eitaa logo
آیْـماھـ🌙
82 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
271 ویدیو
5 فایل
بسم‌خالق‌حسیـ♡ـن‌ابن‌علـی(:🍃 (شنوآۍ‌ِحرفاتوݩ): https://harfeto.timefriend.net/16640587136534 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آیْماھ ⇦ ماه‌در‌زبان‌ترکی‌و‌فارسی (شرو؏‌خادمےموݩ): ۱۴۰۰/۵/۱۰🍀 (ڪپۍ‌‌؟ حݪال‌بہ‌شرط‌‌‌یڪ‌صلوات‌بهـ‌نیت‌ظهور)🌿
مشاهده در ایتا
دانلود
آقا منم یه خاطره یادم اومد😂 ۹سالم بود رفته بودیم اردو شهر بازی بعد همه وسایل را سوار شدیم ، آخرین وسیله بود که من خیلی ازش می ترسیدم . بعد سوار نشدم . دوساعت معلممون دور شهربازی می چرخوندم می گفت یک بازی باید انتخاب کنی ، پول دادی ولی دیگه بازی جالبی نمونده بود برای همین گفتم پولش را دادم ولی سوار نمی شم😂😂😂😝خلاصه همه از اون وسیله پیاده شده بودن و خوش حال منه بد بختم از ترس سوار نشده بودم😐😂بماند که یکی دیگه از بچه ها توی همون وسیله بیهوش شد از ترس🤦‍♀
همه‌ی ما در زندگی به کتاب‌هایی نیاز داریم تا تحت تاثیرشان قرار بگیریم. کتاب‌هایی که باید در کنار رمان‌ها و داستان‌های روزمره‌ی خود بخوانیم و از خواندن آن‌ها درس زندگی بگیریم. بدون شک کتاب شفای زندگی یکی از بهترین نمونه‌های این نوع کتاب‌ها است. کتابی از ابتدا تا انتهایش خواننده را مسحور خودش می‌کند و نمی‌گذارد خواننده لحظه‌ای نور امید را فراموش کنند.💚😊 📕
آیْـماھـ🌙
شما چه خاطرات خوبی دارید؟ یا اتفاقایی که تو ذهنتون مونده #اَسْنّـآ
منم یه خاطره یادم اومد گفتم بگم یه بار اردو درون مدرسه ای داشتیم بعد یه تیکه از مدرسه بود که پر درخت و مجهز بود دو گروه بودیم که دوست داشتیم اون تیکه باشه واسه ما حالا قرار بود جا بگیریم شب قبل از اردو یه بارون شدیدی اومد من اون شب چون خونمون نزدیک مدرسه بود ساعت 9 شب خوابیدم که برم فردا صبح زود جا بگیریم🤦‍♀😂 حالا صبح ساعت ۶ صبح از خونه زدم بیرون و تند رفتم مدرسه دیدم در مدرسه بسته س و اون گروه دشمن ما یکی شون پشت در مدرسه واستاده س منم رفتم کنارش وایستادم تا اومدن درشو باز کردن مثل این زندانی های زاویرا حمله کردیم😂😂😂 به اون سمت من اون ساک رو بنداز اونور این ساک رو بنداز اینور خودمم پاهامو 180 درجه باز کردم که جای بیشتری بگیرم🤣🤣 مثلاً ما دیگه خیلی باکلاس بودیم همیشه تعداد چادر مسافرتی هامون بیشتر بود گروه های دیگه زیاد زیادش دوتا داشتن ما 5 تا چادر مسافرتی بزرگ یه دونه کوچولو 😁حالا اون کوچولو رو چی کار می کردیم همه خوراکی هامون رو می ریختم توش باورتون میشه اون کلا پر می شد که به زور درشو می بستیم😐😂 وایی یادش بخیر چه روزایی بود🙂
خوب خوب خوب 😀 شما گفتین حالا چرا من نگم؟ 👀 خوب وقتی 10 سالم بود، اردو رفتیم یه پارک بزرگ😁اونم چه پارکی....به به🙂😂 این پارک بزرگ از این اژدها بزرگا داشت که اندازه هیولا بود😗😂 همه سوار شدن، منم که از ترسو بودن رو دست نداشتم گفتم سوار نشم بهتره 😐👌 اماااااا امان از این دوستایِ عزیز و گرامیم|: میدونستن من میترسم برای همین ۵ یا ۶ نفری کشون کشون منو به زور بردن انتهای اژدها یعنی قسمت دمش😐نشوندن... حالا همین که میخواستم برم پایین اژدها حرکت کرد🙈 همینطور سرعتش بیشتر و بیشتر میشد و منم سرم و کرده بودم تو بغل دوستم و فقط با گریه میگفتم خدایا گناه هامو ببخش تو رو خداا😐 😂🤦‍♀ درسته خیلی ترسیدم و اون لحظه بدترین لحظه عمرم بود، ولی واسم خاطره شد... 😂💔
و چه حس غریبیست که تو اردو حالت بد شه و مامانت و بخوای ولی پیشت نباشه و مجبور باشی تحمل کنی تا مدرسه😐💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آیْـماھـ🌙
سلام عزیزان حیفم اومد این کتاب رو بهتون معرفي نکنم کتابی که از یک کشیش مسیحی و مردی تاجیک شروع و به
سلام اگه معرفی این کتابو یادتونه به عرضتون میرسونم از فردا هر روز به تعداد دو پارت از این کتاب در کانال گذاشته میشه همراهه رمانه بانو
❤️❤️:❤️❤️