دود رو به روی چشمانم رژه میرود ،
چشمانم میبیند اما انکارش میکند...
دل مچاله شده ...،بی خود دست و پا میزند تا خون را از بطن راست و چپ، به دهلیز و به رگ ها پمپاژ کند ،
بی هدف ...
بی اختیار.... ،
مثل ماشین بی اراده ای که خودش نمی داند چه میکند!
شاید هم تلاش میکند صدای تپش هایش را بالا ببرد تا صدای ناله هارا نشنوم!
اما بی فایده است...
بوی خون واقعیت را در سینه ام کوباند
چشمانم رام شده ،میبیند...
جوی خون را ....
صورت های سرخ را....
موهای پریشان را...
اعضای قطع شده را ...
چشمان مستاصل پدری که امانتی اش را گم کرده است
و شرمندگی را...
شرمندگی فقط یک واژه نیست ،
ان را میتوان روی شانه های لرزان و گردن خمیده پدری که حالاامانت را بی جان تحویل مادر میدهد ،به وضوح دید ...
دیگر گوش هایم هم همراهی میکنند !
میشنوم
صدای ناله را ...
جیغ های دلخراش را...
هق هق کودکی راکه بین جمعیت گم شده
می خواهم در اغوشش بگیرم تا شاید ارام بگیرد اما ،پاهایم بی حس شده اند!
شاید هم شرم میکنند روی خون شهدا قدم بگذارند...
و حالا صدای مادری می اید که فریاد میزند:
یا بُنَیَ💔💔😭
زبانم بی اختیار به شکر باز می شود ...
الحمدالله که مادر بالای سرشان است ....
که کفن میشوند ....
که جنازه ها اگر چه قطعه قطعه شده اما قابل شناسایی ست ....
که اینجا هستیم ونمیگذاریم بدنشان روی زمین بماند ...
که خواهر بر جسم بی جان برادرش میتواند گریه کند ،کسی به او سیلی نمیزند...
که اینجا اب بود!
دیدار به پایان میرسد، وداع برگزار میشود و حکایت آغاز....
✍کوثر سادات
#کرمان_تسلیت
#سردار_دلها
#ما_ملت_امام_حسینیم
✅ارسالی _شما
@imanekhazaee