#مسابقه
بچه ها به نظرتون چه داستانی میشه برای این عکس نوشت؟؟
داستان هاتون رو بفرستین بزارم تو کانال
ببینم چیکار کردید ها ...😉
بی نهایت خودت رو خلق کن ♾ خالقان بی نهایت 👇
https://eitaa.com/joinchat/1719861979C9a9480a5a0
سلام
شب همتون بخیر
خب اماده اید برای قسمت ششم طوفان پهلوان😍
به نام خدا
#طوفان_پهلوان
قسمت ۶ : شرکس (sherx)
بی نهایت خودت رو خلق کن ♾ خالقان بی نهایت 👇
https://eitaa.com/joinchat/1719861979C9a9480a5a0
Fall Out Boy Called The Last Of The Real Ones [128].mp3
3.79M
آهنگ مربوط به
قسمت 6
طوفان پهلوان
توجه : خطر غرق شدن در داستان
بی نهایت خودت رو خلق کن ♾ خالقان بی نهایت 👇
https://eitaa.com/joinchat/1719861979C9a9480a5a0
لیندا:از ترس عرق کردی...کاریت ندارم...فقط می خام پاره پارت کنم.
مرد سیاه پوش: سریع تمومش کن...
لیندا: باشه شرکس(sherx)، باشه
لیندا سرعتش را زیاد کرد و رفت که با یک ضربه سر علی را بزند ولی علی با یک جاخالی چنان مشتی به شکم لیندا زد که لیندا پرت شد و به چارچوب و سقف اتاق پهلوان نشین برخورد کرد. همه مات شدند. از جمله خود علی.دستان علی نورانی شده بودند و داشتند می درخشیدند.همه دزدان نگاهی به هم کردند و به سمت علی حمله کردند. سرعت علی زیاد شده بود و کم کم پاها و همه بدنش نورانی شده بودند.علی به راحتی حمله انها را جاخالی میداد و با هر ضربه یک نفرشان را پرت می کرد. گلوله های دزدان به خاطر تراکم انرژي بالای اطاف علی منحرف می شدند و به او نمی خوردند. نصف دزد ها در کمتر از چند دقیقه ناکار شدند و بقیه هم از حمله دست کشیدند و عقب رفتند. چون شانسی برای پیروزی نمی دیدند.
علی در حالی که از تعجب خنده اش گرفته بود گفت: نمی دونم چی بگم. باورم نمیشه. اصلا نمی دونم خوابم یا بیدار... هه
شرکس بازوبند را در یک کیف فلزی گذاشت و گفت: خودتو جمع کن لیندا.کیف بازوبند رو بردار و برو. من اینجا سرم شلوغه.
لیندا: بزار حالشو...
شرکس حرف او را قطع کرد و گفت: ساکت.تو حریفش نمی شی.کاری که بهت می گم رو بکن
شرکس به آرامی به سمت علی قدم برداشت و گفت: خب خب خب... می بینم که یکیشونی.قهرمان بودن چجوریه؟
علی: مزخرفه. خسته کنندست. نسبت به همه مسئولیت داری، همه ازت انتظار دارن، اخرشم اون کاری که باید رو نمی تونی انجام بدی. کلی سختی میکشی تهشم می میری.مثل بقیه ایی که سعی کردی ازشون محافظت کنی تا یکم بیشتر زنده بمونن
شرکس: طرز فکرت رو دوست دارم. اینجوری هدفت باید این باشه که همه رو بکشی تا همه راحت بشن.
-: لازم نیست.طبیعت این کار رو می کنه. خدا خودش انجام میده.
--: تو به خدا اعتقاد داری؟
-: نمی دونم.ترجیح می دم کمتر بهش فکر کنم.چرا دنبال این بازوبند هستین؟
--: ما معامله می کنیم.یه بازی برد برد.اگه دوست داری میتونی بیای تو تیم ما
-: بهت نمیاد مهربون باشی.برای چقدر پول دارید این کار رو می کنید. مگه این بازوبند چی داره که انقدر مهم وگرون هست واینجوری ازش محافظت میشه؟
--: لازم نیست بدونی...نقشه خاموش
دزدان شروع به تیراندازی به لامپ ها کردند. همه جا تاریک شد. اما علی انرژی خودش را بالا برد و نورانی شد و مقداری انجا روشن تر شد.
شرکس: خوب یاد گرفتی از قدرتت استفاده کنی.
علی: یجورایی غریضیه. انگار از بچگیم بلد بودم.
شرکس رو به بقیه دزدان کرد و گفت: من معطلش می کنم، شما فرار کنین.
دزدان فرار کردند. شرکس خودش را در یک جایی که سایه بود فرو برد. مثل مایعی که در زمین فرو می رود.
علی: پس می تونی با سایه ها یکی بشی.
ناگهان شرکس از یک سایه که پشت سر علی بود بیرون پرید و مشتی به او زد و دوباره ناپدید شد. علی روی زمین افتاد. سریع بلند شد و مقدار نورش را زیاد کرد تا سایه ها کمتر شوند. این بار از کف زمین شرکس بیرون امد و از کنار ضربه ایی به علی زد و گفت: من توی سایه ها زندگی می کنم. علی تا به خودش آمد او ناپدید شده بود. بار سوم شرکس به یکباره بیرون پرید تا ضربه قوی تری به علی بزند. اما اینبار چندین اشعه ی نورانی از علی تابید که یکی از انها به شرکس خورد و او را پرت کرد.
علی: داشتی درباره زندگی حرف می زدی.کنجکاو شدم.
علی به همه سایه ها اشعه نورانی می تابید و شرکس مجبور می شد از هر سایه بیرون بیاید و به سایه دیگری برود. در این فرار هم البته چند تا از اشعه های علی به او خورد. این قایم موشک تا جایی ادامه یافت که شرکس در جایی گیر افتاد و علی با شدت بیشتری اشعه های نورانی اش را به او می تابید. علی متوجه شد که بقیه دزدان دارند فرار می کنند و بازوبند دست لیندا است. برای همین یک موج بزرگ از نور را به سمت شرکس فرستاد و به سمت آنها رفت. دزدان که با لیندا داشتند سوار ماشین می شدند شروع به تیراندازی سمت علی کردند. علی هم پناه گرفته بود و با شدت بیشتری به سمت انها اشعه پرتاب می کرد. لیندا که دید ماشین که نمی تواند از شر اشعه های علی جان سالم به در ببرد، کیف را به جای دوری پرت کرد تا فرصت فرار بیابند. علی سریع رفت که کیف را بر دارد. وقتی ان را برداشت و قفل در ان با اشعه اش ذوب کرد، دید که کیف خالی است. همه جای کیف را باز کرد و بررسی کرد ولی هیچی در ان نبود. با عصبانیت لگدی به ان زد گفت: گولم زدی... شرکس
علی که خسته و بی حال به زورخانه برگشت دید که آرمان و محمد و مرتضی و یک دختر و پسر دیگر مات و مبهوت به زورخانه به هم ریخته و جنگ زده نگاه می کنند. اثری هم از شرکس نبود. آرمان با حالتی متعجب و خسته گفت: علی... بگو که اینجا پارتی بوده...
پایان قسمت ۶
طوفان پهلوان
ویراستار : #مری
نویسنده : #ری_آرمانی
بی نهایت خودت رو خلق کن ♾ خالقان بی نهایت 👇
https://eitaa.com/joinchat/1719861979C9a9480a5a0