج دری بیرون رفتو بعدازچنددقیقه دست دردست خدیجه وارد پنج دری شد.دائی جلورفتو دست در بازوی عروس کردو ونشوندش کنارمحمد.عروس وداماد هنوز چهره ی همدیگه رو واضح وازنزدیک ندیده بودن،هر دو دورادور گذرا وبی تفاوت همدیگه روبه اندازه ی چند لحظه دیده بودند.عروس بود اماآرایشی به صورت نداشت.عاقدسجلهای دختروپسروخواست .که بااین حرف حاج اسماعیل نگاهی به خواهرش کردوبی کلام خواستارسجل خدیجه شد،به سفارش دایی اسماعیل خدمتکار برای آوردن سجل محمدراهی آدرسی که محمدداده بود شده بودوسجل به دست برگشته بود.هردوسجل به دست عاقد داده شدوعاقد صفحه ی دوم سجلهارونگاه کرد،هردوشون سفیدبودنو و بدون مشخصات همسر.النکاح سنتی فمن رغب عن سنتی فلیس منی...حاج حاج آقاروی تشکچه ی مخملی پرپشم نشسته بودو مچ دستشو روی زانوش گذاشته بود وسرشم به دیوارتکیه داده بودوغرق درافکارپرتنش! که صدای عاقد اونو به اون جمع آورد.حاج‌ حاج آقا مهریه چقدر باشه؟فرقی نمی کنه این عقدسوریه،خودت یه چیزی بنویس.دوشیزه ی محترمه خدیجه سودبخش آیا اجازه دارم شماروبه عقد دائم وهمیشگی جناب آقای محمد بانی فطینی دربیارم؟عروس خانم وکیلم؟هیچ‌ کس نگفت: عروس رفته گل بچینه! عروس سکوت کرد! بار دوم عاقد سوال کرد ،دوشیزه ی ...، اما اینبارم هیچ کس نگفت عروس رفته گلاب بیاره!برای بارسوم ،عروس خانم‌وکیلم؟اینبار حاج اسماعیل گفت:دائی جان ،بله روبگو.عروس نابالغ نگاهی به مادرانداخت،که باچشم برهم‌ گذاشتن مادرباصدایی که انگار ازته چاه درمیومد.باصدای خفه ای که به زورشنیده میشد،گفت:بااجازه ی بزرگ‌ترهای جمع، بله!عاقدروکردبه محمد:آقای داماد به من وکالت می دی... محمد نزاشت عاقد ادامه بده, ناراحتی رو درچهره های پدرومادراین دختر معصوم میدیدودوست نداشت بیشترازاین، این خونواده بشکنه!باصدای نه چندان بلند ولی کوتاه گفت:بله! بدون اینکه حلقه ای ردوبدل بشه، زن و شوهری این دختروپسرقانونی شد!هیچکس کامشو شیرین نکرد،هیچکس کل نکشید.روی سرشون نقل پاشیده نشد،بالای سرشون قندسابیده نشد... ادامه دارد...