eitaa logo
"دوستان ایران زمین و ایرانیان" 🇮🇷
333 دنبال‌کننده
12.6هزار عکس
17.3هزار ویدیو
97 فایل
ما دوستان ایران زمین و ایرانیان با حمایت از منافع کشور بسوی اهداف راهبردی سوق داده شده و ایرانی آباد و مستقل حمایت میکنیم. الگوی ما منافع ملی کشورمان است و نه شخص پرستی، برای همین در پروفیل عکس شخص نگذشتیم. 🇮🇷 @iran_doostan
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از دفاع مقدس
⚪️ شهید بشوم، تحویلم بگیرن 🤔 خبرنگار یکی از روزنامه‌ها بود. برای تهیه گزارش آمده بود. بقیه اخوی‌ها در بقیه گروه‌ها و گردان‌ها، کلی کلاس گذاشته بودند تا اینکه ما با کلی مشورت و ناز و…، قبول کردیم. البته قبلش با بچه‌ها هماهنگ کرده بودیم که چه بگوییم. روز مصاحبه شد و آمد پیش‌مان. ما هم چند نفری توی چادر نشستیم. از سمت راست ما شروع کرد؛ از یعقوب بحثی، استاد وراجی و بحث کردن. -«برادر جان! هدف شما از آمدن به جبهه چی بود؟» -«از خدا که پنهون نیست، از شما چه پنهون، بی‌خرجی مونده بودیم. زمستون هم شده بود، دیگه بدتر. گفتیم کی به کیه، میایم جبهه ، می‌گیم به‌خاطر خدا و پیغمبر اومدیم بجنگیم، شاید هم شکم‌مان سیر شد، هم دوزار واسه زن و بچه‌مان بردیم.» نفر دومی که باید مصاحبه می‌کرد «احمد کاتیوشا» بود که قیافه‌ای معصومانه و شرمگینی به‌خودش گرفت و گفت: «ببین حاجی، همه اینها و برادرهای دیگه می‌دونن که منو به زور اینجا آوردن. ببین کف پام صافه، کفیل مادر و یه مشت بچه یتیم هم هستم، تازه دریچه قلبم گشاده، تازه از دعوا و مرافعه خیلی می‌ترسم؛ تو محل که دعوامون می‌شد، سریع غش می‌کردم. تو رو خدا حرفای منو توی روزنامه بزنین، شاید دل مسئولان جبهه سوخت و من رو به شهرمون برگردوندن.» خبرنگار داشت تندتند می‌نوشت، به‌خاطر همین تمرکزش جای دیگری بود و متوجه خنده‌های بچه‌ها نمی‌شد. نفر بعدی مش علی بود که سن و سالش از ما بیشتر بود: «والا قضیه من یه جور دیگه‌اس، کمی روم نمی‌شه بگم. منو زنم از خونه بیرون کرد. گفت گردن‌کلفت نگه نمی‌دارم. من هم دیدم که هم جانم در خطر است و هم آبرویم، اومدم جبهه .» خبرنگار، سرعت نوشتنش کم شده بود؛ مثل اینکه کم‌کم داشت متوجه می‌شد. تا اینکه نوبت من رسید. گفتم: «من هم یک رازی رو می‌خواستم با شما در میون بذارم، می‌خواستم زن بگیرم، اما کسی حاضر نمی‌شد دخترش رو به من بده و بدبختش کنه، تا اینکه تصمیم گرفتم بیام جبهه و شهید بشم و داماد خدا بشم، بالاخره خدا کریمه دیگه، نمی‌ذاره من ناکام بمونم.» خبرنگار، دیگر نمی‌نوشت. فقط داشت گوش می‌کرد. نوبت بغل دستی من بود که حرف بزند: «والا من کمبود شخصیت داشتم، کسی به حرف‌های من نمی‌خندید، توی خونه هم آدم حسابم نمی‌کردند، توی محله هم که دیگه هیچی، اومدم اینجا شهید بشم، بلکه همه تحویلم بگیرن و احساس دلتنگی کنن برام.» یعنی این حرف‌های آخر که گفته شد، دیگر کسی نتوانست خودش را کنترل کند؛ صدای خنده مثل نارنجک توی چادرمان پیچید. البته خود خبرنگار هم بدجور خنده‌اش گرفته بود.😂😂 ┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄