#سفرنامه_یک
مقر بچه های جهادی...(منفی یک)
ساعت تقریبا ۱۹ و چهل دقیقه بود! درست ساعت آغاز شیفت شب..بچه هایی که قرار بود خط رو تحویل بگیرن داشتند خودشون رو تجهیز میکردند!
بچه های بر گشته از خط هم که انگار خستگی را نمیفهمیدند شوخ طبعی و انرژی از سرو بالشون میریخت؛ طوری که اصلا نمیشد فهمید که اینها بعد از چندین ساعت از خط مقدم مبارزه برگشتند.
بین چهره های جهادی ها ، چشمانم افتاد به استاد...
استاد سطوح عالی حوزه ، دو سه باری دعوت مدرسه ما رو در همون اوائل طلبگی پذیرفته بودند برای درس اخلاق!
یادم میاد اون روزها میگفت طلبه باید همیشه در حال خدمت باشد طلبه باید متواضع باشد متین باشد و حالا چه درس اخلاقی عمیقتر از این که تنش را مزین کرده بود به لباس رزم؟
مجاهدان راه خدا حالا قامت به قامت صف کشیدند در مقابل پرودگار! در دل سنگر طنین الله اکبر گوش هر شنونده ای را نوازش میداد ؛ نماز مغرب را که خواندیم ؛ امام جماعت بلند شد و لحظاتی در دل سختترین ابتلائات انسانی ، با تبسمی بهشتی ، برایمان از شکر و شکرگذاری گفت و با چاشنی سخنش همه را به خندیدن واداشت...
نماز تمام شد و من به دنبال فرمانده گردان!
صدایش زدم سرش رو بالا آورد ؛گرم و صمیمی ، اما آرام و قرار نداشت...
ازچشمانش میشد فهمید از اون جوانهاییست که سرش درد میکند برای مبارزه!
خوش و بش کردیم و چند نکته عملیاتی رو در شلوغی سرو صدای سنگر بهم گوشزد کرد...
لباسم را عوض کردم که لباس رزم به تن کنم ناگهان، پیکی آمد با خبری بس اندوهگین که فقط هضمش در دل جهاد ممکن بود !
چه رازی بود، خدا میدانست اما هر چه بود راز بود!
چیزی مثل حساب احتمالات نبود که بگوییم طبیعی است .در این گردان و شاید همه ی گردانها بچه هایی که فعال تر بودند نمی ماندند!
پیک خبر داد که دوتا از بچه ها مجروح شدند و حالا باید درون منزل استراحت کنند. و چه کسی میفهمید که استراحت و بس نشینی چقدر سخت است برای کسی که خط مقدم را چند وقتی در آغوش کشیده است!هرکس چیزی میگفت ، از صفا و صمیمیت و مشتی بودن رزمنده های جانباز! ومن که تازه با اسم اونها آشنا میشدم فقط نگاه میکردم....
خبرش به عمق جان که نشست!
خمپاره دیگری سهم دل های گردان شب شد!
مصطفی با همان جنب و جوش لحظاتی قرار گرفت تا خبری را به گوشمان برساند!
بچه ها!
یه مجروح دیگه دادیم!
ازدل غسالخانه ی بهشت معصومه سلام الله علیها!