#حـربنیـزیـد ، فردی جنگ آور و مشهـور به
زهد و درستکاری بود.
روزی ابنِ زیاد لعین ، حـر را به نزدِ خود فـرا
خواند ؛ او را به سپـاه کِشـی علیـه حسیـــن
بـن عـلـی 'علیهالسلام' فرمان داد. او با خود
اندیشید که به این جنگ میروم اما حسین
را نخواهم کشت فقط ایشان را نزدِ عبیدالله
میآورمو بهبیعتبا یزید فرامیخوانم؛ هنگامی
که از آنجا بیرون شد ۳مرتبه صدایی شنید :
ای حر ، بهشت بر تو بشارت باد...!
نمیدانست این صدا از کجا برمیخواست ؟
به فکر فرو رفت ؛ آخر چگونه رفتن به جنگِ
نـوه پیـــامبـر ﷺ میتواند موجبِ سعادت و
عاقبتبخیری شود؟!
آمـاده جنـگ شد و سپــــاهیـان را بـه مقــابلـه
با حسین 'علیهالسلام' برد . زمانی که لشکرِ
حر به ایشان رسید ، سپاهیان تشنه بودند ،
امـام 'ع' به یـــاران دستور دادند تا لشکریانِ
حر را سیراب کنند ؛
حر به رسمِ ادب ، از امـام 'ع' درخـواست کــرد
که پیشوایی نماز ظهر را بر عهده گیرند. امام
پذیرفتند . حر و سپاهیانش نماز را به حسین
'علیهالسلام' اقتدا کردند .
حر مسئلهای را که باعث شد به آنجا بیاید
و روبهروی امام 'ع' بایستد ، برای ایشان
بازگو کرد .
امام 'علیهالسلام' فرمودند :
بگذار من به مدینه بازگردم یا به شهری دیگر
بروم .
این بحث ادامه یافت تا اینکه امام خطاب به
حر فرمودند: مادرت به عزایت بنشیند ای حر
چه میخواهی ؟ [ بگذار کاروانِ ما راهِ خود را
برود ]
حر در جواب گفت : اگر هر عربِ دیگری بود
جوابش را میدادم ، اما [حیف] مادرت زهرای
اطهر است و من نامش را جز به نیکی نخواهم
برد . .
ادامه سپاهیان به فرماندهی
عمر بن سعد به لشکرِ حر رسید ؛
پس از گفتگوها ، حر متوجه شد
آنها قصدِ جانِ حسین 'علیهالسلام'
را کرده اند .
حر تصمیمِ خود را گرفت ؛ او به وعده کشتنِ
حسین 'ع' نیامده بود که با آنها همراهی کند.
یکی از یارانِ حر نقل میکند : حر به او گفت
میروم کنارِ رودِ فرات ، اما رفت و به کاروانِ
حسین 'علیهالسلام' پیوست ؛ بخدا قسم اگر
به من هم گفته بود چه درسر دارد ، بیشک
من هم با او میرفتم.
وقتی حر اسبش را حرکت داد، یارانش فکر
کردند بدونِ اطلاع به آنها ، خودش جنگ را آغاز کرده .
حر رفت و به حسین 'ع' رسید و طلبِ بخشش
کرد . امام علیهالسلام در جواب به او
فرمودند :
ای حر تو همچون نامت آزادهای :)
#حـربـنیـزیـد بـرای جبــــرانِ خطایش اذن
خواست تا اولین نفری باشد که به میدان
میرود .
او رفت . جوانمردانه جنگید و به عهدِ خود
وفا کرد . . !