لیندا:از ترس عرق کردی...کاریت ندارم...فقط می خام پاره پارت کنم.
مرد سیاه پوش: سریع تمومش کن...
لیندا: باشه شرکس(sherx)، باشه
لیندا سرعتش را زیاد کرد و رفت که با یک ضربه سر علی را بزند ولی علی با یک جاخالی چنان مشتی به شکم لیندا زد که لیندا پرت شد و به چارچوب و سقف اتاق پهلوان نشین برخورد کرد. همه مات شدند. از جمله خود علی.دستان علی نورانی شده بودند و داشتند می درخشیدند.همه دزدان نگاهی به هم کردند و به سمت علی حمله کردند. سرعت علی زیاد شده بود و کم کم پاها و همه بدنش نورانی شده بودند.علی به راحتی حمله انها را جاخالی میداد و با هر ضربه یک نفرشان را پرت می کرد. گلوله های دزدان به خاطر تراکم انرژي بالای اطاف علی منحرف می شدند و به او نمی خوردند. نصف دزد ها در کمتر از چند دقیقه ناکار شدند و بقیه هم از حمله دست کشیدند و عقب رفتند. چون شانسی برای پیروزی نمی دیدند.
علی در حالی که از تعجب خنده اش گرفته بود گفت: نمی دونم چی بگم. باورم نمیشه. اصلا نمی دونم خوابم یا بیدار... هه
شرکس بازوبند را در یک کیف فلزی گذاشت و گفت: خودتو جمع کن لیندا.کیف بازوبند رو بردار و برو. من اینجا سرم شلوغه.
لیندا: بزار حالشو...
شرکس حرف او را قطع کرد و گفت: ساکت.تو حریفش نمی شی.کاری که بهت می گم رو بکن
شرکس به آرامی به سمت علی قدم برداشت و گفت: خب خب خب... می بینم که یکیشونی.قهرمان بودن چجوریه؟
علی: مزخرفه. خسته کنندست. نسبت به همه مسئولیت داری، همه ازت انتظار دارن، اخرشم اون کاری که باید رو نمی تونی انجام بدی. کلی سختی میکشی تهشم می میری.مثل بقیه ایی که سعی کردی ازشون محافظت کنی تا یکم بیشتر زنده بمونن
شرکس: طرز فکرت رو دوست دارم. اینجوری هدفت باید این باشه که همه رو بکشی تا همه راحت بشن.
-: لازم نیست.طبیعت این کار رو می کنه. خدا خودش انجام میده.
--: تو به خدا اعتقاد داری؟
-: نمی دونم.ترجیح می دم کمتر بهش فکر کنم.چرا دنبال این بازوبند هستین؟
--: ما معامله می کنیم.یه بازی برد برد.اگه دوست داری میتونی بیای تو تیم ما
-: بهت نمیاد مهربون باشی.برای چقدر پول دارید این کار رو می کنید. مگه این بازوبند چی داره که انقدر مهم وگرون هست واینجوری ازش محافظت میشه؟
--: لازم نیست بدونی...نقشه خاموش
دزدان شروع به تیراندازی به لامپ ها کردند. همه جا تاریک شد. اما علی انرژی خودش را بالا برد و نورانی شد و مقداری انجا روشن تر شد.
شرکس: خوب یاد گرفتی از قدرتت استفاده کنی.
علی: یجورایی غریضیه. انگار از بچگیم بلد بودم.
شرکس رو به بقیه دزدان کرد و گفت: من معطلش می کنم، شما فرار کنین.
دزدان فرار کردند. شرکس خودش را در یک جایی که سایه بود فرو برد. مثل مایعی که در زمین فرو می رود.
علی: پس می تونی با سایه ها یکی بشی.
ناگهان شرکس از یک سایه که پشت سر علی بود بیرون پرید و مشتی به او زد و دوباره ناپدید شد. علی روی زمین افتاد. سریع بلند شد و مقدار نورش را زیاد کرد تا سایه ها کمتر شوند. این بار از کف زمین شرکس بیرون امد و از کنار ضربه ایی به علی زد و گفت: من توی سایه ها زندگی می کنم. علی تا به خودش آمد او ناپدید شده بود. بار سوم شرکس به یکباره بیرون پرید تا ضربه قوی تری به علی بزند. اما اینبار چندین اشعه ی نورانی از علی تابید که یکی از انها به شرکس خورد و او را پرت کرد.
علی: داشتی درباره زندگی حرف می زدی.کنجکاو شدم.
علی به همه سایه ها اشعه نورانی می تابید و شرکس مجبور می شد از هر سایه بیرون بیاید و به سایه دیگری برود. در این فرار هم البته چند تا از اشعه های علی به او خورد. این قایم موشک تا جایی ادامه یافت که شرکس در جایی گیر افتاد و علی با شدت بیشتری اشعه های نورانی اش را به او می تابید. علی متوجه شد که بقیه دزدان دارند فرار می کنند و بازوبند دست لیندا است. برای همین یک موج بزرگ از نور را به سمت شرکس فرستاد و به سمت آنها رفت. دزدان که با لیندا داشتند سوار ماشین می شدند شروع به تیراندازی سمت علی کردند. علی هم پناه گرفته بود و با شدت بیشتری به سمت انها اشعه پرتاب می کرد. لیندا که دید ماشین که نمی تواند از شر اشعه های علی جان سالم به در ببرد، کیف را به جای دوری پرت کرد تا فرصت فرار بیابند. علی سریع رفت که کیف را بر دارد. وقتی ان را برداشت و قفل در ان با اشعه اش ذوب کرد، دید که کیف خالی است. همه جای کیف را باز کرد و بررسی کرد ولی هیچی در ان نبود. با عصبانیت لگدی به ان زد گفت: گولم زدی... شرکس
علی که خسته و بی حال به زورخانه برگشت دید که آرمان و محمد و مرتضی و یک دختر و پسر دیگر مات و مبهوت به زورخانه به هم ریخته و جنگ زده نگاه می کنند. اثری هم از شرکس نبود. آرمان با حالتی متعجب و خسته گفت: علی... بگو که اینجا پارتی بوده...
پایان قسمت ۶
طوفان پهلوان
ویراستار : #مری
نویسنده : #ری_آرمانی
بی نهایت خودت رو خلق کن ♾ خالقان بی نهایت 👇
https://eitaa.com/joinchat/1719861979C9a9480a5a0
علی خسته به کناری تکیه داد و نمی دانست چه بگوید.
آرمان: ببین علی، تقصیر تو نیست. بلاخره این جور اتفاقا هم پیش میاد. ما هم نباید تنهات می گذاشتیم. حالا دقیق بگو چی شده
علی: یه مشت دزد حمله کردن، بازوبند رو برداشتن و فرار کردن، نتونستم جلوشونو بگیرم.
آرمان: خب... اینهمه جای گلوله و سوختگی و خون و خرابی و اینها... و اینکه دستت هم نورانی شده...
علی سکوت کرد. آرمان لبخندی زد و گفت: پس تو هم قدرت خودتو پیدا کردی
علی: یه احساس عجیب بود. بعد از یه خواب عجیب تر. دو تا دزد اومدن. یکیشون یه زن بود که لباس قرمز پوشیده بود. با شمشیرش حفاظ شیشه ایی رو برید . اون یکی هم انگار دستش رو تبدیل به یه ابر سایه مانند کرد و بازوبند رو برداشت. وقتی اونا بازوبند رو برداشتن، نتونستم جلوی خودمو بگیرم و باهاشون درگیر شدم. قدرت من تابش اشعه های نور هست. نوری که قدرت زیادی داره و به خودم و بدنم هم قدرت میده. تقریبا شکستشون دادم ولی گولم زدن. وانمود کردن بازوبند رو توی یه کیف گذاشتن ولی اون دزد سایه ایی که اسمش شرکس بود اون رو برداشته بود و فرار کرد.
یکدفعه محمد از پشت آرمان بیرون آمد و با ذوق زدگی گفت: علی... تو هم قدرت داری؟
علی: ظاهرا اره
یک محمد دیگر پشت علی آمد و گفت: اینکه خیلی باحاله. می تونیم با هم کلی تمرین کنیم و با ادم بدا بجنگیم.
محمد دیگری کنار علی امد و گفت: نظرت چیه؟ خدایی خفن نیست
علی با حالتی خسته و بی حال گفت: تو هم
آرمان وسط حرف او پرید و گفت: شب بدی داشتیم. باید شروع به بازسازی زورخونه کنیم و مراسم معارفه و تمرین هم داریم. یه فکری هم باید برای بازوبند و دزدا بکنیم. فعلا همه میریم خونه هامون. من توی زورخونه می مونم تا ببینم چه باید بکنیم. در کل خیلی کار داریم فردا.
علی از خستگی روی زمین نشست. بقیه بچه ها از هم خداحافظی کردند. مرتضی ارام کنار علی آمد و گفت: نگران نباش درستش می کنیم با هم.
آرمان به علی و محمد گفت که می رسونمتون خونه.
آرمان اول محمد را به خانه شان رساند و بعد هم علی. وقتی علی از ماشین می خواست پیاده شود آرمان به او گفت: علی نمی دونم چجوری ازت تشکر کنم. از این به بعد خودتو یکی از ما بدون. خیلی حرفا هست که باید با هم بزنیم. نگران بازوبند هم نباش. یه فکریش می کنیم. در هر صورت ازت ممنونم. خوب جنگیدی.
علی: چرا ازم تشکر می کنی. من خراب کردم. بد خراب کردم. می تونستم شکستشون بدم ولی مثل احمقا گول اون بی همه چیز سیاه رو خوردم. مثل یه ماهی که از دستم لیز بخوره. چرا ازم تشکر می کنی. مگه بود و نبودم چه فرقی داشت؟ اگه نبودم هم همین اتفاق می افتاد.با تخریب کمتر
آرمان: ولی ما چیز ارزشمند تر و بهتری به دست اوردیم
-: چی؟
--: تو رو... ما تو رو به دست آوردیم و قدرتت بیدار شد.
علی لبخندی زد و گفت: خیلی دلت خوشه اقا. شب بخیر
***
بعد از ظهر روز بعد علی و محمد و بقیه بچه ها به زورخانه امدند و کنار گلزار دو شهید نشستند. هنوز جای برخورد لیندا با سقف قابل مشاهده بود. آرمان جلسه با فاتحه و صلوات اغاز کرد.
-: خب دیشب برای همه شب سختی بود. علی که تنهایی با یه مشت دزد مبارزه کرد که دو تاشون قدرت ماورایی داشتن. ما هم داشتیم دنبال نخود سیاه می گشتیم. اونا دزد ماشین رو فرستادن که گولمون بزنن و حواسمونو از زورخونه پرت کنن. ارتباط ما هم که در این مواقع مثل همیشه قطعه
ریحانه گفت: باشه تقصیر منه. نمی دونم چرا و چجوری این اتفاق می افته ولی یه نفر همه ی سیستم های الکتریکی و مخابراتیمون رو از کار میندازه. اطلاعات دیشب هم همش تله بود. شرمنده
آرمان: مهم نیست. هر کسی ممکنه اشتباه کنه. الان باید تمرکزمون رو روی دو تا چیز بزاریم. یکی برگردوندن بازوبند و یکی هم بازسازی زورخونه. ریحانه و رامین تمام کار هایی که برای بازسازی باید انجام بشه رو لیست کنین. خسارت هایی که وارد شده رو یادداشت کنین. به همه بچه ها زنگ بزنین و هر پیگیری لازمه انجام بدید. از بنا و نقاش گرفته تا نظافتچی. محمد و زهرا هم کمکتون می کنن. علی و مرتضی هم باید با هم تمرین کنن. من هم باید برم اداره پلیس نیروی ویژه
علی: ببخشید پابرهنه وسط حرفاتون می پرم. ولی یه نفر بهم توضیح بده که اینجا چخبره دقیقا
محمد با زوق زدگی می گوید: ینی هنوز نفهمیدی علی. ما ابرقهرمان شدیم. ابرقهرمان
علی همچنان با حالتی متعجبانه به محمد نگاه می کرد
آرمان: محمد، مگه تو مدرسه برای علی توضیح ندادی
محمد با خنده: خب هر چی اصرار کرد نگفتم. چون هیجانش می رفت.
آرمان: از دست شماها.خیلی خب. بزار اینجوری شروع کنم. علی، به جمع نیروی مخفی قدرت های ماورایی زورخانه خوش اومدی. اینجا ما شش نفر هممون قدرت های ماورایی داریم. که البته بعضی ها بهمون می گن ابرقهرمان
محمد با لبخند: مثل من...
پایان قسمت ۷
طوفان پهلوان
ویراستار : #مری
نویسنده : #ری_آرمانی
بی نهایت خودت رو خلق کن ♾ خالقان بی نهایت 👇
https://eitaa.com/joinchat/1719861979C9a9480a5a0
آرمان: خیلی خب. بزارین به همدیگه معرفیتون کنم. بچه ها این علی هست. یکی از دانش آموزای من و همکلاسی محمد. محمد حدود ده روز پیش اومد اینجا و خیلی سریع قدرتش بیدار شد.
علی: چرا چیزی نگفتی؟
محمد: خب می خواستم الان بهت بگم.
آرمان: داشتم می گفتم. قدرت علی تابش اشعه های نور هست. ولی هنوز خیلی درباره اش نمی دونیم. قدرت محمد هم ایجاد توهم و جابجا کردن خودش با توهماتش هست که در نوع خودش فوق العادست.
محمد: خواهش می کنم... متعلق به همتونم.
آرمان: اهم. داشتم می گفتم. مرتضی قدرت بدنی و سرعت بالایی داره. یه جورایی پهلوون ماست. رامین و ریحانه هم با هم خواهر برادر هستن. رامین نابغه اختراع و تکنولوژی و ساخت هست و البته یه قدرت های ماورایی توی این زمینه داره که من ازش سر در نمیارم. ریحانه هم نابغه سایبری هست که ذهنش با کامپیوتر ارتباط برقرار می کنه و با اراده کردن برنامه نویسی می کنه. خودمم نمی فهمم دقیقا چیکار میکنه.
علی: که اینطور. کس دیگه ایی هم هست که قدرت داشته باشه و اینجا نباشه.
-: خب راستش اره... یه نفر هست که بهش میگیم شبح. کسی نمیشناسدش ولی کمکمون می کنه. یه شمشیرزن هست. یه نفر دیگه هم قبلا عضو زورخونه بود ولی رفت.
--: و خودتون؟
-: ههههه... منم یه قدرتایی دارم ولی چیز خاصی نیستش
--: صحیح... خب هدفتون چیه؟
-: هدفتون؟ یا هدفمون؟
--: من که هنوز قبول نکردم عضوی از شما بشم.
-: وقتی اینجا قدرت پیدا می کنی یعنی اینکه پهلوون سعید تو رو پذیرفته. دوستت داره و می خاد که یکی از بچه های اینجا بشی.
--: ولی من نمی خام
مرتضی وسط حرف انها می پرد و می گوید: ولی تو اینجا قدرت پیدا کردی. تو مسئولیت داری و باید وظیفتو در قبال قدرتی که به دست اوردی انجام بدی.
علی: کدوم قدرت؟ من قدرتی ندارم و نمی خام داشته باشم. من قهرمان بودن رو بلد نیستم. قهرمان ها فقط می خان خودشونو نمایش بدن. اونا فقط دکوری به بقیه کمک می کنن. شرمنده. من برای اینکار مناسب نیستم.
محمد با اینکه همیشه می خندد اما این بار با حالتی جدی گفت: ببین علی... تو دیشب یه خراب کاری کردی که معلوم نیست نتیجه اش چی بشه. اون بازوبند یه منبع قدرته که اگه دست ادم اشتباهی بیافته میتونه یه جهنم راه بندازه. سطح تهدید الان شهرمون، کشور و حتی کل جهانه. برای اینکه بهتر متوجه بشی میگم اون کسی که از اون بازوبند استفاده کنه می تونه کوه ها رو پودر کنه. دریا ها رو خشک کنه و اسمون ها رو بشکافه. الان می فهمی که چرا اینهمه سیستم حفاظتی براش گذاشته بودن. حالا اون بازوبند دست یه مشت دزد وحشی بی همه چیز افتاده که به طور خاص همش تقصیر تو هست. به همین علت تا روزی که ما اون بازوبند رو بر میگردونیم و روی این خراب کاری سیفون می کشیم، تو عضوی از زورخونه میشی، با ما همکاری می کنی. مفهومه.
علی: این چیزایی که درباره بازوبند گفت، راسته؟
آرمان: خب درباره آسمون و زمین یکم زیاده روی کرد. اینجوری بگم بشر هنوز نتونسته قدرت این بازوبند رو درک کنه. اداره پلیس نیروی ویژه هم نگهداری ازش رو به ما سپرده بود چون برای زورخونه و پهلوون سعید بوده. هنوز کسی نمی دونه نهایت قدرتش چقدره. ولی ساده بگم این بازوبند میتونه غیرممکن ها رو ممکن کنه.
-: شما از کجا می دونید؟
--: خب یه داستان هایی ازش هست... یه ازمایشاتی هم ازش گرفته شده.
-: چه داستانی؟
--: خب وقتی کوچیکتر بودم... دوستم به صورت اتفاقی ازش استفاده کرد.
-: چه اتفاقی افتاد؟
--: وحشتناک بود. نمی خام دربارش حرف بزنم ولی اون اتفاق مسیر زندگیمو شکل داد و باعث شد که من مسئولیت اینجا رو به عهده بگیرم و با نیروی پلیس ویژه همکاری کنم. پلیس ویژه یه گروه مخفی زیر نظر دولته که مسئول کارها و اتفاقات جادویی هست.
-: که اینطور... باشه. فقط تا وقتی که بازوبند رو برگردونیم کنارتون می مونم. ولی بعدش...
هنوز حرف علی تمام نشده بود که محمد یک دفعه علی را محکم بغل کرد و گفت: مرسی علی کوچولو
علی هم در حالی که کمی خجالت می کشید گفت: محمد دیگه واقعا زشته
آرمان: خب همه چی درست شد بلاخره. به گروه ما خوش اومدی. بچه ها مراسم معارفه عضو جدید رو شروع می کنیم.
مرتضی به علی گفت: خوشحالم که عضوی از گروهمون شدی. هر چند که خیلی بد قلقی
رامین: من میرم اب و کتاب بیارم. بعدشم باید با ریحانه انالیزت کنیم
علی خیلی آرام به محمد گفت: ممد... حالا قراره چکار کنیم.
محمد: هیچی. فقط دعا می خونیم با هم و سوگند می خوری و مزار شهیدا رو می شوری. با اب خالی
علی: ینی تو هم این کارا رو کردی
محمد: خب اره
-: خجالت نکشیدی
--: نه تازه خیلیم باحاله
-: من خجالت می کشم
--: خجالت نداره که. تازه باید از خداتم باشه جلوی یه دختر یه خودی نشون بدی
-:اه. من چی میگم، تو کجا سیر می کنی.
پایان قسمت ۸
طوفان پهلوان
ویراستار : #مری
نویسنده : #ری_آرمانی
بی نهایت خودت رو خلق کن ♾ خالقان بی نهایت 👇
https://eitaa.com/joinchat/1719861979C9a9480a5a0
شرکس با لیندا و دزد ماشین و زنی که چشمانش را بسته بود، وارد دفتر یک نفر شدند. شرکس بازوبند را روی میز او پرت کرد و گفت: انقدرام راحت نبود.
مردی که پشت میزش بود و یک کت و شلوار پوشیده بود با لبخندی گفت: چه بلایی سر خودت اوردی؟
شرکس: یه جاییشو پیشبینی نکردیم. اون پسری که نور میده. چرا چیزی به ما نگفتین.
-: خودمم بار اوله دارم میشنوم.
--: این بار خطرناک بود. اون پسره قویه. قدرتش تازه بیدار شده بود ولی هر دومون رو شکست داد. شانس اوردیم
-: ببین جامعه دزدان جادویی به چه روزی افتاده که حریف بچه ها هم نمی شن. نمی دونستم انقدر ضعیفی.
--: اخه... لعنت بهت... همه برن بیرون... حتی تو سامان
سامان که دزد ماشین بود لبخندی زد. همه به جز کامران و شرکس از اتاق بیرون رفتند.
شرکس: ببین من باختم، ضعیفم یا هر چی که می خای بگی قبول. ولی اینجوری ما به مشکل می خوریم.
کامران: اونا هفت تان، ما ده تا. نگران چی هستی؟
شرکس: می ترسم با این کله پوکایی که دورمونن شکست بخوریم. اونا برای گرفتن بازوبند بر می گردن.
-: خب تله می زاریم براشون، نقشه دیگه ایی داری؟
--: اره دارم. زینب رو بده به من
کامران بلند بلند شروع به خندیدن کرد و گفت: باید حدس می زدم که چشت دنبال اون دخترس. تو که لیندا رو داری، ازش خسته شدی.
شرکس: بحث این چیزا نیست، من می خام ازش استفاده کنم تا مهدی برگرده
کامران: برگرده که چی بشه؟ اون کمکمون نمی کنه چون قبولمون نداره.
-: ولی اگه بحث زینب پیش بیاد قضیه فرق می کنه.
--: خیلی احمقی. زینب خط قرمز مهدی هست. دستمون به زینب بخوره هممون مردیم. تو نمی فهمی اگه مهدی عصبانی بشه چی میشه.
-: مگه چقدر قویه؟ تازه اگه از زینب به عنوان گروگان استفاده کنیم اون تسلیم میشه. ما نمی خایم با مهدی بجنگیم، می خایم معامله کنیم.
--: احمق. قبل از اینکه بتونی کاری بکنی یا نقشه ایی بکشی تیکه بزرگت گوشته. حتی اگه همه ما دزدا و بچه های زورخونه با هم متحد بشیم بازم غیرممکنه مهدی رو شکست بدیم. برای همین بهش می گن دزد غیرممکن. چون هیچ غیرممکنی براش وجود نداره. ضمنا من یکی از اعضای گروهم رو گروگان نمی گیرم. یادت رفته که کل ماموریتامون به لطف توانایی اون انجام میشه.
-: این غیر طبیعیه، منطقی نیست یه نفر انقدر قوی باشه. حتما یه رازی چیزی داره.
--: اره، خب یه رازی داره. اگه رازشو بفهمی بیشتر ازش می ترسی.
-: چیه اون راز لعنتی...
--: لازم نیست بدونی. ینی نباید بدونی.
-: اه بس کن. بگو شاید یه فکری...
کامران با نهایت جدیت یقه شرکس را می گیرد و می گوید: حرفمو یه بار گفتم. نمی خام گروهی که با بدبختی جمع کردمو به گند بکشی. حالام برو و منتظر دستور بعدی باش. منم یه فکری می کنم. ضمنا به دخترا مردمم کمتر نگاه کن.
شرکس با عصبانیت از اتاق خارج شد. کامران بازوبند را از روی میز برداشت زیرلب گفت: لقمه بزرگیه، ولی چاره ایی نیست.
سپس از پنجره دفترش نگاهی به بیرون کرد در حالی که نسیم درختان را تکان می داد گفت: لقمه های بزرگ توی گلو گیر میکنه. شاید این اخرین کارمون باشه. تو هم که خوشت میاد. مهدی...
***
بعد از انجام سوگند خوردن و انجام مراسم معارفه، علی و مرتضی وارد گود زورخانه شدند. رامین و ریحانه هم مشغول اماده کردن سیستم های انالیز و وصل کردن دوربین ها شدند.
علی: میگم مطمئنید اینجا می خایم بجنگیم باهم. گود زورخونه مخصوص ورزش و اینجور چیزاست. یه بار چیز نگن.
آرمان: نگران نباش. من مسئول اینجام. البته همیشه در حال بازخواست شدنم. همین الانم باید بابت این خرابی ها و وضعیت اسفناک اینجا یه بهونه ایی جور کنم.
مرتضی با لبخندی گفت: چیه؟ ترسیدی؟
علی هم با لبخندی جواب داد: دلم برات می سوزه.
مرتضی: اوه... خوشم اومد... نفر اول اعتماد به سقف.
رامین که با ریحانه در اتاق کنترل بود از طریق بلندگو ها گفت: خب همه چیز آمادست. فقط دوربین ها و بلندگو ها ضربه نخورن.
آرمان: خب من هم رفتم به بقیه کارا و بدبختیام برسم. هر کی هم جونشو دوست داره فقط نزدیک اینا نشه. فعلا.
مرتضی: آماده هستی یا آمادت کنم.
علی: چیزای خسته کننده نیازی به امادگی نداره.
رامین: آماده...۳...۲...۱... شروع کنین
پایان قسمت ۹
طوفان پهلوان
ویراستار : #مری
نویسنده : #ری_آرمانی
بی نهایت خودت رو خلق کن ♾ خالقان بی نهایت 👇
https://eitaa.com/joinchat/1719861979C9a9480a5a0
علی نورانی شد و با اشعه هایش شروع به حمله به مرتضی کرد. مرتضی بیشتر اشعه ها را جا خالی داد و خودش را به علی رساند. او چنان ضربه ایی به علی زد که علی از در زورخانه به بیرون پرت شد.
مرتضی هم لبخندی زد و گفت: تموم شد؟ خیلی زودتر از انتظارم بود.
یکدفعه علی در حالی که بیشتر می درخشد و با پرشی به مرتضی حمله کرد و گفت: خواب دیدی خیر باشه.
علی پشت سر هم مشت می زد و مرتضی ضربات او را دفع می کرد. علی در یک لحظه قدرتش را جمع کرد تا ضربه ایی محکم به مرتضی بزند. مرتضی هم مشت او را در دستش گرفت. علی لبخندی زد. از پشتش حجم زیادی اشعه ی نور به سمت مرتضی شلیک شد و مرتضی غافلگیر شد. یک اشعه ی نور قدرتمند هم در اخر به مرتضی برخورد کرد و او را به کنار گود پرتاب کرد.
هر دو نفس عمیقی کشیدند و چشم در چشم هم، دور گود شروع به قدم زدن کردند.
مرتضی: داره جالب میشه
علی: هنوز شروع نکردم که...
علی نورش را خیلی بیشتر کرد به طوری که مرتضی سخت می توانست ببیند. اشعه های علی با حرکات نامنظم به سمت مرتضی شلیک می شد و خود علی هم سعی می کرد بیشترین فاصله را با مرتضی داشته باشد. مرتضی می دوید و به سختی مقداری از اشعه ها را جاخالی می داد و بقیه اش به او برخورد می کرد و او را می سوزاند. مرتضی در یک فرصت مشت محکمی به زمین زد و زمین کمی ترک خورد. بعد دستش را مثل یک چاقو در زمین فرو کرد و یک تکه از کف گود زورخانه را کند و ان را محکم و پر شتاب به سمت علی پرت کرد. علی با دستش جلوی ضربه ان تکه را گرفت و ان را به کنار پرت کرد اما همین فرصتی شد تا مرتضی خودش را به علی برساند. حملات مرتضی بسیار قدرتمند و سنگین در عین حال چابک و انعطاف پذیر بود. به طوری که نمی توان حرکات او را پیشبینی و یک ریتم ثابت برای مبارزه اش پیدا کرد. در واقع هنر مرتضی علاوه بر سرعت و قدرت بالایش، سبک مبارزه ی مخصوص خودش بود که در لحظه تکنیک و فن برای خودش می ساخت. سبک بی سبکی. مرتضی علاوه بر توانایی جسمی بالا، یک نابغه ی مبارزه هم به شمار می رفت.
علی به سختی از ضربات مرتضی جا خالی میداد. ضربات او سنگین و سریع و کاری بودند و در صورت برخورد اسیب زیادی وارد می کردند. کم کم ضربات مرتضی به علی برخورد کردند و علی هم نمی دانست چه کند. تا اینکه در یک حرکت مرتضی با ضربه ای به پای علی تعادل او را به هم زد و مشت محکمی به زیر دل علی زد به طوری که علی به سقف گنبد زورخانه خورد. مرتضی هم با پرید و همانطور که علی با سقف یکی شده بود دوباره مشت محکمی به علی زد به طوری که سقف زورخانه هم کمی خراب شد. علی خودش را از سقف جدا کرد و تا به زمین برسد. در میان هوا و زمین مرتضی رفت با ضربه ایی علی را پخش زمین کند ولی علی در یک لحظه چند تا از اشعه هایش را به خودش زد تا جهت حرکت و سقوطش تغییر کند. به طوری که بالای سر مرتضی قرار گرفت و او را گیج و غافلگیر کرد. در همان حالت با ضربه مشت و شلیک اشعه مرتضی را محکم به زمین کوبید به طوری که کف زورخانه دوباره ترک خورد.
علی کف گود فرود امد و همزمان کمی از گچ سقف هم افتاد. سقف زورخانه دارای یک معماری جذاب و اصیل بود و یک شاهکار هنری به حساب می امد. ولی پر از جای گلوله و اشعه نور و ضربه و خرابی شده بود. در همین لحظه صدای آرمان از بلندگو امد.
آرمان: خب به اندازه کافی دسته گل هاتونو اب دادید. زود تمومش کنید.
علی: ینی نجنگیم؟
آرمان: نه یعنی اخرین حملتون رو به قصد کشت انجام بدید.
علی لبخندی زد و در یک لحظه همه انرژی اش را در میان دستانش قرار داد تا با یک ضربه کار را تمام کند. مرتضی یکی از دست هایش را بالا آورد و انگشتانش را باز کرد. دست دیگرش را هم مشت کرد و کنار خودش قرار داد. علی ضربه ایی زد و مرتضی دست بازش را جلوی مشت او قرار داد اما جلوی ضربه را نگرفت. مرتضی دستش را در جریان ضربه علی قرار داد. دست مرتضی همراه با بدنش پرتاب شد و چرخید. مرتضی شدت حرکت دستش را با حرکت بدنش بیشتر کرد و به ان جهت داد . دستی که مشت کرده بود را پشت دست ان دست قرار داد با جهت دادن به انها ضربه ایی محکم به علی زد. علی چنان پرت شد و با دیوار مزار شهید برخورد کرد که گچ های دو طرف ان دیوار در محل برخورد علی ریخت و حتی گچ های سقف نزدیک دیوار هم ریخت. در واقع مرتضی قدرت علی را دفع نکرد. بلکه انرا گرفت و تغییر جهت داد و با قدرت خودش ترکیب و با چرخش بدنش تقویت کرد.
در همین لحظه محمد با خنده و هیجان پرید وسط و گفت: و بازنده نهایی کسی نیست جز رفیق من علییی ایمانی... بنده رو تشویق کنید... متعلق به همتونم... بنده نوازی می فرمایید...
پایان قسمت ۱۰
طوفان پهلوان
ویراستار : #مری
نویسنده : #ری_آرمانی
بی نهایت خودت رو خلق کن ♾ خالقان بی نهایت 👇
https://eitaa.com/joinchat/1719861979C9a9480a5a0
آرمان: خب. کافیه. تصمیم نهایی شد. بهشون حمله می کنیم. با همه قدرت. منتهی با یه شرط. هر وقت گفتم باید عقب نشینی کنیم.
مرتضی: از این خوشم میاد.
علی: فقط یه چیزی، اونا الان کدوم جهنمی هستن.
ریحانه: خب برای این موضوع من یه خبر خوب دارم و یه خبر بد...
پایان قسمت ۱۱
طوفان پهلوان
ویراستار : #مری
نویسنده : #ری_آرمانی
بی نهایت خودت رو خلق کن ♾ خالقان بی نهایت 👇
https://eitaa.com/joinchat/1719861979C9a9480a5a0
در مخفیگاه دزدان همه در حال تمرین بودند. کامران که رئیس آنها بود به آنها نظارت می کرد. سامان مثل همیشه در حال تمرین ماشین سواری بود. شرکس هم تمرین انتقال بین سایه ها را انجام می داد. مخفیگاه آنها چند بخش داشت که یک بخش آن سوله تمرین و دورهمی بود. لیندا در محوطه جلوی سوله بود. دستگاه پرتابگر هر چیزی را به سمت لیندا پرتاب می کرد و لیندا هم با شمشیر هایش همه را می برید. از ابر ظرف شویی گرفته تا فولاد. قدرت او این بود که با ایجاد ارتعاش در شمشیر هایش به عنوان پدیده تشدید فرکانس شمشیرش را با فرکانس آن جسم یکی می کند و هر جسمی را به این شکل می برد. کمی دور تر در یک ساختمان نیمه کاره در یک محیط سنگلاخی، مردی درشت هیکل و خیلی سفید با پوستی چروک و کله ایی مثلثی نشسته بود و چشمانش را بسته بود. کامران خیلی ارام به او نزدیک شد. ناگهان از زمین چند دیوار بتنی بیرون زد و کامران را درون خودش برد. به طوری که کامران درون یک محفظه بتنی با لایه های کلفت گیر افتاده بود. مرد کله مثلثی که لباس سفید و خاکستری کثیفی پوشیده بود و روی لباسش خزه رشد کرده بود، بلند شد و با صدایی زمخت و بریده بریده گفت: خاک غافلگیر نمی شود.
ناگهان دیوار بتنی ترک خورد و از درون محفظه بتنی حجم اتش زیادی بیرون زد. کامران ارام از آن بیرون امد و گفت: نیازی به غافلگیری نیست.
از کف زمین دیوار های بتنی زیادی در امد ولی کامران با ایجاد انفجار در پاهایش به سرعت حرکت می کرد و از همه انها جاخالی می داد. گرد و خاک زیادی به هوا رفت. کله مثلثی به اطراف نگاه کرد تا کامران را پیدا کند. کامران از پشت دستش را روی شانه کله مثلثی گذاشت و گفت: پیشرفت کردی، خافر ( khafer )
خافر نگاه سردی به کامران کرد. کامران با لبخندی گفت: مثل همیشه بوی کثافت و خاک و کافور میدی. واسه همین هم اسمتو خافر گذاشتم.
خافر: همه چیز متعلق به خاک است. به خاک بر می گردد و از خاک می روید.
کامران: ولی قبلش یکم اب بهش میدیم. منظورم اینه برا یه بارم که شده حمام رو امتحان کن. یه دلیلی داشته که حمام رو اختراع کردن بالاخره.
کامران برگشت در سوله. یک نفر نزدیک سقف با طناب یک تخت خواب برای خودش درست کرده بود و روی ان خوابیده بود. کامران دستش را رو به او کرد. کف دستش باز شد و شعله قدرت مندی به سوی او شلیک شد. آن مرد به خاطر شدت موج و حرارت شعله از تخت خوابش پایین افتد و در هوا و زمین طنابی از کف دستش در اورد که سر آن قلابی بود . آن را به میله های سقف گیر داد تا ارام پایین بیاید.
کامران: ای خاک به سرت کنن سینا. پاشو یکم تمرین کن تا اماده باشیم.
سینا: بابا من که تمرین نمی خام. کارمو می کنم و میرم دیگه.
-: دلت خوشه به اینکه توی دزدی ها عقب می مونی تا بقیه کارشونو انجام بدن و موقع جنگ هم سریع می تونی فرار کنی
--: نه اینطور نیست
-: مهم نیست اینطوری هست یا نه. الان باید اماده تر از همیشه باشی
--: اولین باره می بینم که نگرانی
-: نگران نیستم، فقط می خام این کار لعنتی رو درست تمومش کنیم.از لحاظ ارزش این بزرگترین کار ما تا امروز بوده
--: باشه بابا رفتم تمرین.
سینا شروع به پرتاب ریسمان از کف دستش و تاب خوردن و پریدن بین انها شد.
کمی ان طرف تر مردی که لباس مرتب و شیک سیاه و سفید با بند قرمز و کمربند ابی پوشیده بود، چند کارت دستش بود و انها را روی هوا می چرخاند. کارت ها کمی گیج کننده و مات و متحرک به نظر می رسیدند به طوری که اگر به انها خیره می شدی سرت گیج می رفت و توهم می زدی.
کامران: در چه حالی تاریس.
تاریس: جنگ و اشوب. چیزی هست که می بینم.
-: مگه چیز تازه ایی هست.
--: معامله با یه احمق دیوونه چیز تازه اییه.
-: بهتره تو این کارا دخالت نکنی. همه موافق این معامله هستن. ضمنا من تصمیمشو گرفتم.
تاریس برگشت و درست به شکل کامران شد. روبروی او امد و در حالی که فاصله خیلی کمی با او داشت با صدای کامران به کامران گفت: بگو ببینم... فرق من و تو چیه... واقعا تو باید دستور بدی و من گوش کنم.
کامران: من نقش هماهنگ کننده دارم. اگه می خای گروهو از هم بپاشونی بسم ال...
تاریس: می خواستم یادت بیارم که من دارم بهت لطف می کنم که اینجام. نه فقط من. همه ما
کامران نگاهش را برگرداند و به سمت دیگری رفت و گفت: من چه فرقی با بقیه دارم که جزو این ما نیستم. مگه فکر می کنی رئیس بودن توی همچین گروهی چه خوبی داره به جز دردسر و اعصاب خوردی.
تاریس: من درک می کنم شرایط سختی رو تحمل می کنی ولی...
کامران نگاهی تند به تاریس کرد و گفت: پس بهتره سرت به کار خودت باشه. من حرفی ندارم که رئیس بشی. این گوی و میدان. خودت می دونی توی ریاست چه خبره. برای همین می گم به نفع خودته تو کارم دخالت نکنی.
پایان قسمت ۱۲
طوفان پهلوان
ویراستار : #مری
نویسنده : #ری_آرمانی
بی نهایت خودت رو خلق کن ♾ خالقان بی نهایت 👇
https://eitaa.com/joinchat/1719861979C9a9480a5a0
گوشه سالن دختری که چشمانش را بسته بود نشسته بود و رو به بالا نگاه می کرد. کامران کنار او نشست و گفت: چی میبینی زینب.
زینب با لبخندی گفت: گرمای خورشید. نوری که همه می تونن احساسش کنن و ببیننش. حتی من.
کامران: چیز غیر طبیعی ندیدی.
زینب: ذات طبیعت غیر قابل پیشبینی هست. اگه عادی بودن رو غیر طبیعی نمی دونی باید بگم همه چیز تحت کنترله.
-: که اینطور. هر چند کامل نفهمیدم. راستی خبری از مهدی نشده، نمی دونی کجاست.
--: مهدی اینجاست. هر لحظه پیش من. شاید باور نکنی ولی هر لحظه می تونم حضورشو احساس کنم. با قلبم
-: می دونی زینب به حالت حسودیم میشه. اینکه انقدر قلبت پاکه و عاشقی.
--: عشق نعمتیه که به هر کسی داده نمی شه. اما اگه بهت دادن باید تا اخرین قطره خونت ازش محافظت کنی. این جمله کلیشه ای یه حقیقته. زندگی بدون عشق یک پوچی بی انتهاست.
-: هه. واقعا مطمئنی که مهدی هم همین حس رو بهت داره. با اون قیافه اخمو و اخلاق گندش که با شش من عسلم نمی شه خوردش. اصلا فکر می کنی براش مهمی؟ هنوز امید داری که برگرده. باور کن اون تا الان زن رفته و سه تا بچه هم داره.
--: شاید اینطور باشه. اما من بازم عاشقش می مونم. من دوسش دارم و تا اخرین لحظه عمرم پای این عهد می مونم. حتی اگه مهدی من رو نخواد.
-: این عشق اخرش تو رو می کشه
--: شاید هم نجاتم بده. هر چند که دوست دارم یه مرگ عاشقانه داشته باشم.
-: باشه. هر چند به نظرم احمقانست ولی امیدوارم بهش برسی
--: ممنونم.
کامران بلند شد و کمی آن طرف تر رفت. شرکس از سایه ای بیرون امد و گفت: به نظرت موفق می شیم؟
کامران: لازمه بهت توضیح بدم؟
شرکس: نه فقط گفتم شاید بخای باهام مشورت کنی که چه خاکی بریزم تو سرت.
-: اقای خوشمزه. اگه مزاحم نشی می خام کارمو انجام بدم.
--: و اون وقت می خای چه غلطی... عذر خواهی می کنم عمدا از دهنم پرید چیکار می خای بکنی؟
-: می خام برگ برندمونو رو کنم.
--: نگو که...
-: اره چیزی داری بهش فک می کنی رو می خام انجام بدم. درست یا غلط.
سپس کامران فریاد زد: همه جمع بشن. ارشام اون رو بیارش.
*
زورخانه پهلوان سعید
آرمان: خب ریحانه. بگو خبر خوبت چیه؟
ریحانه: خبر خوبم اینه که یه فرستنده کنار بازوبند کار گذاشتم.
-: و...
--: خبر بد هم این که اون فرستنده با قدرت یکی از دزدا از کار افتاده.
-: و راه حل...
--: خب باید با یه موج الکترومغناطیسی دوباره فعالش کنیم تا از طریق ماهواره ردشونو بزنیم.
-: و چجوری باید این موج رو بدیم؟
--: ام... خب باید پیداشون کنیم
مرتضی: برگشتیم سر خونه اول
آرمان: باید یه راه دیگه پیدا کنیم.
علی: من یه ایده ای دارم. فقط یکم یه جوریه
رامین: یه ایده بد بهتر از نداشتن ایده است.
علی: باید به یه دلیلی بکشونیمشون بیرون تا خودشونو نشون بدن. اون وقت یه جوری ردشونو بزنیم. اما اون ها فرستنده های ما رو پیدا می کنن پس باید تا جای ممکن تعقیبشون کنیم و با یه سازوکار مکانیکی مخفی زمان بندی شده کنار بازوبند اون موج یا بهتر بگم انفجار الکترومغناطیسی رو انجام بدیم و سریع خودمونو به اون محل برسونیم. باید احتمال بدیم که اونها ممکنه فرستنده کنار بازوبند رو پیدا کنن برای همین باید سریع عمل کنیم.
رامین: تعقیب دزدا با من ولی ایده ای برای بیرون کشوندنشون ندارم.
علی: من دارم. یه بازی رسانه ای. یه شایعه. اما نباید شک کنن و فکر کنن که تله هست.
آرمان: جالب شد. بلاخره تو شغلت کار رسانه ای هست. از الان جنگ روانی ما شروع میشه.
*
مخفیگاه دزدان
پسر درشت اندامی که تیشرت سبزی پوشیده بود و عظلاتش خیلی بزرگ بود، داشت یک گاو بزرگ را بلند می کرد و زمین می گذاشت. هر از گاهی هم روی زمین دراز می کشید و گاو را پایین و بالا می برد. با فریاد کامران او گاو را روی کولش گذاشت و امد. همه دزدان جمع شده بودند و نزدیکشان یک اتاق با در میله ای شکل بود.
کامران: خب. فکر کنم همه می دونید می خواهیم چیکار کنیم.
تاریس: واقعا لازمه.
سینا: چرا باید یه وحشی رو ازاد کنیم؟
کامران: چون باید قوی تر بشیم.
شرکس: اون احمق هیچ منطقی نداره. اون یه حیوونه.
زینب: تو حق نداری توهین کنی. اون هم یه انسانه و حق زندگی داره. اون هم می خاد ازاد باشه. نباید زندانیش کنیم.
لیندا: این حرفای بی فایده رو تموم کنین. الان باید چیکار کنیم.
کامران: باید از گاو محافظت کنین و دشمن رو شکست بدین. هیچ قانون دیگه ای هم وجود نداره.
کامران یک دکمه از کنترلی که در دستش بود را فشار داد و در میله ای بالا رفت. از درون آن اتاق صدایی شبیه به زوزه و غرش امد.
کامران: همه آماده باشن. داره میاد.
پایان قسمت ۱۳
طوفان پهلوان
ویراستار : #مری
نویسنده : #ری_آرمانی
بی نهایت خودت رو خلق کن ♾ خالقان بی نهایت 👇
https://eitaa.com/joinchat/1719861979C9a9480a5a0
بخار سفید رنگی از اتاق بیرون زد. ناگهان صدای غرش گوش خراشی آمد و یک شیر بزرگ و عصبانی با ظاهری زشت بیرون پرید. نگاهی به اطراف کرد. آرشام دستش را آرام روی گاو گذاشت. به دست و پای ان شیر دو وزنه کروی شکل سنگین با زنجیر بسته شده بود. به طوری که زمین زیر وزنه ها ترک می خورد. وقتی شیر گاو را می بیند، وزنه ها میدرخشند. شیر گردنش را می چرخاند . ناگهان با نعره ای حمله می کند. ارشام گاو را پرت می کند و همه جاخالی می دهند. اما زینب در حین فرار پایش گیر می کند و می افتد. شیر به سمت او می پرد تا او را بخورد ولی کامران با شلیک یک موج قوی از کف دستش او را منحرف می کند.
زینب: ینی من مثل گوشتم؟
لیندا: خوشمزه تر از گوشتی دختر جون.
همه شیر را محاصره می کنند. ارشام به سمت او می دود و لگد محکمی به صورت شیر می زند. شیر که هیکلش چهار پنج برابر شیر های معمولی است قدمی به عقب بر می دارد. ارشام ضربات مشتش را پی در پی به او می زند. شیر فریادی می کشد و با ضربه سر ارشام را به عقب پرت می کند. سپس بلند می شود و در یک چشم به هم زدن به یک گوریل تبدیل می شود. ارشام می رود که بار دیگر مشتی به او بزند ولی گوریل با دستش مشت او را می گیرد. بلندش می کند و چند بار به زمین می زندش. سپس او را محکم به زمین می کوبد و هر دو دستش را مشت می کند و ارشام را زیر رگبار مشت هایش قرار می دهد. بعد هم چند لگد به سرش زده و او را به هوا می اندازد. ارشام از سقف سوله بیرون افتاده و در محوطه جلوی سوله می افتاد. گوریل با صدایی بسیار زمخت و ترسناک می گوید: بعدی
کامران دستش را در جیبش می کند، کلت هایش را در می آورد و می گوید: این جواب نیست. همه باید با هم بهش حمله کنیم.
گوریل خودش را تبدیل به یک عنکبوت عظیم الجثه می کند. عنکبوت به سمت همه شروع به پاشیدن تار می کند تا بقیه را گیر بیاندازد. لیندا با شمشیرش تارها را پاره می کند و به کمک بقیه می رود. کامران هم تارها را آتش می زند. اما تاریس خودش را تبدیل به ده عنکبوت می کند و شروع به تار زدن به عنکبوت بزرگ می کند تا او را کُند کند و حواسش را پرت کند. عنکبوت بزرگ پاهایش را تکان می دهد تا به زمین نچسبند. ناگهان سینا چند طناب به سمت عنکبوت پرتاب می کند به طوری که به دور دست و پاهای او می پیچد. سینا قلاب های طناب هایش را سریع به سامان که تبدیل به ماشین شده ، گیر می اندازد و سامان هم با نهایت قدرت شروع به حرکت می کند. اما مقاومت عنکبوت مانع حرکت سامان می شود. عنکبوت خودش را تبدیل به کرگدن می کند تا با دویدن تعادل سامان را به هم بزند و او را پرت کند. اما لیندا با شمشیر هایش شروع به زخمی کردن او می کند. از قسمت های مختلف بدن کامران مثل کتف و دست هایش، لوله هایی بیرون می آید و گلوله های الکترومغناطیسی از انها شلیک می شود. به طوری که وقتی به هدف میخورند یک انفجار الکترومغناطیس رخ می دهد و شوک بزرگی را به دشمن می دهد. کامران فقط ان جاهایی را که لیندا زخمی کرده بود هدف می گرفت تا گلوله هایش بتوانند از پوست ضخیم کرگدن رد شوند. شرکس در سایه ها پنهان می شد و در موقع مناسب دودهای سیاهی را به سمت چشم های کرگدن می پاشید تا جلوی دیدش را بگیرد. خافر هم چندین ستون از زیر پا و بدن کرگدن بیرون اورد تا تعادل او را به هم بزند. تاریس خودش را به شکل کرگدن درآورده بود و با او شاخ به شاخ می شد . ناگهان ارشام با سرعت امد و با پایش محکم ضربه ایی به سر کرگدن زد. اینبار تعادل کرگدن به هم خورد و سامان شروع به کشیدن ان کرد. اما همین که سامان از سوله بیرون رفت کرگدن نعره ایی کشید و خودش را به یک خرچنگ بزرگ تبدیل کرد. طناب هایی که به ماشین وصل بودند را گرفت و سامان را به سمت تاریس پرتاب کرد. ارشام می خواست جلوی این برخورد را بگیرد اما شدت ضربه او را با خود برد. خافر یک دیوار شنی با قطر زیاد درست کرد و ارشام و سامان با هم در ان فرو می روند. سامان خودش را به حالت انسانی اش برگرداند و در حالی که زخمی بود گفت: آااخ... به خیر گذشت.
کامران بلند می گوید: خب کافیه دیگه. به حالت اصلیت برگرد راک. همه اش ماله تو هست.
خرچنگ تبدیل به یک جوجه تیغی بزرگ می شود. با خشم نگاهی به لیندا می کند و حجم زیادی از تیغ های بزرگش را به سوی او پرت می کند. خافر هم با ساختن یک دیوار فولادی جلوی ان تیر ها را می گیرد. کامران با شلیک رگباری از دستش به سوی اسمان فریاد می زند: گفتم بسه دیگه.
پایان قسمت ۱۴
طوفان پهلوان
ویراستار : #مری
نویسنده : #ری_آرمانی
بی نهایت خودت رو خلق کن ♾ خالقان بی نهایت 👇
https://eitaa.com/joinchat/1719861979C9a9480a5a0
~[•chapter0] /سوگند حکمران البرز
مارها روی زمین سیاه داغ می خزیدند و جوی گدازه، مانند رگه های آهن گداخته ای در تاریکی راه کشیده بود. این جوی مذاب اشک اهریمن سیاه بود که از چشمان خشمگینش جاری شده. دیو روبروی جسد شاهزاده اش که جگرش بیرون زده بود، زانو زده بود.
سنگ های زمخت داخل کوه، سرخ و گداخته بودند و دریاچه مذاب در آن وسط می جوشید. اهریمنان کوچک و ناقص با پاهای درازی مانند عنکبوت از دیوار های داغ بالا می رفتند و از بالا شاهزاده ها و سران قبایل رو نظاره می کردند که اطراف حکمران البرز، اهریمن سیاه رو گرفته بودند.
اهریمن سیاه فریاد کشید:《چه کسی کشت؟ چه کسی شاهزاده ی من رو کشت؟》
زمین و سنگ های داخل کوه از غرش حکمران البرز لرزیدند. سران قبیله سراپا سکوت بودند و شاهزاده ها در ماتم.
خاشم دیو یکی از سران قبایل، درحالیکه با چشمان از حدقه درامده اش اصلا پلک نمی زد، غرید. گرز خونینش را توی هوا تاب داد و گفت:《این کارشون بی پاسخ نمی مونه.》
گرز را پایین کوبید و زمین ترک خورد. دروگ، یکی دیگه از آنها، درحالیکه سرش پایین بود گفت:《وقتی شاهزاده رو پیدا کردیم ناخن هاش از خون قاتل خیس شده بود و موهاش رو چنگ زده بود. خون قاتل تر و تازه بود. مثل خون یک بچه. و موهایی که افتاده بود، مثل موی پیران سفید بود.》
آتش گفت:《حتما پری هست. مگه میشه انسانی خون یک جوان و موی یک پیر رو داشته باشه؟》
اهریمن سیاه تبر خونین و عظیمش رو زمین کوبید و زمین طوری ترک خورد که انگار تکه تکه شد. همه خاموش و سراپا گوش شدند و حکمران را زیرنظر گرفتند.
اهریمن سیاه دست هاش رو به خون پسرکش آغشته کرد و فریاد زد:《هرکی باشه... چه پیر چه جوان، چه پری چه جن، چه هر حروم زاده ی دیگه ایی، تقاص قتل شاهزاده رو نه با جونش بلکه با خون خاندانش پس خواهد داد. قسم می خورم... قسم می خورم خودم به حسابش برسم. قسم می خورم که انتقام خواهم گرفت.》
چشمهای آتشبارش را به بالا دوخت و دست های بزرگ و سیاهش را بلند کرد. چشمهایش مثل آهن گداخته و درخشان بودند:《سوگند می خورم. تقاص پس میدی.》
خشم اهریمن همچون انفجاری از مواد مذاب از دهانه کوه دماوند بیرون پاشید و روی سنگ سرد و برفی قله، روان شد. آفتاب در ان غروب دلگیر مانند تشتی از خون آرام آرام پشت کوه ها پنهان شد. سیمرغ پر کشید و پر های سرخ و برافروخته ی مانند شعله اش را بر فراز کوهپایه ها باز کرد و به پرواز درامد. به طوری که سایه عظیمش، دشت البرز را فرا گرفت.
در میان باغ های سرسبز در دشت سرد و مه آلود، مردی با عجله می دوید و طوری پنهان می شد که انگار از نگاه جانوران کوچک هم فرار می کند. خودش را به جویباری رساند و پارچه شنلش را از روی پسربچه مقداری کنار کشید طوری که صورتش پیدا نشود.
پسربچه در آغوشش به آرامی نفس می کشید و خسته و بیحال، روی سینه مرد تکیه زده بود. مرد دست کوچک پسرک را که آغشته به خون بود، بیرون اورد و در آب زلال و خنک فرو برد. خون از روی دست پسر به امواج آب ملحق شد و سرخی خون از روی دست سفید پسر کم کم شسته شد.
کم کم پسربچه شروع به لرزیدن کرد. مرد پارچه را کنار زد و به صورت خیس عرق پسرک نگاهی انداخت. از درد زخم هایش بی قراری می کرد و بدنش تب کرده بود.
مرد، پسر را پوشاند و آرام گفت:《نترس همه چی مرتبه. جات امنه.》
اما هم پسرک و هم مرد بزرگ، بهتر از هرکسی می دانستند اوضاع اصلا رو به راه نیست.
پایان قسمت ۰
سوگند حکمران البرز
ویراستار : #مری
نویسنده : #رحمانی
بی نهایت خودت رو خلق کن ♾ خالقان بی نهایت 👇
https://eitaa.com/joinchat/1719861979C9a9480a5a0
همه ساکت می شوند. جوجه تیغی به یک مرد چاق و کچل با ظاهری زشت و خشن تبدیل می شود. صدای حرکت گوش خراش وزنه های او روی زمین ازار دهنده بود. راک بدون اینکه به بقیه نگاه کند گاو را برداشت و به سمت در سوله رفت. کامران به ارامی می گوید: باید قوی تر بشی.
راک هم با صدای زمخت و خشنش می گوید: تا وقتی غذا هست نیازی نیست.
تاریس: واو... چه جمله دو پهلویی. جملات قصار دکتر راک.
راک با نگاه تندی به او گفت: خفه شو...
شرکس کنار کامران می رود و می گوید: الان این گاوه غذای چند روزشه؟
کامران: بستگی داره. هم می تونه تا شش ماه از ذخیره غذایی داخل بدنش استفاده کنه. مثل شتر. هم می تونه فرداش یه گاو دیگه بخوره.
راک همراه با گاو رفت بیرون و خودش را تبدیل به ببر کرد تا گاو را بخورد.
یک ساعت بعد هیچ اثری از گاو نبود حتی استخوان هایش. زینب پیش راک رفت. راک نشسته بود، زانو هایش را بغل کرده و سرش را بین زانو هایش قرار داده بود.
زینب: سلام، ناراحتی؟
راک سکوت کرد.
زینب: می خواستم یه چیزی بهت بدم. چیزی که خیلی برام عزیزه.
راک: خوردنیه؟
زینب: خوردنی هست ولی نباید بخوریش.
راک سرش را بلند کرد. یک گلدان بزرگ دست زینب بود که در ان یک درخت پرتقال بود. راک گلدان را گرفت و خواست که بخورد ولی زینب گفت: این رو مهدی بهم هدیه داده برای همین خیلی برام مهمه. من می دونم که چه حسی به مهدی داری.
راک به درخت کوچک و شکوفه پرتقال روی ان خیره شد و گفت: من زندگیمو مدیون مهدی هستم. اون من رو از اون جنگل کثیف نجات داد. من دچار جنون شده بودم و تنها راه متوقف کردنم کشتنم بود، وگرنه کل جنگل رو نابود می کردم. ولی مهدی رامم کرد و یه دلیل برای زنده موندن بهم داد.
زینب: اون دلیل عشق بود؟
-: عشق چیه دیگه؟ اون دلیل غذا بود. غذای بی نهایت در قبال ماموریت.
--: چه جالب اولین بار چه غذایی مهمونت کرد؟
-: دایناسور. یه دایناسور گیاه خوار بزرگ. با اینکه خیلی گشنه بودم ولی تا یه ماه داشتم می خوردم و هر بار هم سیر می شدم. تنها باری بود که برای یه ماه توی زندگیم هر شب با شکم سیر می خوابیدم.
--: واو. به من فقط یه بار یه بچه خرگوش هدیه داد. منم وقتی بزرگ شد توی طبیعت رهاش کردم.
-: همونطور که اون ما رو رها کرد؟
--: اون برای محافظت از ما فاصله گرفته و بر می گرده. مطمئنم.
-: اگه برگرده برای نجات تو بر می گرده نه هیولایی مثل من.
--: اگه دوباره ببینیش چی بهش میگی؟
-: ممنونم. برای همه چیز. اینو بهش می گم.
--: تو مرد خوبی هستی. جات اینجا نیست. باید ازاد باشی.
-: توی تمام افراد اینجا من فقط مهدی رو قبول دارم و بهش احترام می ذارم. و چون شما همدیگه رو دوست دارین به تو هم احترام می ذارم. بقیه یه مشت وحشی ان مثل خودم. ای کاش هیچ وقت نمی دیدمشون.
--: اینطور نگو. تو باید به همه خوش بین باشی. من ارزومه که برای یه بار هم شده بتونم با چشمام دنیا رو ببینم. ادما رو ببینم. دوستا و دشمنام رو با چشمای خودم ببینم... و مهم تر از همه با چشمام مهدی رو ببینم. اما فقط با قدرتم تصویرشونو توی ذهنم شبیه سازی می کنم. شاید بگی چه فرقی داره. مثل این میمونه که یه ابشار رو از توی تلویزیون ببینی و کلی صحنه دیگه هم کنارش ببینی و یا بری و از نزدیک کنار اون ابشار بایستی تا قطراتش تو رو خیس کنه و روحتو زنده کنه و همه توجهت اون زیبایی باشه. تنها چیزی که می بینی و تنها چیزی که می شنوی سرازیر شدن جریان اب باشه. تو راحت می تونی این رو داشته باشی... ولی من نه.
در همین زمان بود که شرکس کنار زینب امد و گفت: زینب، کامران کاریت داره. یه چیزی هست که باید ببینی.
زینب رو به راک کرد و گفت: مثل اینکه باید برم. بازم هم دیگه رو می بینیم. فعلا.
همانطور که زینب با شرکس داشت می رفت راک به او گفت: اولین کسی هستی که بهم همچین هدیه ای میده. ازت ممنونم. ازش محافظت می کنم.
شرکس با خنده ایی گفت: اوهوع. فک نمی کردم تشکرم بلد باشی. فک کردم فقط بلدی خراب کنی و مثل یه حیوون بجنگی. حداقل توی تنهاییت یه چیزی داری باهاش حرف بزنی. یه تیکه چوب. ههههه
راک هم با لبخندی می گوید: تنها بودن بهتر از بودن با افرادی مثل تو هست.
پایان قسمت ۱۵
طوفان پهلوان
ویراستار : #مری
نویسنده : #ری_آرمانی
بی نهایت خودت رو خلق کن ♾ خالقان بی نهایت 👇
https://eitaa.com/joinchat/1719861979C9a9480a5a0
علی: اقای علی یاری، مطمئن باشم اماده اید؟
آرمان: اره بابا. اوکیم.
مجری آمد و تهیه کننده و کارگردان به همه علامت دادند که وارد ضبط شوند. علی و ارمان در برنامه مصاحبه شرکت رسانه ای بودند که علی در ان کار می کرد.
مجری: سلام اقای علی یاری وقتتون بخیر.
ارمان: سلام خدمت همه بینندگان
-: شما مسئول زورخانه شهید طوقانی هستید، میشه دربارش برامون توضیح بدید
--: خب ما توی زورخونه فقط ورزش نمی کنیم، کارهای فرهنگی، اجتماعی و...
***
در همین زمان در مخفیگاه دزدان
کامران، تاریس، شرکس و زینب در اتاق مدیریت بودند. کامران پخش زنده مصاحبه ارمان را روی تلویزیون انداخت.
مجری: به تازگی خبری شنیدم مبنی بر اینکه به زورخونه دزد زده و یک درگیری شدید شده و قسمت هایی هم خراب شده. درسته این خبر؟
آرمان: خب بله درسته. یک گروه دزد برای دزدیدن بازوبند پهلوانی شهید سعید طوقانی اومدن اما با تیم ضربت زورخانه درگیر شدن.
-: درست شنیدم، شما تیم ضربت دارین؟
--: بله چون ما گنجینه های زیادی رو در زورخونه نگه می داریم و خود زورخانه هم قدمت زیادی داره و دارای شاهکارهای معماریه و هر آجرش میلیارد ها تومن می ارزه و عتیقه های بسیاری داخلشه و کلی طلا و ...
-: بله متوجهم، خیلی چیزهای ارزشمندی داره. خب
--: اره داشتم می گفتم که به این خاطر که زورخونه خیلی خفنه و گران بها و با ارزش و ...
-: خب بعدش
--: من هر بار صحبت ارزش زورخونه میشه اصلا دیگه هیچی نمی فهمم. پوزش. اخه خیلی این زورخونه...
-: ظاهرا خیلی زورخونه رو دوست دارین. منتهی داشتین گروه ضربت رو می گفتین
--: خلاصه بگم ما یه گروه ضربت برای حفاظت از این ها داریم. گروه های زیادی سعی کردن که خرابکاری کنن و یا دزدی کنن.
-: ظاهرا این بار موفق بودن و گروه تیم حفاظتیتون رو شکست دادن
ارمان با لبخندی زیرکانه و خونسردانه می گوید: واقعا، فکر می کنید ما گنج های اصلی زورخونه رو جلوی چشم همه قرار می دیم، این بازوبندی که اونها بردن در واقع بدل بازوبند پهلوانی بود. بازوبند اصلی رو ما توی زورخونه نگه نمی داریم. حتی به پلیس هم نمی دیم. بازوبند پهلوانی پیش تیم اصلی محافظتی زورخونست که هیچکس هم نمی دونه کی کجا هستن. فقط ماهی یکبار برای گزارش و اصالت سنجی بازوبند اصلی به اداره پلیس نشون داده میشه و بر می گرده. اون هم نه هر قسمت پلیس. بلکه پلیس قسمت اثار باستانی.
مجری: که اینطور. پس به جز یکم خرابی همه چی سر جاشه
--: بهتر از قبل. ما الان فقط به کمک یکی از نیرو های تازه واردمون دو نفر از اونها رو شناسایی کردیم و به راحتی می تونیم شکستشون بدیم. اونها بیشتر برامون یه شوخی هستن.
-: واو شما خیلی مطمئن هستین به خودتون. این خوشبینی دردسر نشه براتون
--: ما هم توی سیستم دفاعی مون ضعف داریم ولی این خوشبینی نیست. واقع بینیه.
-: که اینطور امیدوارم در محافظت از میراث کشورمون موفق باشید. بریم سراغ فعالیت های فرهنگی زورخونه. شما تمرکزتون برای...
در همین لحظه شرکس صدای تلویزیون را قطع می کند و می گوید: داره بلوف می زنه.
تاریس: حرفاش منطقیه.
زینب: نمی تونیم ریسک کنیم. اصلا نمی دونیم که دنبال چی هستیم.
کامران: اگه این آشغالی که دزدیدید تقلبی باشه تیکه بزرگمون گوشمونه. ما نصف مبلغ رو به عنوان پیش پرداخت گرفتیم. هر چند اخرش هم باید با اون دیوونه درگیر بشیم. ولی اونوقت نمی تونیم از اون بازوبند به عنوان یه گروگان و عامل غافلگیری استفاده کنیم.
تاریس: به نظرم اونجا رو با خاک یکی کنیم.
شرکس: زورمون بهشون نمی رسه. تازه پلیس ویژه هم سرمون می ریزه
تاریس: خیلی ترسیدی. فک نمی کردم انقدر ضعیف و ترسو باشی.
شرکس یقه تاریس را می گیرد و می گوید: حرف دهنتو بفهم...
تاریس لبخندی می زند. ناگهان تبدیل به علی می شود و نور زیادی از خودش بیرون می دهد. شرکس بر اثر برخورد با اشعه های نور او به بیرون اتاق مدیریت پرت می شود. سریع بلند می شود تا به تاریس حمله کند که کامران فریاد می زند: تا آبکشتون نکردم تمومش کنید
زینب: الان چجوری این کار رو کردی؟
تاریس: علاوه بر اینکه می تونم به طرف مقابلم تبدیل بشم، اگه طرف مقابلم به چیزی خیلی فکر کنه می تونم به اون هم تبدیل بشم. ظاهرا اون پسر که ازش کتک خوردی خیلی ذهنتو گرفته. در کل این قدرت جدیدمه که تازه یاد گرفتمش. این یعنی رشد. چیزی که تو درک نمی کنی.
کامران: کافیه. پشیمون شدم ازتون مشورت خواستم. خودم یه فکری می کنم. همه بیرون به جز زینب
ان دو بیرون رفتند و کامران و زینب در اتاق تنها شدند.
کامران: تو چیزی حس نمی کنی؟
زینب: چیز خاصی نه. ولی این بازوبند حالت عادی نداره. انگار می خاد منفجر بشه. می خای چیکار کنی حالا
کامران: یه مشورتی با جاسوسامون توی پلیس ویژه جادویی بکنم. بعد تصمیم می گیرم.
پایان قسمت ۱۶
طوفان پهلوان
ویراستار : #مری
نویسنده : #ری_آرمانی
بی نهایت خودت رو خلق کن ♾ خالقان بی نهایت 👇
https://eitaa.com/joinchat/1719861979C9a9480a5a0